شنبه 21 شهريور 1388-0:0

دلِ من‌گرفته ‌زين جا

يادداشتي از علي اكبر سروش ،عضو هيأت علمي دانشگاه-بابل


*دلِ من‌گرفته‌زينجا/ زغبارِ اين بيابان/ و ازين كوير وحشت!

به قاب تلويزيون كه نگاه مي‌كني، از شرم نگاهت را مي‌پايي! جمعي را مي‌بيني كه در دستبردي نابهنگام ربوده شدند و اكنون پس از هفتاد روز بي‌خبر، بي‌پناه و سر در گريبان، خود را در نظاره‌ي خلق مي‌بينند.

 اينان نه فقط بر جان و روان خويش بيمناكند، بلكه بر جان همه‌ي آناني كه دوست شان مي‌دارند، بيمناكند. از همسر و فرزندان تا ياران و همپويان.

ديرزمانيست كه بي‌آگاهي از شب و روز، در تنهايي و بي مصاحبتي و بي آن كه بدانند كجايند، چه بايد بگويند و در پشت ديوارهاي سهمگين زندان مردم چه مي‌كنند، ياران شان كجايند و دليرمرداني چون ميرحسين، خاتمي و كروبي چه واكنشي نشان داده‌اند، روزگار مي‌گذرانند.

صد البته از حضور اعتراضي سه ميليون جمعيت، از گسترش روزافزون موج سبز و همدلي و هم‌آوايي افكار عمومي جهان، از دل مويه‌هاي اديبانه‌ي فاطمه‌ شمس و غم‌نامه‌هاي شجاعانه‌ي دختران و پسران شان هيچ نمي‌دانند. و بر همه‌ي اين‌ها اخبار مجعول و بافته‌هاي ذهني موهوم بازجوها را اضافه كني، آن گاه مي‌تواني اندكي از رنج‌هايي كه فرزندان پاك اين سرزمين در آن چار ديواري تنگ و نمور و بي‌روزن مي‌برند، سردرآوري.

در دادگاهي! كه هيچ چيز آن شباهت با دادگاه ندارد، نه موضوع اتهام، نه متن مغشوش كيفرخواست، نه تطويل بازداشت، نه فقدان ديدار خانواده، نه موقعيت وكيل، نه محاكمه‌ي فلّه‌اي، نه اعتراف‌گيري تهوع‌آور و نه حتي چيدمان زندانيان كه در نوع خود بي مانند است كه به گفته‌ي عالمان دين و نخبگان حقوق، به عنوان يك ننگ در تاريخ قضا ثبت خواهد شد!

 باز هم از قاب تلويزيون نگاهت را كه در صحن دادگاه مي‌گرداني محشري برپاست! همه را يكجا مي‌بيني.

انديشمند دليري كه هنوز آثار جانكاه تيري را كه از چلّه‌ي كمان همان طايفه بر تن او نشست، مي‌بيني . انتقام همه‌ي سال‌هاي عميقْ انديشيدن و فاخر نوشتن را از وي مي‌ستانند و از شكستن اين قهرمان پايكوبي مي‌كنندكه حتي در مرام قبيله‌هاي جاهلي عرب و شواليه‌هاي روم، قهرمان را در موقعيتي برابر با خود نگه مي‌داشتند و مانع از شكستن و تحقير وي مي‌شدند.

 فقط سفلگان از فروپاشي و خودويرانگري يك قهرمان لذت مي‌برند! چه، در كومه‌ي اينان اخلاق مرده است.

بي‌ترديد، در آن بالاها خداي سعيد نيز در حيرت است! هزار مرتبه گفتند و باز نشنيدي:

 "كنون سزاي ستيهندگي ات را ديدي گرسنه مير و به زنجير، كز چه رو، اي شير! به جشن شادي بوزينگان نرقصيدي؟"

 باز هم از قاب اين جعبه‌ي جادوئي! مردي را مي‌بيني كه عصاره‌ي رنج‌ها، استقامت‌ها و فضايل انساني است. چهل سال است كه بر آرمان خويش پاي مي‌فشرد و حسرت شنيدن يك آخ را در دل دشمنان خويش باقي گذاشت.

