چهارشنبه 19 مرداد 1390-15:21

تو شوهر من هستي،نه پدر من!

وقتي حرف مي زنم ابروهايش را بالا مي برد.اگر مخالفت کنم اخم مي کند و وسط بحث مي گذارد،مي رود.(از:حرمت السادات نوراني-ساري) 


زن آرام و سر به زير بود و مرد خشمگين و متفکر قدم مي زد. هر دو ميانسال بودند و اگر کسي به آنها نگاه مي کرد نمي توانست حدس بزند چه مشکلي وجود دارد که براي مشاوره مراجعه کرده اند.

 ابتدا حمید شروع به سخن می کند و می گوید: من با 52 سال و خانم با 40 سال سن باید به مرحله ای رسیده باشیم که مشکلات مان را خودمان حل کنیم و حتی بالاتر از آن به دیگران نیز مشاوره دهیم، نه اینکه در این محل به دنبال راه حل مشکلات مان باشیم.

در ادامه مهناز با نگرانی می گوید: « 21 سال است که ازدواج کرده ایم و صاحب دو پسر 19 و 17 ساله هستیم. در ظاهر همه چیز آرام است ولی در واقع بچه ها از خانه فراری هستند و از ماندن با پدرشان اجتناب می کنند و اغلب با خشم از پدرشان حرف مي زنند. مدتي است که مشاجرات بين آنها به حريم شکني رسيده و رابطه پدر و فرزندی بين آنها از بین رفته است و اين موضوع مرا نگران کرده است.»

حمید که مدير موفق يک شرکت بازرگاني است با صداي بلند و محکمي که کمي هم عصبانيت در آن ديده مي شد، می گوید: «اين بچه ها پررو شده اند. وقتي من مي خواهم ادب شان کنم، و آنها را سر جاي شان بنشانم،خانم دخالت مي کند، اظهارنظر مي کند، اگر مي فهميد، اوضاع اين جوري نمي شد. اگر مرا تاييد مي کرد، اگر اين قدر احترام من را در خانه نمي شکست، آنها از من اطاعت مي کردند...»

 آغاز داستان کجاست؟

مهناز می گوید: در شروع زندگي مشترک شايد به دليل تفاوت سني و کم تجربگي من يا شايد به دليل فضاي فکري،همسرم بارها بيان کرده بود دوست دارد خودش مرا بسازد تا دوست داشتني تر باشم، اینکه او بهتر مي داند من چه بايد بگويم، بپوشم يا رفتار کنم.

ديگر به شنيدن جملاتي مثل «من خودم مي دانم تو دخالت نکن» عادت کرده بودم، آن قدر که ديگر حتي حس نمي کردم که به من امر و نهی می کند.

 هر وقت من راجع به کار، درآمد، اهداف و برنامه هاي زندگي مشترک مان سوال مي کردم، يا جواب نمي داد يا با نگاهي سرد و سنگين مي گفت فعلا مشخص نيست.

 حمید اما اين گونه ادامه می دهد: آن قدر بي تجربه و بي مسئوليت رفتار مي کرد که هميشه فکر مي کردم براي جزئي ترين کارها بايد برايش تعيين تکليف کنم وگرنه گمراه مي شود. هيچ وقت احساس نکردم کمک و همراه دارم. درست مثل بچه ها بايد راهنمايي اش مي کردم.

 در واقع یکی از دلایلی که مهناز ناکارآمد جلوه مي کند، ترس شديد او از اشتباه کردن و زير سوال رفتن توسط همسرش بوده که به صورت بي تصميمي، فرار از قبول مسؤوليت و اجتناب از بيان احساسات، خود را بروز مي داده؛ شرايطي که باعث شده بود همسرش با او به شکلي مستبدانه رفتار کند.

مهناز در ادامه می گوید: دوست داشتم حسابم کند. نظرم، افکارم برايش مهم باشد. آن قدر احساس کوچکي مي کردم که تصميم گرفتم درس بخوانم؛ کاري که با وجود يک بچه کوچک واقعا سخت و طاقت فرسا بود.

 بعد از پايان تحصيلاتم که در خلال آن به ندرت از سوي همسرم جدي گرفته شدم انتظار داشتم که اعتبار لازم را جهت به رسميت شناختن جايگاهم داشته باشم ولي متاسفانه هيچ چيزي عوض نشده بود.

مهناز در حالی که اشک مي ریزد، صحبت خود را با اين جمله تمام می کند: «تو شوهر من هستي نه پدر من.»

 چرا همه چيز خراب مي شود؟

مشاوران خانواده معتقدند مشکلي را که اين زوج بيان کردند، مساله اي است که فارغ از سن، طبقه اجتماعي، تحصيلات و مذهب مي تواند زوج هاي بسياري را درگير خود کند.

 شروع رابطه زناشويي مانند هر رابطه ديگري با تجربه نوع متفاوتي از تعامل همراه است؛ ارتباطي که در موثرترين حالت بايد با تبادل نظرات افکار و احساس همراه باشد.

