پنجشنبه 3 اسفند 1391-1:46

کمی مهربان تر/معبرها را سد نکنیم

در انتقاد از رفتار ماموران سدمعبر در جمع آوری بساط دست فروشان/در هیاهو و شلوغی شهر و در میان آمد و شد تند و شتابان مردم،بعضی تصاویر گم شده است/کاربدستان امور آن قدر درگیر جدال ها و بده و بستان های سیاسی و قدرت طلبی شده اند که فراموش کرده اند مردمی نیز وجود دارند که غیر از انتخابات و راه پیمایی ها،باید در سایر مواقع نیز به دیده بیایند و حس شوند.


مازندنومه،سردبیر:شب عید بساط دست فروش ها و خرده فروش ها در میادین و خیابان های شهر بیشتر به دیده می آید.

کاری ندارم که بساط این ها شاید باعث ترافیک و شلوغی شهر شود،غیرقانونی است و زباله برجای می گذارد که همه این ها هست،اما اطمینان دارم کسی نیست که داشته باشد و جیبش پر باشد و آن گاه در این هوای سرد زمستانی ساعت ها بساط پهن کند و منتظر بماند تا کسی از او روسری،کیف،لباس،کفش یا میوه و سبزی بخرد.از نداری و بیکاری و بی پولی است که این زنان و مردان و بچه ها دور میدان های شهر و در خیابان ها و بلوارها و پیاده روها می ایستند و بساط پهن می کنند.

در هیاهو و شلوغی شهر و در میان آمد و شد تند و شتابان مردم،بعضی تصاویر گم شده است،مانند تصویر دست فروش پیری که با دستان پینه بسته چند تخم مرغ آورده و در پیاده رو می فروشد،یا تصویر جوان بیکاری که چند چاقو و کیف پول و چتر را برای فروش آورده،یا تصویر مادربزرگ سالمندی که چادر به کمر، با التماس از رهگذران می خواهد ترب ها و پرتقال هایش را بخرند،یا آن نوجوانی که به جای مدرسه-با پوششی نامناسب فصل که از ناداری است-مشغول فروش بیسکوییت و کیک در پیاده روست!

به این قضیه کاری ندارم که ایستادن در پیاده رو و مکان هایی که فروشندگان دوره گرد و دست فروش ها انتخاب می کنند باعث راه بندان و شلوغی می شود،من به این می اندیشم که این کار را هم نکنند،پس چه کنند؟

مادر سالخورده ای که سرپرست خانوار است،پدر دردکشیده ای که خودش ار ناحیه پا معلول است و تنها راه کسب معاش را فروش سبزی گردو و میوه می داند،زنی که در جوانی بیوه شده و حالا خرج کش 3 فرزند قد و نیم قدش است،جوانی که با مدرک لیسانس به هر دری زده اما کار پیدا نکرده و مجبور به دست فروشی شده،یا آن دیگری که بعد از 8 سال از شرکت خصوصی اخراجش کرده اند و عیالوار است و کودک 10 ساله ای که در نبود پدر،کمک خرج خانواده است و...این ها اگر دست فروشی نکنند و کنار خیابان بساط پهن نکنند،پس چه کنند؟

کاربدستان امور هم آن قدر درگیر جدال ها و بده و بستان های سیاسی و قدرت طلبی شده اند که فراموش کرده اند مردمی نیز وجود دارند که غیر از انتخابات و راه پیمایی ها،باید در سایر مواقع نیز به دیده بیایند و حس شوند.

*

سه شنبه گذشته کسانی که اطراف خیابان های میدان ساعت قائم شهر بودند صحنه هایی را تماشا کردند که به تصاویر مستندی که از برخی کشورهای جنگ زده در تلویزیون پخش می شود،مانند بود!

 ماموران سد معبر قائم شهر به بساط دست فروشان حمله ور شدند و با خشونت شروع به جمع آوری بساط فروشندگان بی پناه کردند.

عده ای که ورزیده تر بودند بساط شان را در دست گرفتند و دویدند به سویی!بعضی اما وامانده،سرجای شان ماندند!

در این میان پیرمردی روستایی و لاغراندام بود که کمی سبزی برای فروش آورده بود.ماموری شروع کرد به لگد کردن سبزی ها و خشمگین و با فریاد،سبزی های پیرمردِ لاجونِ کنارِ پیاده رو را له می کرد!

من که شاهد ماجرا بودم از مامور خواستم پیرمرد را رها کند و سبزی هایش را با پا لگدمال نکند، مامور ولی می گفت:چند بار تذکر دادم بساط پهن نکند و او باز تکرار کرده است!

