سه شنبه 3 اسفند 1389-11:6

كوچك زيباست...

 كمال رستمعلي از ديدار فردوس حاجيان و مهندس طاهايي مي گويد:گام تند كردم و خودم را رساندم،به او: - سلام... در كسري از ثانيه فكر كردم بگويم سلام كي؟آقاي حاجيان؟ آقاي دكتر؟ سلام آقا؟ : - سلام عمو فردوس!


با آن باراني سياه و كيف چرمي قهوه اي رنگ در دست چپ و عصايي كه با دست راست و آرام و شمرده بر زمين مي زد،شال گردن بلند آويزان بر گردن؛ با آنكه از پشت سر مي ديدمش با آنكه خميده تر از قبل مي نمود،باز هم شناختمش: عمو فردوس كودكي خودمان بود. در حياط پشتي استانداري و در آستانه ي در ورودي مهمان سرا.

گام تند كردم و خودم را رساندم،به او: - سلام... در كسري از ثانيه فكر كردم بگويم سلام كي؟آقاي حاجيان؟ آقاي دكتر؟ سلام آقا؟ : - سلام عمو فردوس!

برگشت و تبسم را بر چهره اش ديدم. هم را به آغوش كشيديم كه در همان حال از خاطره آخرين ديدارمان گفت و هر دو خنديديم.

 نمي دانستم امشب قرار است بارها و بارها با حرف هايش گاه لبخند بزنيم و گاه بغض كنيم. بلوز يقه دار سفيدي تنش بود و دور مچش تسبيح قهوه اي سوخته ي دانه درشتي انداخته بود. دستم را سفت گرفت توي دستش و قدم زنان رفتيم به سوي يكي از اتاق هاي مهمان سرا محل ديدار با استاندار.

حواسم رفته بود پي عصايش و ضربه هايي كه گاه گاه و با طمانينه با نوكش بر زمين سرد اواخر بهمن ماه مي زد و چه مي دانستم او قرار است تا دقايقي ديگر همين عصا را زير بغل بزند و چون پرده خوانان خوش طنين روزگاران قديم جلوي استاندار بايستد و حماسه خواني كند.

با مهندس طاهايي كه سلام و عليك كرد دوباره برگشت به سمت در ورود و عصايش را بالا آورد و از همان جا رو به استاندار كه كنار صندلي با تبسمي توام با سوال ايستاده بود كرد و گفت: - از اين ورودي كه ديدم تان همان مهندس طاهايي دهه 60 به نظرم آمديد! استاندار خنديد كه: - البته پير تر از آن روزها.... ديدار از ساعت 21 آغاز شد و قرار بود دقايقي باشد و بعد... اما ساعت 22 شد و بعد... ساعت 23 شد و بعد...حرف ها شنيدني بود و گرم و صميمانه.

 گاه عمو فردوس بود كه از ضرورت تشكيل تيم نخبگان استان مي گفت و از اهميت آموزش و پرورش و ابعاد وسيع و عميق آموزش خانواده و گاه استاندار بود كه از استعداد هاي استان و كاستي ها مي گفت.

صحبت به حوادث اخير و فتنه كه كشيد بر چهره ي هر دو غباري از غم نشست و... حرف دو تا نبود يكي بود، حرف از عبرت هاي شگفت روزگار بود و حرف از اين كه سقوط ها عبرت آموز است و سراسر تامل و عاقبت به خيري چه نعمت بي نظيري ست و حرف كه به ولايت رسيد عمو فردوس برخاست.

عصا زير بغل و تسبيح بر مچ دست و شال بلند بر گردن آويخته و در چشم ها برق هيجان. چقدر مرا ياد پرده خوانان رشيد و خوش طنين روزگاران قديم مي اندازد. گويا پرده اي جلوي ما آويخته اند و به جاي تصوير قهرمانان اسطوره اي، تصوير شهدا و امام و آقا بر پرده نقش بسته است.

 از يكي از ديدار هايش با آقا مي گفت. از خواب شگفتي كه برادر جانبازش ديده بود. از جريان نسيم و عطر بر چهره ها ، از قلب زلالي كه براي اعتلاي ايران و ايراني مي تپد.

 كاش مي شد جزييات آن ديدار را كه او چون گوهري پر تلالو پيچيده در حرير لحظه اي برايمان نمايان كرد،شرح داد تا درك كرد چرا چشم مان خيس بود از آن پرده خواني.

 عجيب آنكه اين ديدار شيرين و گرم حتا بعد از خدا حافظي هم ادامه پيدا كرد، وقتي كه عمو فردوس در حال پايين رفتن از پله ها بود و ناگاه بر پاگرد ايستاد و رو به استاندار كه آن بالا ايستاده بود كرد و باز... و باز دقايقي ديگر گفتگو در همان حال و در همان مسير پله ها.

 ساعت از 23 گذشته، به مردي فكر مي كنم كه بخشي از خاطرات كودكي مان هست و هنوز عموي مهربان فرزندان شهدايي ست كه هر چند بزرگ شده اند هر چند صاحب همسر و فرزند و خانه و خانواده اند ولي هنوز گاه خود را كودكي معصوم مي بينند نشسته در كلاس شهرك الفبا.

ساعت از 23 گذشته و در مسير بازگشت به خانه صداي عمو فردوس هنوز در گوشم هست: - هر اتفاق كوچكي مي تواند اتفاقات مبارك بزرگ تري را موجب شود. كوچك زيباست.

كوچك مثل نشست امشب ما كه به نظر جمع كوچكي هستيم اما اگر بخواهيم همين نشست كوچك مي تواند نشست هاي كوچك ديگري را شكل دهد و اتفاق بزرگي بيفتد. كوچك زيباست و با همين كوچك ها مي شود كهكشان بزرگ را هم فتح كرد...