 اين ارتباط اگر با حفظ حريم شخصي و با احترام به حقوق مساوي و متقابل انجام گيرد، تعامل دو فرد بالغ را نشان مي دهد.

در اين نوع ارتباط، دو طرف امکانات و محدوديت هاي خود را مي شناسند و براي اثبات خود يا کسب رضايت طرف مقابل، اصول و باورهاي خود را زير پا نمي گذارند و حاضر نمي شوند براي کسب رضايت طرف مقابل کارهايي را انجام دهند که باعث خشم و ناراحتي خودشان شود.

اگر ارتباط به گونه اي باشد که يکي از طرفين بنا بر باورهاي فردي، خود را کاردان تر و عالم تر بداند و درصدد انتقاد يا تربيت آن ديگري که به نظرش خام و ناکارآمد است، بر بيايد، ارتباط از حالت ارتباط بين دو بالغ خارج شده و به شکل رابطه والد- کودک در مي آيد.

 زماني که با تغيير شرايط و موقعيت ها، يکي از زوجين از پذيرش نقش کودک مطيع از سوي يکي از زوجين سرباز مي زند يا فرد مقابل از پذيرش همه مسؤوليت ها و پرداختن به تمامي جزئيات خسته مي شود، در اين سبک ارتباطي اخلال ايجاد شده و با مرور زمان به مشکل مي انجامد.

 قدم هايي آرام اما موثر

با روشن شدن مشکل حمید و مهناز از آنها خواسته شد در مورد یکی از چالش های مشترک شان یعنی فرزندان و نحوه تربیت آنها صحبت کنند.

 در حین گفتگو مشخص شد که مهناز در بیان اظهار نظر ثابت قدم نیست و نظرش را با تردید بیان می کند.

این رفتار مهناز باعث شد که حمید نظرش را در مورد همسرش این طور بیان کند: «نمي توانم مطمئن باشم به چيزي که مي گويد خوب فکر کرده. خب، اگر نظری دارد بايد از دلايلش دفاع کند، در اين صورت من هم کاري ندارم. خودش اگر مي داند کاري درسته، انجام بدهد»

 و مهناز ادامه می دهد: وقتي حرف مي زنم ابروهايش را بالا مي برد. اگر مخالفت کنم اخم مي کند و با نگاهي سرد و سنگين وسط بحث مي گذارد، مي رود.

باري سنگين از گذشته

 در خلال این صحبت ها حمید دریافت رفتاری که از مهناز سر می زند حاصل رفتار و طرز نگاه او به نظرات مهناز است و همین رفتار را پدر مهناز در کودکی او استفاده کرده است و قهر و سکوت سرد حمید، دوران کودکی را برای مهناز تداعی می کند که با خود ترس و درد را به ارمغان می آورد.

 همچنین مهناز دريافت همسرش از سال هاي نوجواني زماني که عصباني مي شده، از ترس اينکه نتواند آن را کنترل کند، ترجيح مي داده محل را ترک کند.

 قصد او از اين کار محافظت از ديگران بوده است، در حالي که مهناز اين رفتار همسر خود را به عنوان تنبيه تلقي مي کرد.

 حالا و بعد از دانستن اين نکات از زندگي گذشته، هر دو آماده بودند تا مهارت هاي جديدي را ياد بگيرند.

حمید به کسب مهارت هاي مديريت خشم و مهناز به کسب مهارت هاي جسارت ورزي تشويق شدند و در خلال جلسات و بين آن، تکاليفي براي تمرين اين دو مهارت به آنها داده شد. اين تمرين ها ديد تازه اي براي هر دوي آنها ايجاد کرد.

 يک کار جدي با نتيجه عالي

 حمید بعد از این تمرینات می گوید: من فکر می کردم از اينکه به خواسته های همسرم تن دهم و به او اجازه مداخله دهم باعث بي اعتباريم می شود و جايگاه مرا به حدي ضعيف کند که ديگر نتوانم زندگي را اداره کنم.

بعد از چند جلسه مشاوره، مهناز حرف هايي زد که باعث اميدواري بود: «در هفته اي که گذشت فکر مي کنم موفق شديم بدون تشنج و با استفاده از تکنيک هايي که تمرين کرديم به هم نزديک شويم. اگرچه هنوز اختلاف نظر داريم ولي حداقل من سعي کردم دلايلم را براي پافشاري بر اهميت حفظ حريم ها، بيان کنم و از اين بابت خوشحالم»

حمید به آرامي و با لبخند به همسرش نگاه کرد و گفت: «خوشحالم که بعد از سال ها دوباره شادي را در چشمانش مي بينم. مدت ها بود که هر وقت به او نگاه مي کردم گرفته و بي انرژي بود.

 گرچه بايد اعتراف کرد که نظرات ما در بسياري از زمينه ها متفاوت است ولي گمان نمي کنم اگر از بحث متمرکز که طي اين جلسات ياد گرفته ايم استفاده کنيم، نتوانيم به نقطه اي که هر دو راضي باشيم، برسيم. طي جلسات بعدي آنچه جوانه زده بود به بار نشست.