سه شنبه 24 شهريور 1383-0:0
مانده از شبهای دورادور
« ... پدرم فقط به من گفت:آفرين بايد تيراندازي را هم ياد بگيري و اشاره اي به تير و كمان كهنه، كه به ديوار آويزان بود، كرد.
اما او خودش را با آلات ديگر تيراندازي مي كرد. بعد داستان جنگ ها و زد و خورد دلاوران و كهنه ترين يادگارها در ميان قبيله، شب هايي كه به دور شماله مي رقصيدند، هزاران گوشه از زندگاني اقوام ديگر و سايه شتابزدگي هاي مردم كوه، نشين، گرجي ها و ديگران مرا تسخير خود كرد، من نمي دانم از كدام دهليز بيرون آمدم و چطور زنده ماندم ... »
نيما يوشيج، مجموعه ي اشعار فارسي طبري، ص 613بهمن 1318
يك روز حماسه واژه اي است عربي كه در ديار خود ريشه اي دارد و پيشينه اي(1) ، دگر روز پي زد و خوردي اجازه ي سكونت سرزمين ديگري مي گيرد و پيشينه و ريشه اش را وا مي نهد تا به دگر قصدي به كارش گيرند، رشد كند و آنقدر بزرگ شود كه گستره ي خويش را به تاريخ و اسطوره و دين هنر ديار تازه اش بكشاند و براي خود« قلمرو» و « نوع » اي به هم بزند.
مردم سرزمين تازه « وصف كردار پهلوانان و سنت پهلواني و مايه هاي شكوه و افتخار يك قوم يا ملت در حيات باستاني اش»(2) را «حماسه» يك نوع ادبي بود و بدان «قلمرو» يي بخشيدند. كه گاه از گستره ي مفاهيم «نوع» اش فراتر مي رود و اگر به سياحتي در «حماسه» هاي يك قوم از مردم اين سرزمين آمده ايم بايد بدانيم كه حماسه را كجا جستجو كنيم.
گاه در كردار پهلوانان، گاه در تاريخ و باستان ملت ها و گاه فراتر از همه ي اين ها در همه ي مايه هاي شكوه يك قوم ردّ حماسه پيداست.
پهلوان، اسطوره نيست، تاريخ هم نيست. پهلوانان به اساطير پهلو مي زنند و از تاريخ سرچشمه مي گيرند عصيانگرند و عصيان در نفس خويش نفي و اثبات به دنبال دارد.
ملتي از تاريخ، حماسه مي آفريند و تاريخش را به اسطوره هايش گره مي زند كه برخاسته از خواب ساليان به نفي آن چه كه هست مي پردازد و آن چه را كه بايد باشد اثبات مي كند. اين جاست كه پهلوان يك قوم، عصيان گر است و گويي «مقدر»است كه «جهان پهلوانش» ابرمردي باشد كه همه ي آن چه اين قوم نمي خواسته، نفي كند، و به اثبات آرمان هاي قومش توانا باشد و اين « تقدير » بر سراسر زندگي اش سايه مي افكند و مايه ي اطمينان قومش به توانايي او مي شود!
پهلوان از آن جهت كه بايد با اسطوره نسبتي دارد معارض تاريخ است و اگر مانند اسطوره تاريخ را فسخ نمي كند(3) لااقل ازلي نيست و قرار نيست كه ابدي هم باشد ليكن « بر ضد زمان تاريخي و آرزوي دستيابي به نظم هاي دنيوي كه ما را محكوم به كار و زندگي مي كنند طغيان مي كند»(4) و از آن جهت كه ريشه اي تاريخي دارد از اسطوره، بارها زميني تر است و دست سودني تر.
