شنبه 3 دی 1390-23:25

ورق می خوای یا تاروت؟

 گزارش مستند مازندنومه از فال قهوه؛حین تفسیر اشکال نامفهوم قهوه غلیظ شده که روی دستمال کاغذی برگردانده بود،گفت:مادرت خیلی نگرانته!گفتم:مادرم چند سال پیش عمرشو داد به شما!سرخ شد و گفت:"پس این زن کیه که نگرانته؟


مازندنومه؛ربابه حسين پور،ساري:پیش بینی وضعیت آینده و تدبیر وقایع دلخواه و یا ناگوار میان اقشار مختلف مردم همیشه جذابیت فراوانی دارد.

 برخی از روی کنجکاوی و برخی خوش باوری به در دکان هر فال گیر و کف بین ، جادوگر و رمالی می روند تا شاید بتوانند با کمک رمل و اسطرلاب به آرزوها و رویاهای دور و دراز خود دست یابند و در این راه هزینه های هنگفتی هم متقبل می شوند!

بارها از رسانه های مختلف خبرهای متفاوتی از دستگیری ساحران و جادوگران و رمالان خواندیم و شنیدیم. این اخبار مختص کشورمان هم نیست ، همین چند وقت پیش اعدام پیرزن 70 ساله رمال عربستانی که با شمشیر گردن زده شد تیتر رسانه ها بود.

 متاسفانه در کشورمان با این قماش بسیار مهربانانه برخورد می شود ، آنها آزاد و بی دغدغه با کلاهبرداری های کلان از مردم ساده نردبانی می سازند به درازای 3000 میلیارد تومان ! و درنهایت پس از چند ماهی حبس و جریمه آزاد می شوند و باز روز از نو و روزی از نو!

***

 سال دوم دانشجوییم بود،یکی از روزها وقتی وارد دانشگاه شدم تعدادی از دوستانم را دیدم که گرد هم جمع شده اند، یکی از آنها با حرارت خاصی حرف می زد ، دیگران هم با دهان باز نگاهش می کردند، به آرامی وارد جمع شان شدم ، گفتم: از احضار روح حرف می زنین یا از جن و رمالی؟! ندانسته به هدف زده بودم!مریم گفت:"مینا رفته فال قهوه تموم حرفای زنه درسته!"

 مینا همچنان با هیجان تعریف می کرد:"این زنه غیب می گه، من که فکر می کنم با اجنه در ارتباطه! هرچی در مورد من گفت راست بوده، تازه از آینده ام هم گفته که خیلی عالی بود!"

بعد اصرارهای مینا شروع شد:"شما هم برین ،گرچه ویزیتش(!) زیاده ولی می ارزه، تازه شما رو از اتفاق های بد هم مطلع می کنه و می تونین جلوشو بگیرین ، کارهایی رو که نباید انجام بدین هم به شما می گه!"

 از روي کنجکاوی قبول کردم که نزد فالگير بروم. روز موعود با مینا و چند نفر از دوستانم راهی منزل زن فال بین شدیم. تو جاده بین شهری بود.در زدیم،کسی باز نکرد! خیلی هم در زدیم، ولی بی فایده بود.کمی جلوی در ایستادیم. مینا گفت:"الان باز می کنند!"

صدای زنی از توی حیاط می اومد که داشت با تلفن صحبت می کرد خیلی هم عصبانی بود و از دادگاه و شکایت و پرونده و قاضی و این حرف ها می گفت! وقتی تلفنش تمام شد، باز در زدیم، در باز شد، زنی قد بلند با سر و صورتی رسیده و بزک کرده و لباس های تنگ و کوتاه در را بازکرد و گفت:"نوبت داشتین ؟"

گفتیم:"نه ولی از راه دور اومدیم،شماره شما رو هم نداشتیم."

گفت:"وقت ندارم ،حالااز کجا اومدین؟"گفتیم:" از ساری"

با حالت تعجب گفت:"به ساری می گین راه دور؟ مشتریام همه از تهران و شیراز و اصفهان میان؟حالابیاین تو ببینم چی می شه؟"

وارد شدیم.حیاطی بزرگ با درخت ها و گل های زیبا که البته ظاهرا خیلی وقت بود کسی دستی به سر و روی باغچه بیچاره نکشیده بود. وارد اتاق شدیم.دو سه نفر روی مبل های سلطنتی درون پذیرایی نشسته بودند،گوشه ای از اتاق هم روی یک سرویس مبل دیگر مرد مسنی نشسته بود که ظاهرا مثل ما روی ویبره بود البته ما از اضطراب و هیجان و اون بنده خدا که شوهر خانم فال بین بود ظاهرا سکته زده بود.

