سه شنبه 30 آبان 1391-19:10

مینا،دختری در طبیعت

به بهانه فروش خانه مینا و پلنگ در کندلوس/محيط زيست مينا بيش از آنكه خانه او باشد " محيط زيست طبيعي" اوست حتي " محيط زيست فرهنگي" او نيز همين طبيعت پاك بود وگر نه او به عشق زميني مراد ( پسري كه ظاهرا عاشق مينا بود و عاقبت پلنگ را از پاي در آورد ) التفاتي نشان مي داد.


مازندنومه،محمدحسین ملایی کندلوسی:چند وقت پيش در خبرها آمده بود كه خانه مينا و پلنگ در كندلوس به جاي آنكه به چرخه و اقتصاد گردشگري در آيد،به فروش رفته است.

مينا همان دختر تنهايي است كه  هر صبح براي جمع آوري هيزم خشك به جنگل مي رود و در آنجا دردهاي فروخفته خويش را به  زمزمه و آواز ، آشكار مي كند و حيوان را عاشق مي كند!

 هر چند عشق در مقام انسان جستجو مي شود و انسان را يك حيوان عاشق مي نامند ولي اين بار يك پلنگ بر سرزمين عشق پا مي گذارد و تا آخر پاي اين عشق مي ايستد و نهايتا هر دو به والاترين مقام عشق يعني فنا نايل مي شوند!

عشق مينا به پلنگ در صحنه طبيعت است. دختري كه هر روز به لب چشمه مي رود و كوزه تشنه را سيراب مي كند و از كوچه راه هاي دهكده راهي جنگل و طبيعت بكر مي شود و تشنگي خويش را در دل جنگل به  جرعه زلال چشمه ساران مي سپارد و از انبوه درختان درهم تنيده ، آفتاب را آرزو مي كند.

او در جمع آوري هيزم، شاخ سبز را حرمت مي نهد و به چشم خويش بارها نوازش مادرانه آهو را به خاطر سپرده است و عشق را نه در صحنه جمعيت كه از آن ( اجتماع ) هميشه گريزان بوده است،بلكه در عرصه طبيعت پاك از خويشتن سپاري يك چشمه به جوي و دلدادگي جويبار در رود و رقص برگ در بر باد بارها به تماشا نشسته است!

 عشق مينا به پلنگ ، عشق مينا به طبيعت و به پاكي و عاري از رياي آن است، زمزمه مينا با درخت كهنسال جنگل، راهجويي نزد پيري است دوران ديده!

مينا با زبان تبر با جنگل سخن نگفت و با ياس با داس سخن نراند! اگر ما بخواهيم مينا را در ذهن خويش ترسيم كنيم خانه مينا آخرين پازل آن است ، فروش خانه عشق آري مينا را آواره مي كند اما مينا خود مي دانست كه عشق يك آوارگي است!

محيط زيست مينا بيش از آنكه خانه او باشد " محيط زيست طبيعي"  اوست حتي " محيط زيست فرهنگي"  او نيز همين طبيعت پاك بود وگر نه او به عشق زميني مراد ( پسري كه ظاهرا عاشق مينا بود و عاقبت پلنگ را از پاي در آورد ) التفاتي نشان مي داد.

 بي شك هيچ كلمه در فرهنگ بار ارزشي عشق را ندارد و آنجا كه عشق وجود دارد خودخواهي نيست ، و ما مي بينيم كه انسان ( مراد ) در عشق فقط خود را مي خواهد و بس!

انديشه كنيم امروز اگر مينا زنده مي شد و كار روزانه اش را مي خواست انجام بدهد كوزه اش را به لب چشمه ببرد چشمه را پيدا مي كرد؟!

 و يا قدم در كوچه راه هاي دهکده مي گذاشت مي توانست به جنگل برسد؟! و يا اگر به جنگل مي رسيد از آن همه سيم خاردار مي توانست بگذرد؟!

 و احيانا اگر پاي  در جنگل به تاراج رفته مي نهاد و از اين همه درد فروخفته در گلويش به آواز پرده بر مي داشت چشمه اي آزاد و رها از خودخواهي انسان مي يافت تا گلويي تر كند؟!

 و يا از اين همه دست هاي رفته بر ماشه تفنگ ، پلنگي جرات ابراز دلدادگي را پيدا مي كرد؟! آيا مينا مي توانست فقط يكبار چشم هاي معصوم عشق را در ني ني شوكاي مادر و بچه اش به تماشا بنشيند؟!

 آري ، مينا درس زندگي بكر و پاك خويش را از دامن دوشيزه طبيعت آموخته بود ، مينا عشق را نه در حريم خاك و خشت خانه ساخته بشر -  هرچند زيبا و هنرمندانه - به فهم نشسته است كه در انبوه و چكاوك طبيعت بدون دست يازي بدان پذيرفته است!

درد از فروش خانه مينا كم نيست اما انبوه درد از بين بردن محيط زيست طبيعي : جنگل ، چشمه ، جوي  و رود ... و عشق مرادگونه است كه در طبيعت ، حيات وحش و...فقط خود را و منافع خويش را به قيمت برهم خوردن محيط زيست طبيعي و خشمگيني طبيعت چون سيل و...و فاخته عشق را از طبيعت پاك كوچ مي دهد تا خود را ساكن خانه خودخواهي نگاه دارد!

 

چه زيبا مينا به اين افق روشن رسيده بود كه نشان محيط زيست فرهنگي هر انسان و اجتماعي نه در كلام و زبان بلكه بر رفتارش با محيط زيست طبيعي نمايان است. اميد است هرچند لازم است كه در حفظ و نگهداري بافت سنتي خانه هاي قديمي بعنوان حفظ" محيط زيست ساختني ويا ساخته شده " در يك منطقه گردشگردي كوشا باشيم ولي در بهينه سازي "محيط زيست فرهنگي " جامعه خويش در جهت حفظ و نگهداري مامن عشق و زندگي يعني "محيط زيست طبيعي " بايد دو چندان حساس ودو چندان كوشا باشيم،تا طبيعت را پاك ، بكر و دوشيزه به خانه بخت نسل آينده بسپاريم.

 " بيا ره توشه بر داريم قدم در راه بگذاريم ، كجا ؟ بدانجايي كه روزي دختري بود است كه مرگش نه چون مرگ من و تو مرگ پاك ديگري بوده است "  چرا كه مينا روايت بعد مرگ پلنگ به زادگاه عشق ( طبيعت ) رفت و ديگر برنگشت!