يك قوم به چه مي تواند افتخار كند؟ به « آرمان ها » و دستاوردهايش ، به «آنان» كه پي آرمان هايشان رفتند و چيزي به دست آوردند و «آنان» كه آرمان هايشان را دگرگون كردند و دستاوردشان گاه تنها لحظات بيم و اميد ملت شان بود؟
«آرزوي» يك قوم گستره ي خاكي مي تواند باشد كه در آن بزايد و بميرد، و در فاصله ي اين زاد و مرگ طرحي نو دراندوزد و «آنان» گاه آرش اند كه از فراز دماوند، گستره ي خاكي را به قومشان هبه مي كنند. گاه «آرمانش» فنا و بقا و كوچ و هجرتي است كه يك تن مي تواند در تن ديگر بجويد و «آنان» طالب وزيره(5) اند كه به هيأت ديوانه و درويش بر ترك اسبي مي كوچند.
مردم، حماسه را در همه ي اين ها مي جويند و «حماسه» مي آفرينند. «حماسه» بايد «نوع»اي هنر باشد از آن رو كه «هنر فعاليتي است كه هم مي ستايد و هم انكار مي كند»(6) و از آن رو كه «آفرينش هنر طلب اتحاد و ردّ جهان است و هنر جهان را به دليل آن چه كه جهان فاقد آن است و به پشتوانه ي آن چه كه پاره اي اوقات هست رد مي كند» و سرانجام از آن رو كه « از اين جا مي توان طغيان را در حال باب و شكل اصيل آن بازشناخت»(8)
قبيله ام را آيا حماسه اي بوده است؟ بر مي گردم و از مردم مي پرسم...
«حماسه»هاي قبيله ام را برمي شماري پدربزرگ؟ خسته از جراحت ساليان، چشم به من مي دوزد...
«مشتي» را مي شناختم كه سر به كوه گذاشت سي سال جنگيد از ارباب ها دزديد، ياغي گري كرد و «تزوير» عموزاده اش راهي دورهايي كرد كه لباس ترانه به تن كند...
«مشتي بيه پلوري
فاميلي بيه احمدي
و سي سال بيه ياغي
مازرون هاكرده پلي»
اما از دست مشتي، اما از دست مشتي...»
از «ذبيح پهلوون» (10) مي گويد:
«... كهو آسمونه ابر بئيته ذبيح پهلوون ره ببر بئيته»
سازش را بر مي دارد، هژبرخواني(11) مي كند. هژبر دست برادر را مي گيرد خورجين به قند و چاي دان مي انبارد و برنو از كف نمي نهد و در كهنه قبرستان سنگر مي گيرد و ... و ضرب آهنگ خيانتي و ... سلام و عليك به سر نرسيده است كه شانه هايش بسته مي شود و ... هژبر سلطون ته نوم قربون....
ته نوم قربون و هژبر سلطون...»
تو را چيزي به خاطر هست آيا مادربزرگ؟...
مرا «آق ننه»(12) از ياد نرفته است كه گريز و وصل و هجران و دردش مونس شب هاي من بوده است...
مرا «طالبا»از ياد نرفته است كه خود زيره اي مي خواستم باشم كه روزي بر ترك اسبي...
من «شمسي طلا»(13) را مي شناسم و كشتاري كه به پايش درگرفت را در ترانه هايم به ياد مي آورم...
به دورها مي نگرم. با شمايم آي! از آن دوردست باستان از آن جا كه تاريخ ردّ روشني ندارد و روشناي يك تن، يك قوم رد پايش را محو مي كند تا انسان فراتر از زمان قرار گيرد چيزي به خاطر تان اندر هست؟
ساز به كف مي گيرند و «گلي به گلي» مي خوانند:
«ليلي ليلي گويم ليلي نديدم
سفيد چادر زنم صحرا نشينم»(14)
قوم من نمي تواند «حماسه» اي نداشته باشد!
«حماسه» در زمان تاريخي روي نمي دهد در مرحله اي از تاريخ اما، متجلي مي شود يا يك ملت زاده مي شود و آن گاه كه ملتي هر رخداد زندگي اش- حتي حيات ماديش - را به حافظه ي خويش مي كشد، رشد مي كند و چون ضرورت «پهلواني» حس شود خود را به چهره ي هنري مي نماياند، نخست تكه تكه و منفرد پيراهن از ساز و آهنگ مي پوشد و پا به پاي عزاها و شادي ها، نجواها و لالايي ها و قوالي ها نسل ها را طي مي كند تا آن گاه كه يك تن شود روح يك ملت و وحدت وجودش را تماميتش را ارزاني اش كند.