خانه شیک و مرتبی بود،دوبلکس، با فرش های گران قیمت،تابلوهای زیبا و چند میلیونی ،وسایل تزیینی آنتیک و لوکس و ....

پس از چند دقیقه زن با سینی قهوه به طرف ما آمد و گفت :ته قهوه رو بذارین و رو نعلبکی برگردونین!

 فنجان قهوه را دستم گرفتم و به مینا گفتم:"تو قهوه چیزی نریخته باشه،بیهوش مون کنه؟!"

مینا خندید و گفت:"نه بابا من خودم چندین بار خوردم و چیزیم نشد!"قهوه را خوردم و روی نعلبکی برگرداندم.

وسایل و چیدمان خانه را برانداز می کردم که پسر جوانی از پله های طبقه بالا پایین آمد و به سمت آشپزخانه رفت و پشت سرش هم زن فال بین با شوهرش رفتند داخل!

پس از چند دقیقه زن به سمت اتاق کارش رفت و مشتریانش را صدا زد، یک ساعت بعد نوبت من شد،داخل شدم،فنجان قهوه ام را برداشت و کمی از خصوصیات روحی ام گفت که به هر دختری در آن سن و سال می خورد،بعد هم کمی از آینده ام گفت، ،بیچاره خیلی هم حرف زد انگار گذاشته بودنش روی دور تند، می گفت:"دکترم از حرف زدن زیاد منعم کرده ولی خوب مشتریام امون نمی دن!"

 چند سالی از آن زمان گذشته و تا حالا هیچ کدام از حرف های خانم فال قهوه ای درست از آب در نیامده! بعدها هم شنیدم پسر جوانش بر اثر تصادف وحشتناکی به وضع اسفباری کشته شده به طوری که قابل شناسایی نبود!

 ***

 و اما دومین بار زمانی سراغ فال قهوه رفتم که یکی از دوستان دوران دبیرستانم را که به تازگی ازدواج کرده بود، دیدم. از فال قهوه حرف می زد و می گفت:"باور کن کار این خانم حرف نداره، چند وقت پیش که رفته بودم پیشش، گفت تا دو هفته دیگه ازدواج می کنی همین هم شد!"

 آن قدر از محسنات زن فال بین گفت و اصرار کرد که خودش درنهایت عصبانی شد و گفت:"تو بیا بریم پیشش، پول فالتو خودم حساب می کنم!"

 خندیدم وگفتم:"ول کن لیلا جان،یه دفعه رفتم کلی پول دادم همش دورغ تحویل گرفتم ،تازه صحبت پول نیست، از اینکه یکی شعور و احساس دیگرون رو به بازی می گیره و از اعتماد دیگرون سوء استفاده می کنه ناراحت می شم."

 چند روز بعد دوستم دوباره زنگ زد و گفت:"ساعت 10صبح برای خودم نوبت گرفتم،تنهام ،می شه همرام بیای ؟"

هر چه عذر و بهانه آوردم نشد، به ناچار رفتیم. منزل این زن فال بین در یکی از خیابان های خلوت ساری بود، با یک حیاط بزرگ.

به ظاهر اوضاع زندگی همه فال بین ها و رمال ها توپه! خیلی شلوغ بود،چند لحظه بعد دختر نوجوانی که دختر فال بین بود چند فنجان قهوه آورد. لیلا برای من هم یک فنجان قهوه گرفت و به اصرار از من خواست که بخورم، ظاهرا این پروژه از پیش طراحی شده بود، قهوه را خوردم و بعد به خودم قول دادم حال هر دو آنها (دوستم و زن فال بین ) را بگیرم.

بعد از کلی نشستن نوبتم شد.او فنجان قهوه ام را برگرداند و پرسید متاهلی یا مجرد؟با لبخند و به آرامی گفتم: "اینو من باید بگم ؟!" با نگاهی غضب آلود گفت : "آره من که غیب نمی دونم! از روی اشکال می تونم یه چیزهایی بهت بگم!"

گفتم:"مجرد!"

 یک سری اراجیف تحویلم داد و بعد گفت شما طلسم شده اید و و وقتی دید من اطلاعاتي به او نمی دهم عصبانی شد و به سرعت تمام کرد.

از اتاق بیرون آمدم و رو به دوستم گفتم:"حیف از 10 تومن!"

