شنبه 19 اسفند 1391-23:1

سوادکوهیان را چه می شود؟

شاید هم دوستان زیرابی به این می اندیشند که سوادکوه جنوبی و سوادکوه شمالی مثل کره شمالی و کره جنوبی متولد بشود، آخر دو سوادکوه یعنی تکثیر سوادکوه! شاید هم دوستان پل سفیدی ما، دل به این خوش کرده اند به هرحال به این ترفند بچه زرنگ تهران می شوند و کسی دیگر آنان را شمالی نمی نامد!


مازندنومه؛یادداشت مهمان،امین امیری،عضوهیئت مدیره انجمن سوادکوه شناسی:سر نهفته در دریای مه، پا گرفته در جنگل ابر، جان یله کرده در هوای درخت و تن داده به شکوه کوه ؛ سوادکوه دیرنده دیار یار پیداست.


ای سوادکوه!گفته بودم که« می سازیمت ای دیار کهن،چنان ساختنی که رشک پایتخت های جهان باشی»؛اما با این درد چه کنم که آویختگان بر دامن قدرت،  تو را نیز آویزه ای می خواهند که در نقشه ی جغرافیا از آستین پایتخت به آستان مازندران چنگ آویخته باشد: تو را که گردن آویز پیکر زمردین مازندرانی.

 گفته بودم: «فراخی ات اگرچه در محاصره  کوه و جنگل تنگجایی می نماید؛ چنانت می سازیم که همه ی دل های فراخ جهان در تو جای بگیرد»؛ اما با این درد چه کنم که تنگجایی ات، تنگ نظری کاسبکارانی را سبب شده است که بر گذشته ی تاریخ ساز این مرز و بوم چشم بسته اند و رضا به ثمن بخس داده اند و  آب و ملک پدران را به برخی از روبه صفتان پایتخت نشینی واگذاشته اند که ازاین بیشه ی شیرخیز عشرتکده ای برای پنجشنبه ها و جمعه های شان فراهم کرده اند.

 گفته بودم:«  حالا که تو را چنان که باید شناخته ایم دست از تو نمی کشیم که زلال ترین  آسمان جهان دست بر سرت می کشد و کوه ها در برابرت دست بر سینه ایستاده اند و درختان در باد برای تو دست تکان می دهند و ابرها دست بردار از سرت نیستند و رودخانه با تو دست در آغوش است و مه با چکاد روستاهای بلندت دست دارد و باران چکه چکه در جشن شکوفاییت  دست می زند»؛ اما با این درد چه کنم که هنوز تو را نشناخته ایم و دست از تو کشیده ایم و آسمان و کوه ودرخت و ابر و مه و بارانت را حراج کرده ایم و ترجیح داده ایم که من باشیم و ما نه؛ پل سفیدی و زیرابی باشیم اما سوادکوهی نه و راضی شده ایم که نام سوادکوه در تاریخ گم شود تا پل سفید و زیراب پیدا شوند و به چشم بیایند .

 شاید هم دوستان زیرابی به این می اندیشند که سوادکوه جنوبی و سوادکوه شمالی مثل کره شمالی و کره جنوبی متولد بشود، آخر دو سوادکوه یعنی تکثیر سوادکوه! شاید هم دوستان پل سفیدی ما، دل به این خوش کرده اند به هرحال به این ترفند بچه زرنگ تهران می شوند و کسی دیگر آنان را شمالی نمی نامد!


گفته بودم:« با همین دست ها می سازیمت بی دغدغه ی  دست انداز  دستپاچگی ،  دستاویز دست تنگی  ، دستبرد دست کمی، دست درازی دست کوتاهی.  بر رغم این دست ها می سازیمت»؛اما با این درد چه کنم که درست دستکاری همین دست ها سرانجام کار دستت داده است. دست پاچگان قدرت تنگدستی تو را بهانه و دست دراز کرده اند تا به بهای دست اندازی و دست کاری در طول و عرض جغرافیایی تو دست کم  کارخود را در تاریخ سوادکوه به چشم بنمایانند و سری در میان سرها دربیاورند!

با این درد چه کنم که کسانی به نام مردم و به کام خود تصمیم می گیرند و به جای مصالح مردم و مرزو بوم خود به مقام و منصب حکومتی چشم دوخته اند و به جای منفعت عام به  منافع تجاری و اقتصادی یک عده قلیل تاجر مآب می اندیشند و بس: فلان آقا می خواهد  لقب نمایندگی را پیش وپس اسم خود یدک بکشد، با خروار خروار شعار مثل پیله وران بالا محله و پایین محله سوادکوه  را درمی نوردد اما در پایان لقب گندم نمای جوفروش را برازنده است وبس!

  فلان آقا می خواهد بخشدار یا فرماندار شود یا بماند، سوادکوه باید تجزیه شود تا این امر مهم دست دهد! فلان آقا یا خانم  می خواهد شورای شهر ابدالدهر باشد اما بالاتر از ابروی خود را نمی بیند. و فلان وفلان و فلان هم همین طور خیالی در سر می پرورند، پس سوادکوه باید تاوان پس دهد!


با این درد چه کنم که دانشگاه معتبر شهید بهشتی پردیس،(پارک علمی تحقیقاتی زیراب)که باخون دل خوردن های آن پیرفرزانه همراه بوده ، ده سال چشم به راه حمایت است تا ایده کلانش پیاده شود،اما دریغ از حامیان شهر!راستی با خود اندیشیده ایم اگراین مرکز علمی درآمل،بابل،ساری و...بود از چه اقبالی برخوردارمی شد؟!


