شنبه 21 خرداد 1390-21:9

نسل من،نسل سوخته

... اين جانب به عنوان فرزند شهر مظلوم و بي پناه ساري و نيز عضو كوچك جامعه فرهنگ و هنر ايران عزيز، تاسف و تالم خود را از اقدام غيرفرهنگي مسئولان در جمع آوري مجسمه هاي ميدان امام،اعلام کرده و از نمايندگان مردم ساري در مجلس و نيز شوراي شهر مصرانه مي خواهم كه همين نمادهاي اندك هنري و نيز خاطرات نوجواني و جواني من و نسل مرا پاك نكنند.(يادداشتي از سيدعبدالحسين مختاباد،آهنگ ساز و خواننده ساروي)


 آن لحظه ها كه با دو سه شبنامه و سرود مي شد به جنگ صاعقه ها رفت آن لحظه ها "جواني" ما بود .("شفيعي كدكني" )

روزگار غريبي ست نازنين!؟ شايد تعبيير زيباي رسول ملا قلي پور- آن يار سفر كرده- درباره من و نسل من از جمله بهترين تعابير بود "نسل سوخته".

بله من نسل سوخته اين سرزمينم. من و نسل من نوجواني و جواني را درك نكرديم؛نوجوانيم ( دوران راهنماي و دبيرستان)با نفرت و شعار و خشم "مرگ بر شاه، مرگ بر آمريكا، مرگ بر شوروي و..."گذشت، اندكي كه پا به سن شدم و سبيلي و ريشي تنك بر صورتم نمايان شد( دوران دانشجويي) جنگ بود و جنگ.

و من همراه نسلم فقط مرگ بر همه دنيا و درود بر خود را بآسمان حوالت مي كرديم، ديگر مجالي براي شادي و سرور نبود، به قول سايه:

"در اين زمانه كه درمانده هر كسي

از بهر نان شب

 ديگر براي عشق و حكايت

 مجال نيست

 عصيان زندگيست."

به واقع هيچ موقعيتي براي شادي و سرور مهيا نبود، وقتي هر روز و هر شب گوشه گوشه اين خاك بلاخيز از خون جوانان وطن لاله گون مي گشت، وقتي هم بازي كودكي هايت با پيكري غرقه به خون به شهر و ديارش باز مي گشت، وقتي هم كلاسي دانشگاهت را يا با دست و پاي قطع شده و يا پيكري بي جان ملاقات مي كردي "ديگر براي عشق و حكايت مجالي" متصور نبود....

اما آن روزهاي تيره و تار بر وطنم-ايران- با رشادت و از خود گذشتگي مردم بزرگ ايران به صبح اميد مبدل شد، به قول خواجه شيراز:

 آن همه ناز و تنعم كه خزان مي فرمود

 عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

 صبح اميد كه بود معتكف پرده غيب

 گو برون آي كه كار شب تار آخر شد

 آن پريشاني شب هاي دراز و غم دل

همه در سايه گيسوي نگار آخر شد

و... جنگ تمام شد اما نگاه جنگي و انقلابي همچنان همانند سايه اي من و نسلم را تعقيب مي كرد؛ انگار ما همزاد خشونت و نفرت بوديم، هر گونه صلح انديشي و دوستي و سازش مصادف با تسليم و خيانت و وطن و دين فروشي بود، شادي،خنده، موسيقي و تفريح از مكروهاتي بود كه انجام ندادنش ارجح تر از انجام دادنش بود و... تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.

اما اين نسل اكنون صاحب فرزنداني شده است كه مي خواهند شاد و سرزنده بزيند، اما نسل من از زندگي كردن، بودن و پايكوبي و شاد زيستن با آنان در هراس است. او حتي از در آغوش گرفتن فرزندش در جمع دوستان شرم مي كند، با كابوسي "بوف كور وار" به پوشش و ارتباطات بچه هايش مي نگرد... و اين نسل با اين رویاها و آرزوهاي نامتجانس با عصر حاضر، شد ميدان دار عرصه هاي سياسي،اجتماعي، علمي،فرهنگي و هنري مملكت بزرگ ايران.