***

از دومین فال قهوه ام دو سه سالی گذشت،اما انگار این قضیه تمامی ندارد، این بار از طرف سردبیرم موظف به تهیه گزارشی در این زمینه شدم.سر دبیر محترم گفت:"آدرس یک زن فال قهوه بین رو تو قائم شهر بهت میدم که خیلی طرفدار داره و ظاهرا خیلی از حرفاش به قول مشتریاش درسته!"

گفتم: من خودم دو بار پیش همین کلاهبردارها رفتم، باور کنین همش دروغه و برای سر کیسه کردن مردم دکون باز کردن، وگرنه اگر می تونستن مشکلات خودشون رو حل می کردند!"

 ولی خوب این بار ماموریت بود و «المامور معذور» چند بار تلفن زدم تا نوبت گرفتم! بعد ازظهر یکی از روزها تنها به سمت منزل زن فالگیر رفتم البته با کمی دلهره وترس!

 منزلش گوشه ای پرت در اطراف قائم شهر بود،زنگ زدم، مردی با صدای بمی گفت:از در داخل کوچه بیاین تو! در باز شد، نگاهی به اطرافم انداختم ، داخل حیاط شدم ،صدای زنی می آمد که ظاهرا با تلفن صحبت می کرد ،به آرامی جلوتر رفتم و در منزل را باز کردم،زن جوان و زیبایی روی زمین نشسته بود و با تلفن صحبت می کرد،می گفت: پرونده تو دادگستری هست حالا چی کار کنم؟!

 با خودم گفتم عجیبه! ظاهرا همه رمال ها مشکل قضایی دارند که همیشه از دادگاه و پرونده و قاضی و شکایت و این جور مسائل حرف می زنند!

 بعد از چند دقیقه تلفن زن تمام شد. به گرمی سلام و احوال پرسی کرد و گفت:"بفرمایید بشینین عزیزم،البته یه کم زود اومدی، می خواستم تو این فاصله به کارهام برسم ولی اشکالی نداره!"

همینطور که حرف می زد به سمت آشپزخانه رفت و با فنجان قهوه آمد و گفت:"قهوه رو که خوردی به سمت قلبت برگردون! الان هم اگر اجازه بدی به مریضم غذا بدم."

 گفتم:"خواهش می کنم اول به مریضتون برسین."

 زن با سینی غذا از آشپزخانه به سمت اتاق خواب مقابلم رفت ، مردی که به نظر شوهر زن بود روی تختی دراز کشیده بود و ظاهرا قادر به حرکت دادن هیچ عضوی از بدنش نبود.زن قاشق غذ را در حالی که بسیار به شوهر بیمارش ابراز عشق می کرد در دهانش می گذاشت و مدام قربان صدقه اش می رفت، بعد رو به من کرد و گفت:"از صدقه سر همین شوهر بیمارم روزی می خوریم!"

 بعد از دقایقی پیش من آمد و گفت:"ورق می خوای یا تاروت؟"

-چی؟ متوجه منظورتون نمی شم؟!

-فال ورق با قهوه 8 تومنه ! فال تاروت با قهوه 12 تومنه که کامل تره!

گفتم:"اونی که کامل تره رو می خوام! "

ورق ها را با مهارت خاصی جلوی من ریخت و گفت:"28 سالته؟!"

- نه! چطور؟!

- آخه وقتی فنجون قهوه رو برگردوندم دیدم نوشته 28 و شکل یه گربه هم افتاده!

بعد از من خواست 26 ورق را انتخاب کنم! انتخاب کردم ،ورق ها را برگرداند و گفت:"نیتت برای خودته یا شخص خاصی؟"

گفتم:" برای خودم! "

گفت:"چند ساله ازدواج کردی؟"

لبخند زدم و از همون اول فهمیدم بیچاره به کاهدون زده!وقتی متوجه سکوت سنگینم شد،گفت:مجردی؟! از اول که گفتم تو فنجونت گربه افتاده! گربه هم یعنی دعا،یعنی اینکه یه فرد 28 ساله برات دعا کرده و یا تو 28 سالگی دعا و طلسم شدی! بعد شروع کرد به گفتن خصوصیات اخلاقی من که البته لابه لای حرف هایش حسابی مچش را می گرفتم!

حین تفسیر اشکال نامفهوم قهوه غلیظ شده که روی دستمال کاغذی برگردانده بود،گفت:"مادرت خیلی نگرانته!"

-کی نگرانمه؟

- مادرت!

گفتم:"مادرم چند سال پیش عمرشو داد به شما!"