صدای فریادهای پیرمرد بلند شده بود و رهگذرانی که شاید روزها بدون تفاوت از کنار وی رد می‌شدند امروز لحظه‌ای درنگ کردند تا ببینند این فریاد‌ها برای چیست.

نمی دانم آن مامور سد معبر ماهانه چقدر حقوق می گیرد و زندگی اش چگونه سپری می شود،اما یک لحظه خودش را جای این دست فروش های فراموش شده بگذارد؛آن هایی که گناهی جز نداری و فقر ندارند!این ها نیز مردم همین ملک و دیارند و حق زندگی و رفاه دارند.


 زن دیگری درکنار پیاده رو بساط کرده و چند نفر بالای سر او ایستاده‌اند و هر لحظه ممکن است تمام بساط او به هوا برود.
 
او ترازوی خود را با دو دست بلند کرده  و نمی‌داند آن را بر سر خود بکوبد و یا نقش پیاده رو کند و یا شاید هم آن را بر سر زندگی‌اش بشکند.
 
زن  فریاد می‌زند شما که قرار نیست خرج دانشگاه فرزندان مرا بدهید؟ زندگی ام خرج دارد؟ چکار کنم؟ دزدی کنم؟ پس چه جوری خرج زندگی ام را در بیاورم؟ اما مأموران سد معبر بدون توجه به حرف های وی، پشت سر هم تکرار می‌کنند: زود باش جمع کن برو تا بساطتت را با خود نبرده‌ایم.

 دیگر نیازی به پرسیدن داستان زندگی‌اش نیست، چون او امروز بالاخره به ستوه آمد و دردهای زندگی‌اش را در کوچه و خیابان فریاد زد.

پیرمرد دیگری را سال‌هاست که در همین مکان می‌بینم، انگار سرقفلی این بخش پیاده رو متعلق به او است! به گفته خودش نزدیک ۱۲ سال است که در این مکان دست فروشی می‌کند. 

می‌گوید ۲ دختر و ۳ پسر دارد که دو تای آنها ازدواج کرده‌اند و او که زمانی کارگر بنا بوده است به علت کهولت سن دیگر قادر به ادامه این شغل سخت نیست و دست فروشی را انتخاب کرده است.
 
نمی‌دانم چرا بدون اینکه من سوالی از وی بپرسم خود شروع به صحبت می‌کند و از زندگی‌اش تعریف می‌کند شاید بعد از سال ها عابری گوش شنوایی برای او آورده است.
 
می‌گوید قادر به کار نیستم و از بدبختی است که اینجا هستم،کمرم درد می کند و نمی توانم ساعت‌ها اینجا بنشینم.
 
از درآمدش شکایت می‌کند و می‌گوید بعضی روزها اصلا فروش ندارد و برخی روزها هزار تومان هم فروش ندارد و حالا ماموران سد معبر...! 

نمی توانم با خودم کنار بیایم،مگر همه مشکلات مملکت را حل کرده ایم که حالا تنها این بنده های مظلوم خدا را باید این گونه بنوازیم و از کسب روزی مختصرشان بازداریم؟

آیا مکان مناسب و در معرض دیدمشتری در اختیارشان گذاشته ایم که نیایند داخل پیاده روها بساط نکنند؟

حالا این شب عیدی چند پیرمرد و پیرزن و جوان و نوجوان از سر ناچاری به پهن کردن بساط روی آورده اند-گیریم سدمعبر هم کرده باشند-نمی شود چشم پوشید و با دیده اغماض نگریست؟

*

«دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .

 شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم ،من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.

 بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.

 در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم، من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.

 بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .

 سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندم شان همیشه با یكدیگرمساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه های شان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.»

دو روز است صحنه لگد کردن مامور و تضرع و بی پناهی آن پیرمرد، لحظه ای از ذهنم خارج نمی شود.گرفته ام،گرفته از این که چرا با هم نامهربانیم و چرا این قدر خشن شده ایم؟

چقدر خوب می شد مثل آن دو برادر،یکدیگر را دوست می داشتیم،با هم مهربان و همدل بودیم که همدلی از هم زبانی خوش تر است.

دل تنگ قدیمم ، دلتنگ نزدیکی دل ها ، آن روزها گذشته و امروز را داریم ، با حالی دیگر  و هوایی دیگر ، بیاییم به حرمت دیروز ، با هم مهربان باشیم ، کمی مهربان تر!