از نگاهي، يك قوم همانقدر كه در حماسه، پي يك پهلوان مي گردد تا آرمان ها و افاتخارات خودر ا در وجودش بازيابد در تجلي تاريخ حماسه نيز نياز را پهلواني دارد كه تكه هاي پراكنده ي وجودش را
را متحد كند و روح تازه در آنان بدمد.
از اين رو رستم يك پهلوان است همچنان كه فردوسي!
قبيله ام را آيا حماسه اي بوده است؟ بر مي گردم و زا نجواها و ترانه ها از قصه هاي مدفون شده در فاصله ي نسل ها كمك مي جويم قبيله ام مي توانست حماسه اي داشته باشد از دير دسن انسان، چرا كه تاريخش را صداي قومي پر كرده است كه رهايي را و طغيان را پي پهلواني مي گشت.
به ديرگاه، آنگاه كه سرزمين ديوها بود، ديوهايي كه جز اهالي عادي آن نبودند و از آن رو به اهريمن خويي منسب شدند كه سر به بندگي اهورا ننهادند. آن گاه كه ديوساني خارجي اش خواندند در «اكوان ديو» و ديو سپيد پي پهلواني مي گشت، و پهلوان زاده شد و نشد.(15) گذشت و گذشت تا اهورا مذهب شد. اسكندر آمد و غارتش كرد و او پي پهلوان مي گشت،گذشت و گذشت و اسطوره ي تاج كياني و فر شاهي پي آمد و او در آن پي پهلواني گشت. سپهبد خورشيد و مازيار آمدند و رفتند و پهلوان زاده شد و نشد. در مثل به خليفه گردن نهاد و به واقع علويان را به خويش راه داد . رأي از اهورا گرداند و پهلوان حماسه اش را در آنان جست و پهلوان زاده شد و نشد.غزنويان آمدند و سوزاندند و كشتند سپهيدانش و علويانش را به هم جفت كرد تا طغيان كند و پهلوان زاده شد و نشد. مغول و ايلخانش از دم تيغ گذراند و او نوحه كرد. گذشت و گذشت. صفويه آمد از او سازش را گرفت و او طغيان كرد و آن گاه كه كار بر او دشوار شد گردن به سيخ هاي قفس فرو كرد و چون گردن كشيد خونش همانجا ريخت و جسدش را در ميدان كهنه اي سوزاندند.(16) سازش را برگرفت و ترانه ها و نجواهايش را در «تعزيه» جست. اميري اش را به تعزيه كشاند و باز هم طغيان كرد. گذشت و گذشت به روزگار قاجار خستگي و جراحت ديرينه اش را چون تمامي سرزمين اش خمار شد و از پاي در آمد. فراموش كردتا ديگر پهلواني اش به جا نماند. رضاخان آمد و تعزيه اش را ربودتا خيال حماسه به سر نكند. و او پي «هژبر» و «مشتي» گشت تا پهلوانش باشند و پهلوان زاده شد و نشد. (17)و پس از اين همه سال قومي كه مي توانست حماسه ي بسيار داشته باشدحماسه ي كوچ هايش را برگزيد و «انسان» را پهلوان كرد و همه ي كوچ ها و هجرت هايش را و طعم نايافته ي پيروزي هايش را در نامي متجلي كرد و از آن پس تنها شعر عاشقانه اش ماند و حماسه اي كه سال ها و سال ها با او بود ترناه هاي « امير و گوهرش» و «ليلي جانش» تا مردمش ليلي را به نام عمومي همه ي معشوق ها و معشوقه ها بدانند. ا هر عاشقي معشوقش را «ليلي» صدا زند و « طالبا» يش ماند تا از داغ نامادري اش آواره بيابان ها شود تا زيره اش به بيابان خاك به سر ريزد تا اگر قادر پادشاهي زيره اش را به نامزدي فرزندش فراخواند «طالبا» در هيأت درويشي فراز آيدو زيره را به ترك اسب خويش به دوردست ها ببرد، تا «بازگشت» و «كوچ» همه ي پهلوانان داشته و نداشته اش در وجود دو تن تجلي يابند!(18) ..
