پنجشنبه 4 اسفند 1390-9:59

افسانه خوشبختی

مرد گفت:"من کاندیدای انتخابات شده بودم،اول هیئت اجرایی مرا رد صلاحیت کرد،بعد هیئت نظارت مرا تایید کرد،دوباره هیئت نظارت مرکز مرا رد صلاحیت کرد،الان دوباره مرا تایید صلاحیت کردند،حال که تاییدیه خودم را گرفته ام ،خوشبخت نباشم؟"(طنز مازندنومه)


مازندنومه،سردبیر:در روزگار قدیم پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت:جاه و مقام،مال و ثروت،تاج و تخت،همسر و فرزندان.

تنها چیزی که این شاه نداشت،خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود،به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد.

پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت ماموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول،پیراهنش را برای شاه بیاورند تا او آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند.

فرستادگان پادشاه همه جا را جست و جو کردند و به هر کسی که رسیدند،از او پرسیدند:"آیا تو خوشبخت هستی؟"

جواب آن ها "نه"بود،چون هیچ کسی احساس خوشبختی نمی کرد.

یکی می گفت:"پادشاه می خواهد یارانه های ما را قطع کند،مگر خر هستم که احساس خوشبختی کنم؟!"

دیگری می گفت:"پادشاه باعث شده صاحب کارم اخراجم کند،الان 18 ماه است که حقوق نگرفته ام،چه جوری خوشبخت باشم؟"

سومی می گفت:"سه تا پسرم فوق لیسانس دارند و بیکارند،من بدبختم،نه خوشبخت!"

بعدی می گفت:"عروسی دارم،اما کالا در بازار پیدا نمی شه و خیلی هم گران شده!طلا هم رفته بالا،من چه خاکی به سرم کنم؟چگونه خوشبخت باشم؟!"

یکی هم می گفت:"من 10 سال است در شرکتی کار می کنم و نه بیمه ام و نه قراردادی دارم و هر لحظه هم ممکن است اخراجم کنند،با این وضعیت می شود خوشبخت بود؟!"

آن یکی می گفت:"پادشاه هی وعده و قول داده و به نصفش هم عمل نکرده،آن وقت توقع دارید من خوشبخت باشم؟"

نزدیک غروب شد و ماموران داشتند با دست خالی به سمت کاخ بر می گشتند.آن ها مرد جاافتاده ای را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد و لبخند می زد.جلو رفتند و گفتند:"ای مرد!تو که لبخند می زنی آیا آدم خوشبختی هستی؟"

مرد با شعف و هیجان گفت:"البته که من آدم خوشبختی هستم."

فرستادگان پادشاه به او گفتند:"تو تنها مرد خوشبخت این سرزمین هستی،باید تو را به قصر پادشاه ببریم."

مرد بلند شد و همراه آن ها به راه افتاد.وقتی به قصر رسیدند،مرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه اجازه ورود بدهد.

فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند.

پادشاه از این که در سرزمین اش یک آدم خوشبخت وجود دارد خوشحال بود.او فکر می کرد با اقداماتی که انجام داده و بهتر بگویم کارهایی که قول داده و  انجام نداده، دیگر آدم خوشبخت وجود ندارد.حالا کمی امیدوار شده بود و می توانست پیراهن آن مرد خوشبخت را بپوشد.

به ماموران گفت:"چرا معطل هستید؟زود بروید و پیراهن آن مرد را بیاورید تا بپوشم."

ماموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند:"قربان!آخر این مرد آن قدر فقیر است که پیراهنی ندارد!"

به دستور پادشاه،مرد خوشبخت را به داخل آوردند و پادشاه گفت:"تو چه آدم خوشبختی هستی که پیراهن نداری؟"

مرد گفت:"من کاندیدای انتخابات شده بودم،اول هیئت اجرایی مرا رد صلاحیت کرد،بعد هیئت نظارت مرا تایید کرد،دوباره هیئت نظارت مرکز مرا رد صلاحیت کرد،الان دوباره مرا تایید صلاحیت کردند،حال که تاییدیه خودم را گرفته ام ،خوشبخت نباشم؟"

پادشاه گفت:"چرا لختی و پیراهن نداری؟"

مرد گفت:"آخر قربان تان شوم،مگر خبر ندارید انتخابات خرج دارد؟!من خانه و مرکب و زمین و زمان و همه چیزم را فروخته ام و خرج انتخابات کرده ام!تازه از بانک خصوصی همایونی ، وام های با بهره ی بالا هم گرفته ام و همه خرج شام دهی و هزینه های ستاد و چاپخانه و خرید هدیه و اقلام ورزشی برای مردم آبادی های مختلف و این ها شده است!"

پادشاه که از کارهای مرد شگفت زده شده بود،با تغیّر گفت:"تو پیراهن ات را هم فروختی و خرج انتخابات کردی؟"

گفت:"آری،همه چیزم را فروخته ام.الان هم زمستان است و من لختم-صدبار بهت گفتم!""

پادشاه که ماجرای تنها مرد خوشبخت سرزمین اش را شنید دستور داد به جرم لخت شدن و کشف حجاب و ارتباط با گلشیفته و فساد اخلاقی ، دوباره رد صلاحیت اش کنند و بدین ترتیب تنها مرد خوشبخت آن سرزمین،مثل بقیه بدبخت شد!"

بالا رفتیم ماست بود،پایین اومدیم دوغ بود،قصه ما هم دروغ بود هم راست بود!غلاغه هم به خونه اش نرسید!

نتیجه گیری:

-ما همیشه دیگران را بیش از آن حدی که خوشبخت اند،خوشبخت تصور می کنیم.(مونتسکیو)

***

طنزهاي پيشين مازندنومه را در اين نشاني ها بخوانيد:

-الو...من فلانيم! http://www.mazandnume.com/?PNID=V12212

-من به مجلس مي روم http://www.mazandnume.com/?PNID=V12221


-ميان کاله حق مسلم ماست! http://www.mazandnume.com/?PNID=V12336

-استاندار در روز خبرنگار امسال کدام خاطره اش را تعريف مي کند؟ http://www.mazandnume.com/?PNID=V12425


-خبر بيارها و خبرنگارها و مديرمسئول شون! http://www.mazandnume.com/?PNID=V12457

-"خاتون" شعر ما 5 حرف داشت،اما حرف نداشت! http://www.mazandnume.com/?PNID=V12496


-دکتر نامزديان وارد مي شود! http://www.mazandnume.com/?PNID=V12539

- در شورخانه مبارکه چه خبر است؟! http://www.mazandnume.com/?PNID=V12636

-از دفتر خاطرات يک موج سوار http://www.mazandnume.com/?PNID=V12721

-زنگ ترويج http://www.mazandnume.com/?PNID=V12764

-...شده هفت رنگه! http://www.mazandnume.com/?PNID=V12795

-در ملاقات هاي عمومي چه مي گذرد؟ http://www.mazandnume.com/?PNID=V12922

-نسل سوخته-نسل پدر سوخته http://www.mazandnume.com/?PNID=V12990

-سگ کشي: http://www.mazandnume.com/?PNID=V13012

-ترفيع http://www.mazandnume.com/?PNID=V13038

-اي نامه که مي روي به سويش! http://www.mazandnume.com/?PNID=V13080

-آن شب که زلزله آمد! http://www.mazandnume.com/?PNID=V13115

-غلاغه به خونه اش نرسید! http://www.mazandnume.com/?PNID=V13239