شنبه 22 مرداد 1390-11:56

وحشيانه اما سنتي!

 در نمایشگاهی که از آثار صنایع دستی در ساری برگزار شده بود، یک خانم رهگذر بسیار متشخص، در حالی‌که با ترشرویی رویش را برمی‌گرداند گفت: "ایش! این قدر بدم میاد از این چیزای سنتی و دهاتی!"(يادداشتي از بهارک همتي-ساري)


اين يادداشت را به مناسبت کشته شدن یک انسان و زخمی شدن 5 انسان ديگر در مراسم گاو بازی در کلمبیا مي نويسم.

اروپایی ها خیلی متمدنند،قبول. برای انسان و حقوقش خیلی ارزش قائلند،قبول. در کشورهای متمدن و درجه‌ی اول و پیشرفته، دروغ، دزدی، بی نظمی، بدقولی، بوق زدن در خیابان، رد کردن چراغ قرمز حتی در ساعات نیمه شب، ریختن آشغال در هر جایی غیر از سطل زباله و هزاران خصیصه‌ی رذیلانه‌ی دیگر راه ندارد، همه‌ی این‌ها قبول؛ اما چطور آن همه انسان خوب و پاک و راستگو و رقیق‌القلب نمی‌توانند جلوی این همه خونریزی و جنایت و وحشیگری را که در مراسم گاو بازی هر ساله در اسپانیا و وارثان بی تمدن شان در آمریکای جنوبی راه می‌افتد،بگیرند؟! نمي دانم چه اصراری هم دارند که این سنت دیرینه را حتما و حتما پاس بدارند و هر سال انجامش دهند؟!

 رسانه‌ها طوری آن را پوشش می‌دهند که انگار مراسم چای ژاپنی یا مراسم لال شو یا نوروز خوانی یا هر مراسم لطیف دیگری است که این همه خبر در موردش تهیه می‌کنند!

من از ريختن خون حيوان صحبت مي کنم و نمي خواهم وارد پاس داشتن خون هزاران انسان بي گناه شوم که همين اروپايي ها و امريکايي ها به راحتي از کنار خبرهاي آن مي گذرند و گاه خود مقصر اصلي ماجرا هستند. يادمان باشد که اين روزها خبرهاي خوشي از کشور قحطي زده سومالي به گوش نمي رسد.

تا جایی‌که من می‌دانم در این مراسم، یک گاو را تا سر حد جنون خشمگین می‌کنند و کاردهای تیغه کوتاهی را که با گل تزیین شده در بدنش فرو می‌کنند و آن قدر زجرش می‌دهند تا گاو از فرط خونریزی بمیرد.

به نظر من این رفتار زشت تنها از کسانی برمی‌آید که خود را موجوداتی برتر از یک گاو یا یک درخت یا هر موجود دیگری جز نوع خود می‌پندارند و با غروری مثال زدنی به خود حق می‌دهند که با طبیعت چنین برخوردی داشته باشند.

 این سنت ریشه در هر باور و اعتقادی داشته باشد،نتیجه‌اش جز آزار و اذیت یک موجود زنده که روح دارد و درد را حس می‌کند و ریختن آن همه خون ناحق، چیز دیگری نیست؛خونی که برای تفریح بر زمین ریخته می‌شود. تفریح و تماشای صحنه‌های جان دادن یک موجود زنده که اگر خدا می‌خواست، برایش کاری نداشت که ما را به جای آن حیوان بیافریند.

 من سنت‌های بقیه‌ی اقوام ایرانی را نمی‌شناسم، ولی در همین مازندران چندین جشن و مراسم زیبا و لطیف را می‌شناسم که جوانان امروز استان -که هنوز والدین شان و حتی خودشان در انتهای نام فامیل خود، پسوند یک روستا را یدک می‌کشند- اصلا حاضر نیستند در مورد آن فکر کنند.

 در نمایشگاهی که از آثار صنایع دستی در ساری برگزار شده بود، یک خانم رهگذر بسیار متشخص، در حالی‌که با ترشرویی رویش را برمی‌گرداند گفت: "ایش! این قدر بدم میاد از این چیزای سنتی و دهاتی!"

البته استقبال از فرهنگ بومی روز به روز بیشتر می‌شود و این جای شکر دارد. من کاری به جوانان بقیه‌ی کشورها ندارم. ولی فکر می‌کنم جوانان عزیز ما که از مدل مو و لباس تا طرز حرف زدن و فکر و سلیقه و بقیه‌ی چیزها به اقوامی خارج از مرزها تاسی می‌کنند، چرا کمی هم از آن ها پاسداری از سنت‌ها و پایبندی به آن‌ها –هر چند وحشیانه و غیر انسانی- را یاد نمي گیرند؟!