با این درد چه کنم که در افواه عمومی به داشته های خود: دکتر داریوش گوران ،دکتر رمضان بخشیان و دکترهرمیداس و... می بالیم ،اما همتی ازسوی خودمان نشان ندادیم که فضایی فراهم کنیم تا فعالیت های شان را گهگاهی در زادگاه شان انجام دهند!


 بااین درد چه کنم بر از دست داده های خود از جمله زنده نام حبیب الله بدیعی کمان دار زرین دست و نوازنده شیرین پنجه ویلن که ترنم ترانه های گل های آن به بلندای کوه الوات استوار و جاویداست می نالیم  اما متاسفانه درشهرخود غریب مانده و مسئولان شهری از نامگذاری کوچه و خیابانی در زادگاهش به نام او بیم وهراس دارند.

 با این درد چه کنم که تنها بیمارستان سوادکوه سالهاست که خود به بیماری مزمن توسعه نیافتگی دچار است و سرکنگبینی را می ماند که بر صفرا می افزاید! یا جاده محورسوادکوه که جزقتلگاه نمی توان چیز دیگری نامید،بلاتکلیف در دست پیمانکاران است،یا البرزمرکزی که روزی 7هزارنفر در آن مشغول به کاربودند،اکنون به چه روزی افتاده است؟!

هنوز بر سر زبان هاست که از استان همجوار برای فروش نمک،گچ و...به سوادکوه می آمدند،اما امروزفرزندان ما... کاش دوستان ماگستره دیدشان را فراتر برده ،به جای زیراب و پل سفید کردن و تانوک بینی خود را دیدن تدابیر بهتری اندیشه می کردند. بگذریم.اما ای خواجه درد بی شمار هست،ولیکن طبیب نیست !

با این درد چه کنم که مفهوم کلان اندیشی و کلان نگری هنوز برای خرد و کلان بزرگان ما جا نیفتاده است. آیا اگر عضو شورای شهر زیراب ضمن آن که به منافع زیراب می اندیشد،به فکر منافع پل سفید هم باشد و عمران و آبادانی پل سفید را عمران و آبادانی زیراب بداند خبط و خطا کرده است؟

فاصله چندکیلومتری پل سفید و زیراب که با گسترش بالازیراب و آزادمهر از میان برداشته می شود این قدر تعیین کننده است؟

خیلی ازپروژه های علمی و عمرانی و...در آلاشت،شیرگاه و زیراب و پل سفید نیمه کاره مانده است، ولی دوستان ما به جای کمک به همدیگر در پیشبرد آن،به دنبال بازی های کودکانه  یعنی( تفکیک شهرستان سوادکوه ) هستند.

چرا شبه جزیره ای فکر می کنید و زیراب و پل سفید و آلاشت و شیرگاه را منفک و جدای از یکدیگر می انگارید؟!

به یاد بیاورید سخن امیر اکرم درمحضرنصرالله خان یاور را که :سوادکوه را سم اسب می دانست نه سم گاو! در این سخن غور کنید تا حکمت نهفته در آن را دریابید.

ازپدرم و برخی از ریش سفیدان منطقه، آوازه مردان عشایر سلحشور سوادکوه رابسیار شنیده ام که با وجود درگیری های داخلی درمقابل حمله دشمن سر از پانمی شناختند.

 به یاد بیاورید که هژبر که چون شیر در کوه های پل سفید می غرید در قادیکلای زیراب نیز پایگاه داشت و در برابر روس ها می ایستاد.

با این درد چه کنم که روزی به روزترین فن آوری صنعتی ،سانترال برق و نقاله( زیراب) و اشباع و تراورس ( شیرگاه) وکارگاه صنایع دستی (آلاشت)... ، در سوادکوه قرار داشت که هنوز بنای آن در زیر باران و تابش  آفتاب برافراخته است و همچون نمادی آینده ی آبادان منطقه را نوید می دهد؛ اما امروز پای همه ی فن آوری ها را از این خاک بریده اند و سبب رشد منفی جمعیت در آن شده اند و شهر و روستای آن رو به ویرانی اند و فرهیختگان آن گریزپا شده اند و دانش آموختگان آن در جستجوی فرصت شغلی بهتر که حق آنان است دل از این مرزو بوم کنده اند.

البته اگر اینان پیر فرزانه عطاءالله قبادیان را الگوی خویش سازند که در پیرانه سر، عطای پایتخت را به لقای آن بخشید و مصمم و استوار پای عمران و آبادی این مرزو بوم ایستاده است، باز جای امیدواری است و می توان به آینده دل خوش کرد!


با این درد چه کنم که با تجزیه سوادکوه و فراموشی نام آن، سوادکوهی نمی تواند به عظمت پل ورسک دل ببندد و گردن بیفرازد که غار اسپهبد خورشید در سوادکوه است و  قلعه اولاد جان پناه احساس وطن دوستی اوست و سر را بالا بگیرد که آخرین بازمانده های خط پهلوی بر برج های لاجیم و رسکت دیریست که خوش چشم سیاحان را می نوازد.

  راستی هیچ به حال رانندگان سوادکوهی اندیشیده اید که افتخارشان را از آنان سلب کرده اید؟ دیگر با چه رویی پشت کامیون ها ونیسان ها بنویسند: (خاک پاک سوادکوه !یا سوادکوه سرزمین خورشید!)

 «در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می خورد و می تراشد.»