دوشنبه 14 آذر 1390-19:27

فرصتی نیست بر این معرکه ، نیرنگ نزن!

دل سپردند به صندوق جواهر – مردم !-دین فروشنده ی مومن به ظواهر - مردم!/شب نشد، حنجره و نیزه سیه پوش شدند- لحظه ها با نفس خیمه هم آغوش شدند/کشتی عشق از این معرکه بیرون می رفت- العطش تا سر این گردنه در خون می رفت...(مثنوي عاشورايي؛سروده ي ليلا مشفق-ساري)


 من از این مثنوی تازه به راه افتادم

 یک نفر گفت که از چاله به چاه افتادم

 یک نفر گفت نفس رو به نفس دیوار است

 واژه واژه چه توان گفت ! قلم بیمار است

پرده خوان داشت به پیشانی عادت می زد

 نقطه ای را به نشانی ِ علامت می زد

پنجه ی قافله بر خاکِ تیمم رقصید

 اتفاق آمد و در راهِ تبسم رقصید

صحنه از گندِ دهن های موافق رنگین

خانه در فرصتِ پرواز ِ مخالف سنگین

دلم ازغم ، دلم از موج خیانت خونین

 کوفه البته به دریای جهالت خونین

 دل سپردند به صندوق جواهر – مردم !

دین فروشنده ی مومن به ظواهر - مردم!

شب نشد، حنجره و نیزه سیه پوش شدند

 لحظه ها با نفس خیمه هم آغوش شدند

 کشتی عشق از این معرکه بیرون می رفت

 العطش تا سر این گردنه در خون می رفت

 شعله از خیمه به یک خیمه ی دیگر می برد

 تیر این حرمله تا حلقه ی آخر می برد

 خیمه ها شعله نمودند که راهم باشند

مشعل روشن و ناهید نگاهم باشند

دستِ من آب شد و فاصله ها پـُر می شد

 مرد افتاد و زمین داغ تر از حـُر می شد

فرصتی نیست بر این معرکه ، نیرنگ نزن!

آب ، احیا شده ، بر آینه ها سنگ نزن!

 کیست با من به قرار ِ سر ِ خون می آید

 من زنم از سخنم بوی جنون می آید

کاروان وقت سحر سرعت طوفان دارد

 با خبر باش که شب نطفه ی حیوان دارد

 بی شک این حادثه را باد فراهم می کرد

 اشک آلوده به خون ، بار ِ گناهم می کرد

 لیک آمد زنی از خیمه به دیدار جرس

خیمه آتش شد و آتش گل و نیزار نفس

 باز ایمان شما فتنه خوران شد،مردم

 کودکی معرکه را دید جوان شد،مردم

 سر ِ بر نیزه چه بیناست، اذان می گویند

 العجب معرکه زیباست، اذان می گویند

 قفل این حنجره را شعر درآورد ببین!

گفته بودند کلاه ، نیزه سر آورد ببین!