يکشنبه 15 بهمن 1391-18:45

این جور بندگان خودت را یک پیچیلیک بگیر!

نامه حسین اسلامی ساروی به خدا/یکی هست که هر چند وقت با سر و صدای زیاد به شهر ما هم می آید ، می گوید رئیس جمهوری هستم، بعد ده ها هزار مردم دنبالش می دوند که نامه هائی به او بدهند که از او پول بگیرند، او هم بالاخره یک پنجاه هزار تومانی هم که شد می دهد، امّا از جیب خودش و از مال مرحوم پدرش نمی دهد، از مال همین مردم را به مردم می دهد!


گیرنده: خدا - فرستنده: حسین اسلامی

(آخدا گفتن چه کیفی داره، مجبور نیستم یک خط لقب جور کنم. مجبور نیستم دروغ بزنم  و چاپلوسی کنم.)

آخدا! من دارم با تو حرف می زنم، من هم یک بنده تو هستم، خودت پیام دادی که اگر با تقوا باشم، بین من و بقیه فرق می گذاری، باور کن، به جان عزیز دردانه ات، به جان امام حسین(ع) همیشه مواظب بودم کمتر دروغ بزنم، مال مردم اصلاً نخورم، مردم آزاری کمتر بکنم، خلاصه بگویم، تلاش کردم که خوب از خودم مواظبت کنم.

آخدا! حالا که فکر می کنم، یک کمی پیش تو عزیز هستم ، چند تا خواهش از تو دارم. من مازندرانی هستم ، خودت می دانی که مازندرانی ها بندگان بدی نیستند، مثل اینکه فهمیده و با شعور هستند، چون از همه  جای دنیا زودتر عشق حسینی شدند.

 امّا یک عده از بندگان تو گوش شان را پنبه گذاشتند، به ظاهر می گویند که خدمتگذار ما هستند، از ما پول می گیرند، امّا ما را اذّیت می کنند، می گویند اگر به ما رأی بدهید نماینده شما می شویم، بعد می روند ادای ارباب ها را در می آوند.

 تا یادم نرفته ، یکی هست که هر چند وقت با سر و صدای زیاد به شهر ما هم می آید ، می گوید رئیس جمهوری هستم، بعد ده ها هزار مردم دنبالش می دوند که نامه هائی به او بدهند که از او پول بگیرند، او هم بالاخره یک پنجاه هزار تومانی هم که شد می دهد، امّا از جیب خودش و از مال مرحوم پدرش نمی دهد، از مال همین مردم را به مردم می دهد، آن هم به صورتی که مردم گدا صفت بشوند . این کار تحقیر است.


پس تا اینجا شد دو تا، و این دو جور بندگان خودت را یک پیچیلیک بگیر(نیشگون بگیر).

 راستی این چه جور آدم درست کردن است که ما همه اش چهار چشمی باید مواظب هم باشیم که همدیگر را نخوریم؟ (ببخشید معذرت می خواهم، این حرفها به من نیامده).

 برای رفع این گرفتاری اسلحه می خریم، و از نان شب و شکم بچّه ها هم می زنیم که این ها سیر باشند ، اسم اینها را می گذاریم ارتش، تا اینها با پول ما ، با اسلحه ی ما، از ما در برابر دیگر آدم ها که اگر بخواهند ما را اذیت کنند حفاظت کنند.

حالا وارد عملکرد این ها نمی شوم.امّا اینها توی شهر من که اسمش ساری است اذیت می کنند، ما می گوئیم  بابا، چرا توی شهر ، وسط شهر آینه ی دق ما شدید، شما باید در مرزها باشید ، بیرون شهر باشید ، داخل شهر که سربازخانه نباید باشد، وقتی دشمن داخل شهر آمد ، تو دیگر فایده ای نخواهی داشت. امّا اصلاً گوش شنوا ندارد، اصلاً این سرباز خانه ی ساری که وسط شهر است، مثل لوله تفنگ است که سوی ما نشانه رفته، ما خیلی ناراحت هستیم، پس این یکی را پیچیلیک نگیر. لطف کن ، یک طرف گوش او، طرف چپ را یک کمی پیچ محکم بده.

آخدا جان!یک خواهش دیگر هم دارم، پیش از اینکه گزارش بدهم یک اخم جانانه به این میراث و...و ....و غیره بفرما، خیلی دروغ می زنند، بقیه ادارات ما هم دروغ می گویند ما هم که خودت می دانی، کم و زیاد دروغ می زنیم، امّا این یکی می گوید من نگهبان و حافظ میراث فرهنگی و مسئوول گردشگری صنایع دستی و غیره هستم. وای که خدا جان چقدر دروغ می گویند.

 الان دلم می خواهد یک شکم سیر گریه کنم و داد بزنم. خدا جان، این یکی را بالاتر از اخم ، یک میس بزن، یک میس خدائی به اون چک و چونه میراث که این قدر وِل سر چونه نباشد.

من همه جای دنیا را ندیدم ، تو که همه جا هستی به من بگو،شهری که بالای سه هزار سال سابقه داشته باشد و موزه نداشته در دنیا سراغ داری؟ 

دنیا از این خبر خجالت می کشد، و اینها .... به خودت قسم دروغ می گویند.

راستی ، ظاهراً دروغ نوشته اند که هشتصد سال پیش، وقتی دشمن سلجوقی کشور ما را اشغال کرد، یک پیر زن ستمدیده توانست دست به دامان شاه اشغالگر مملکت برساند

«پیر زنی را ستمی در گرفت / دست زد و دامن سنجر گرفت»

آن روزها


رطل زنان دخل ولایت می برند/ پیر زنان را به جنایت!


این حرف راست بود، امّا آن حرف که می شد از شاه مملکت داد خواهی کرد دروغ است. من باور نمی کنم ، روسای ادارات ما که وقت این کارها را ندارند.


 بگذریم، خوش به حال من که دست به دامان خدا شدم. باز برایت نامه خواهم نوشت.

 بنده تو ، حسین اسلامی ساروی