 او در همه چيز تظاهر مي كند، در مديريت در شعائر مذهبي، در فرمان راندن و فرمان بردن، تصميماتش انقلابي و لحظه اي و گذراست، با جهاني در ستيز است، در حالي كه در ساختن و اداره يك شهر و حتي يك روستا به عينه واله و حيران و درمانده مي نمايد، و كوهي از گرفتاري را نصيب مردمان ديار خود نموده،ادعاي ساختن جهاني را دارد:

 اسب چوبين بر تراشيدي كه اين اسب من است

 گر نه چوبين است اسبت،خواجه يك منزل بران

 اما همه اينها مقدمه اي بود بر آنچه كه بر شهر من "ساري" در طي هفته گذشته رفته است؛ "مجسمه هاي ميدان امام" غيب شدند.

 اولين خبر همين بود و با كمال ناباوري اين مديران همسن و سال من گفتند كه اين مجسمه ها ي كوه پيكر دزديده شدند!؟

درود بر اين دزدان شجاع كه در روز روشن مناري را مي قاپند و هزاران افسوس بر گزمه ها و مسئولان غافل ...

اما بعد داستان به گونه اي ديگر تغيير كرد،گفتند قاضي القضات شهر ( دادستان) دستور برچيدن شان را داده است، چه كه او و هم فكرانش بعد از حدود نيم قرن از طول عمر اين آثار هنري ( حدود سي و سه سال بعد از انقلاب) "ارشميدس وار" كشف كردند كه وجود اين اسب ها در ميدان امام ساري توهين به امام، انقلاب و ولايت است!؟

 از قضا اين جناب قاضي القضات نيز هم نسل من است و همانند همه هم نسلانش او نيز از هنر بيزار است و از تفريح و شادي متنفر.

در ميان انبوه مشكلاتي كه او و سازمانش را احاطه كرده است و زندان هاي شهر ساري از انواع مجرمان -به دليل جرايم ريز و درشت شان در حال تركيدن است- وقت عزيز خود را صرف اين كرده كه وجود اين مجسمه ها براي شهر ساري عامل فساد و تباهي است.

 با يكي از مسئولان استانداري صحبتي تلفني داشتم علت اين دزدي (ببخشيد جمع آوري) را پرسيدم. او كه سنش به اربعيني نرسيده و از جمله بسيار توفنده و انقلابي مي نمايانند خود را، گفنتند: اين مجسمه ها چه نسبتي با انقلاب، امام، شيعه علوي ولايت و... دارند؟

 ديدمش بسيار توفنده است،گفتم چه نسبتي ندارند؟ و وجود اين آثار برجسته هنري چه زياني به اين مفاهيم ارزشي زده است!؟

 اينان همگي همان نسل سوخته اند كه اينك زمام امور را در دست گرفته اند و همواره با توسل به امر سطحي و شعاري از اصل مسئوليت و تعهد خود شانه خالي مي كنند.

 با گشتي گذرا در شهر ساري- مازندران را نمي گويم كه عزيزي در دهه هفتاد گفتند-" محروميت مازندران در زير برگ هاي سبزش پنهان شده است"، مي توان عمق محروميت فرهنگي، هنري، اقتصادي اين شهر را به راحتي دريافت.

 حجم عظيم جوانان تحصيل كرده اما بيكار، در صد بالاي جرم و جنايت، شهري كثيف و بدون داشتن اصول اوليه امكانات شهري و هزاران مشكل ديگر...، اما اينان مشكل را در چند مجسمه بي زبان جستند.

 اينجانب به عنوان فرزند شهر مظلوم و بي پناه ساري، و نيز عضو كوچك جامعه فرهنگ و هنر ايران عزيز، تاسف و تالم خود را از اين رفتار غير فرهنگي مسئولان حاضر اعلام و از نمايندگان مردم ساري در مجلس و نيز شوراي شهر مصرانه مي خواهم كه همين نمادهاي اندك هنري و نيز خاطرات نوجواني و جواني من و نسل مرا پاك نكنند.

 از مردم شريف ساري نيز تقاضا دارم با اعتراض جدي به مسئولان به آنان گوشزد نمايند كه برداشتن نمادها و نيز آثار هنري يك شهر تنها با موافقت و نيز مشورت مردم آن شهر يا نمايندگان آنان و نيز نخبگان فرهنگي و هنري ميسور است، نه با دستور قاضي القضات،سياستمداران و صاحبان قدرت.

نسل من! چشم ها را بايد شست جوري ديگر بايد ديد...