بهزاد را مي‌گويم. در تمام اين جلسات دادگاه، ناجوانمردانه در جلو مي‌نشانندش با تن‌پوشي تحقيرآميز و دوربين‌هايي كه به وي خيره مي‌شوند تا شايد در چهره‌ي معصوم و خدايي وي، پشيماني را بيابند. ديدن تصوير بهزاد، دردآورترين صحنه‌ايست كه بيننده را از پاي در مي‌آورد و تراژدي حسنك وزير را تداعي مي‌كند. كينه‌هاي انباشته‌ي فرومايگاني چون مسعود غزنوي و بوسهل زوزني، مردي را كه تا ديروز شرافتمندانه صدارت مي‌كرد بر جايگاه متهم نشانده بودند و سفلگان پايكوبي مي‌كردند.

بهزاد، چون حسنك وزير كه روزگاري وزارت و وكالت داشت، اكنون در تحقيرآميزترين شرايط در جايگاه متهم نشسته است. بي هيچ مروّتي و پاس داشتن حرمتي!

 مردان بزرگ ديگري را مي‌بيني كه هر كدام آبروي ملك و آيين بودند؛ تاج‌زاده، ميردامادي، رمضان‌زاده، امين‌زاده و… . جوان برومندي را مي‌بيني كه مزد نخبگي، پاكي و دين‌داري خويش را چنين مي‌ستاند! و اگر تا انتهاي اين راه دشوار و نفس‌گير تاب آورد، در تاريخ اين مرزوبوم تابنده خواهند ماند. محمدرضا را مي‌گويم كه دل مويه‌هاي همسرش، به خلق ادبياتي ويژه انجاميد.

باز از اين قاب شعبده‌گري، در آن گوشه‌ي سمت چپ جواني را مي‌بيني كه قلم، توتم او بود! و سحر قلم وي يك دهه فرومايگان كم سواد و درشت خوي را آزار داده بود و بالاخره وقت انتقام فرا رسيد. محمد قوچاني را مي‌گويم، كه به راستي در تاريخ مطبوعه نويسي ايران چنين قلمي و آن هم در چنين سن و سالي بي‌مانند است.

هر مملكتي چنين صاحب قلمي را ويترين خويش مي‌نماياند و البته در اين سرزمين، مزد اين قلم، سلول انفرادي و انبوه مردان و زنان ديگري كه وصفشان در اين مجال تنگ نمي‌گنجد.

 و اما به همه‌ي دختران خورشيد و پسران آفتاب از قبيله‌ي سبز بايد گفت، غمناك مبايد بود! به كساني دل سپرديد و ارادت ورزيديد كه پس از سه دهه سياست ورزي، حال كه به جرم جاسوسي و انقلاب مخملي(!)بيش از هفتاد روز- كه دقيقه‌هاي آن با رنج‌هايي ويرانگر همراه بود- سپري گشت، كمترين وابستگي به اجنبي نداشته‌اند و در مناسبات سياسي چه آن وقت كه بر صدر نشسته بودند و قدر مي‌ديدند و چه امروز كه پشت ميله‌ها‌ رنج‌ مي‌كشند، همواره پاك زيسته‌اند. و در قلمرو اخلاقي و مالي نيز كمترين شبهه‌اي در پيرامونشان نيافتند، كه اگر مي‌يافتند از كاه، كوه مي‌ساختند.

 اكنون همه به احترام فرزندان پاك اين سرزمين، كلاه از سر بر مي‌داريم و به ارادتمندي اينان فخر مي‌فروشيم. اگر چه در اين كوير وحشت، خورشيد انسانيت كسوف گرفت! اما «اليس صبحٍ بقريب» 

---------------- 

*دريافتي از شعر “ سفر به خير شفيعي كدكني بزرگ       
*اين يادداشت پيش تر در وبلاگ جوانان مشارکت منطقه مازندران پخش شده بود.