جمعه 17 مهر 1388-0:0

ناسزاهايی به یک آخوند!

...زن نگو ،یک پارچه آتش بگو ، هر چیزی سر راهش را می سوزاند؛ ریز نقش بود اما مثل گردن کلفت های قداره بند چاقو به دست سبیل از بنا گوش در رفته، فریاد می زد و جلو می آمد...این مرتیکه (اشاره به شوهرش ) مادر (..) از کجا پول خسارت ماشینت رو بده ؟...( يادداشت-خاطره اي از شيخ عبدالله شاهيني-گرگان)


قصد من در این مجموعه نوشتار خاطره نویسی و روزمره نویسی نبوده و نیست، اما از این یکی نمی شود گذشت، تا ببینیم وقتی مردم از "بعضی ها" عصبانی اند چگونه و کجا دق دلی خالی می کنند  و ناراحتی شان را نشان می دهند 

      * * * *

سر بریدگی خیابان دو ماشین جلوتر بی آن که راهنما بزند ناگهان پیچید و ماشین جلوتر از من هم پا روی ترمز گذاشت و مثل میخ ایستاد ...گوم ...تق ...گوم ...تق ....ماشین من به جلوئی خورد و پشت سری هم به من زد.

پیاده شدم.وای خدای من !...چی شده ؟!!...پشت ماشین جلوئی آسیبی ندیده و چند لحظه بعد هم راننده اش سوار شد و رفت، اما قسمت جلوی ماشین پشت سری و عقب ماشین من خیلی صدمه دید.

راننده ای جوان و به نظرم تازه کار، سراسیمه از ماشین پشت سری پیاده شد و رنگ رخسار مثل گچ سفید و دست و پاهایش مانند بید می لرزید. نمی دانم چطور قبل از هر کاری سریع زنگ زد به جوانی دیگر که بیاید تا نقش راننده را بازی کند، آنجا بود که فهمیدم جوانی که راننده بود، گواهینامه ندارد !

در این حال و هوا که منتظر آمدن افسر بودیم تا چشم راننده جوان به من افتاد مثل اینکه فرشته نجات دیده باشد رنگ و رویش باز شد و خوش و بش کنان مرا کناری کشید.

راننده : حاجی ! من که با شما این حرفها رو ندارم ...افسر نیازی نیست ..بذار برم ..معلومه که من مقصرم ...تمام خسارت ها رو هم می دم !....

من : باشه حرفی نیست اما گواهینامه هم که نداری پسر جان ؟!!

راننده : حاجی حالا بی خیال...ماشینت رو مثل روز اول در می آرم...بریم تعمیر گاه .

 

و من در حالی که هیچ احتمال خلاف در حرفهای او  نمی دادم صحنه تصادف را به هم زدم و هر دو به سمت تعمیر گاه حرکت کردیم. من زودتر رسیدم. چند لحظه که گذشت به او تلفن زدم.

 

من : کجائی ؟ نمی یای چره ؟! ( به لهجه گرگانی بخوانید )

راننده : توی راهم ...

 

وقتی که آمد، یک خانم جوانی هم همراهش بود،  فهمیدم همسر اوست که همان وهله اول روشن شد رابطه اش با شوهر چیزی شبیه به رابطه عبد و مولاست.

   مرد، مثل عبد زر خرید دست به سینه و ترسان و لرزان که گویا کار بدی کرده باشد و رفته بزرگترش را آورده و زن هم غُرّش کنان مثل لات های چاله میدان از ماشین که پیاده شد، دست ها را تکان تکان می داد. نزدیک شد.

       زن نگو ،یک پارچه آتش بگو ،که زبانه می کشید و هر چیزی سر راهش را می سوزاند؛ ریز نقش بود اما مثل گردن کلفت های قداره بند چاقو به دست سبیل از بنا گوش در رفته، فریاد می زد و جلو می آمد.

زن : ( در حالی که نگاهش به من بود ) چی از جان شوم می خوای ؟..ای (...)....ای(...) مگه نمی بینی ما بدبختیم !....بیچاره ایم ....آس و پاسیم ...این مرتیکه (اشاره به شوهرش ) مادر (..) از کجا پول خسارت ماشینت رو بده ؟.....

 چشم شما نبیند و گوش شما نشنود، هر چه فحش و ناسزای عالم بود، آن زن نصیبم کرد و آنچنان صحنه ای شد که گویا رعد و برقی از آسمان جهیده و غوغائی شده است! تا به خودم آمدم دیدم دور تا دورم مردم جمع اند و آن زن هم مدام ناسزا به زبان می آورد و از کلمه ها و جمله هائی که بلد است فحش های جدید غیر بهداشتی می سازد و  نثارم می کند!

     می خواهید حرفم را باور بکنید یا نه ،کلمه ای به زبان نیاوردم و مثل چوب خشک یک جا ایستادم و ور ور به آن راننده جوان، نه همسرش، نگاه کردم؛ نگاهی از سر تعجب و ناراحتی که به ماشینم زده اند و حالا بدهکارم!! و نیز نگاهی از سر تاسف به حال  مرد جوان که با آن زن مردنمای، پاچه ورمالیده، شلوغ کُن، بد دهان چه می کند و چگونه زیر یک سقف به سر می آورد!... خدا نصیب گرگ بیابان نکند و از هفت پشت ما دور سازد !!

بیچاره آن جوان .... خیلی آرام که گویا خبری نیست، سوار ماشین شدم و رفتم و از خیر تعمیر آن گذشتم و یاد سخن سعدی شیرازی افتادم که :

خداوند می بیند و می پوشد و همسایه نمی بیند و می خروشد !

 

نعوذ بالله اگر خلق غیب دان بودی / کسی به حال خود از دست کس نیاسودی !