پانويس:
(1): حماسه عربي است از ريشه حمس به معني شدت كار
(2): حماسه سرايي در ايران، ذبيح الله صفا، صفحه 3
حماسه در رمز و راز ملي، محمد مختاري، ص 21
(3): رساله در تاريخ اديان، ميرچاالياده، ص 401
(4): افسانه و واقعيت، مير چاالياده، ص 164
(5) طالبا ترانه ايست مازندراني كه ملهم از زندگي طالب آملي است و منسوب به خواهر طالب كه در آن زندگي طالب كاملاً شكل افسانه اي به خود مي گيرد.
(6و 7 و 8): انسان طاغي، آلبر كامو، - ايراني طلب. ص 283
(9و 10 و 11): سوت يا سورت، به ترانه هاي حماسي گفته مي شود كه در ستايش و سوگ نامداران خوانده مي شوند از آن جمله چند ترانه اي باقي مانده كه «مشتي» ، «هژبر سلطان»، «ذبيح پهلوان»، «محمدجفر» از آن جمله اند و جملگي ياغيان اين منطقه بوده اند . قدمت اين ترانه ها به صد سال نمي رسد. مي توان حدس زد كه ملودي آن ها بستر حماسه سرود هاي ديگري بوده است . توضيح اين كه (9) از ترانه ماه ننه نقل شده است از ذبيح(اكبر) پهلوان ترانه ي ديگر «آمي دتر جان» هست كه شعر آن به نام ذبيح (اكبر)پهلوان اشاره دارد. ( در روايتي كه نويسنده مقاله در دست دارد.)
(12): از ترانه هاي مازندران كه قصه دختر اربابي است كه به عشق مردي از خانه مي گريزد و به جبر دوباره به كلبه مي آورندش و به زور به كسي ديگر شوهرش مي دهند.
(13): از ترانه هاي تقريباً حماسي است كه در آن مبارزه ي دو تن از منفذين محلي بر سر دختري به نام «شمسي طلا» توصيف مي شود و قدمت چنداني ندارد0 به صد سال نمي رسد)
(14): از ترانه فولكلوريك مازندران
(15): (رك)، حماسه سرايي در ايران ، ذبيح الله صفا، ص 608-609
يا: التدوين في احوال جبال شروين، اعتماد السلطنه
قصه هاي مربوط به ديوها هنوز در افسانه هاي اين ديار نقل مي شود جالب است كه ديوها بعضي هم نام تبار شاهنامه اي خويشند(رك)، افسانه اي ديار هميشه بهار، سيد حسن ميركاظمي، ص 302 افسانه ي پيرمرد خاركن و چهل پسرش كه «اكوان ديو» ي دارد و علي نامي رستم وار با او مي جنگد نقش و تأثير حكومت علويان در آن كاملاً روشن است.
(16):خوئينه هاي تاريخ دارالمرز، محمود پاينده لنگرودي، ص 237، نقل از عالم آراي صفوي
(17و18): در تعزيه هاي مازندران عناصر محيطي بسيار وارد شده است «اميري» كه نام دوبيتي هاي منسوب به امير پازواري شاعر بزرگ اين ديار است را نگارنده خود شاهد حضورش در صحنه هايي از تعزيه (مثلاً تعزيه طفلان مسلم) بوده است. در مورد ياغيان نيز اين نكته قابل ذكر است كه قدمت ترانه هاي ياغيان زياد نيست و آن چه قديمي تر است از ترانه هاي مازندران عاشقان هايش است.