 سرخ شد و گفت:"پس این زن کیه که نگرانته؟!"

آخر کار تفسیر قهوه،از طلسم و دعا حرف زد و گفت:"نیاز به راهنما داری که با پول مشکلت حل می شه یعنی باید طلسم رو باطل کنی! مشکل مالی داری عزیزم؟"

 تقریبا 4 تا 5 بار تکرار کرد و من گفتم: نه شکر خدا مشکل مالی ندارم،بعد مثل کسی که انگار در بازی بل گرفته باشد سرش را بلند کرد وگفت:"زنی رو می شناسم که ما بهش می گیم استاد! تهران زندگی می کنه و کارش تضمینیه! اون 300 تا 500 هزار تومن می گیره و طلسم، دعا و هر جادو جنبلی رو با تضمین باطل می کنه! البته لازم نیست بری تهران! یه شماره حساب می دم که پول رو واریز می کنی به حساب خانم استاد، بعد ایشون هم دعاها رو با پست برات می فرسته؟!"

دیگه داشتم شاخ در می آوردم دعای پستی دیگه نوبرشه! خودم را زدم به تجاهل وگفتم: قبول! ولی از کجا بفهمم کارش تضمینیه؟اگه اینطور که شما می گین طلسم من باطل نشد دستم به چی بند باشه؟

به لکنت افتاد و گفت: البته کارش در حد تضمینه،خانم استاد مثل خیلی های دیگه نیست ،واقعا کارش رو بلده و مطمئنا مشکل شما هم حل می شه؟

 گفتم:"راستی مشکل من چیه؟"

 خندید و گفت:"همین که مجردی!!حتما برات دعا کردن و ..."

 12 هزار تومان ناقابل تقدیمش کردم و از منزلش خارج شدم ! در راه بازگشت به منزل،سردبیر محترم زنگ زد و به کنایه گفت:"فالت خوب بود؟!"

 خندیدم و گفتم:"عالی بود! این یکی دیگه در سرکیسه کردن مردم دست همه رو از پشت بسته! قراره برام دعای پستی بفرسته! راستی صداش رو ضبط کردم بذارین تو پادکست مازندنومه تا خلایق کمی بخندن!"

***

بعضي فالگیرها می‌توانند یک زندگی را به سادگی نابود کنند،چراکه هستند کسانی که تمام زندگی خود را به فالگیر می‌سپارند.

فالگيرها برای شروع کار خود هیچ سرمایه‌ای نیاز ندارند، مالیات نمی‌دهند و روی قیمت‌های شان هیچ نظارتی نیست. اشتغالی ایجاد نمی‌کنند، کالایی به جامعه نمی‌دهند و خدمات واقعی هم ارایه نمی‌کنند.

واقعیت دشمن آن هاست و خرافات بهترین فضا برای رشد آن‌ها. اگرچه خود این اشخاص مقصر باشند اما باید آن‌ها را محصولی از واقعیت‌های دیگر دانست. در حقیقت آن‌ها واکنشی هستند به کنشی که قبل‌تر رخ داده است.

بيشتر زنان فالگیر، از همسر خود جدا شده اند و سرپرست خانوار هستند، نبود شغل مناسب برای امرار معاش آن‌ها، نبود بیمه‌های لازم در چنین شرایطی و... آن‌ها را وا داشته تا برای امرار معاش به این کار دست بزنند.

 حضرت آیت الله مکارم شیرازی در پاسخ به سئوالی پیرامون «فال نیک و بد زدن» گفتند:هیچ گونه رابطه منطقى در میان پیروزى و شکست با این فال نیک و بد وجود ندارد، و مخصوصاً در قسمت فال بد، غالباً جنبه خرافى و نامعقول داشته و دارد.

این دو، گر چه اثر طبیعى ندارند، ولى بدون تردید اثر روانى مى توانند داشته باشند، «فال نیک» غالباً مایه امیدوارى و حرکت است ولى «فال بد» موجب یأس و نومیدى و سستى و ناتوانى.

شاید به خاطر همین موضوع است که: در روایات اسلامى از «فال نیک» نهى نشده، اما «فال بد» به شدت محکوم شده است.

ايشان ادامه دادند:«فال بد اثرش به همان اندازه است که آن را مى پذیرى، اگر آن را سبک بگیرى کم اثر خواهد بود، و اگر آن را محکم بگیرى پر اثر، و اگر به آن اعتنا نکنى، هیچ اثرى نخواهد داشت».


ايميل خبرنگار: (heyran55@yahoo.com)