دوشنبه 3 تير 1392-9:12

قهرمان بی نشان

 گفت و گو با یک کارگر باربر/بیست سالی هست که خونه ی پدرخانمم زندگی می کنم.با فوت همسرم،پدرزنم عذر مرا خواست و گفت که باید از این جا بروم.


مازندنومه،فاطمه عربی: اولین بار توی بازار میوه و تره بار دیدمش. مغازه دارها آقا رجب صدایش می زدند. «آقا رجب بیا مشتری داری» و او با عجله خود را می رساند تا مبادا مشتری اش را از دست بدهد.

در آن شلوغی و هیاهوی بازار میوه و تره بار آقا رجب با آن اندام نحیف و ریز نقشش گم می شد. مشتریانش افرادی هستند که پس از خرید از بازار وقتی که به تنهایی نمی توانند بارهای شان را حمل کنند، از او کمک می گیرند و آقا رحب مسافتی از راه را کمک حال شان می شود.

«آقا رجب چند می گیری تا سر خیابون این بارها را برام بیاری؟» این را یکی از مشتریان پرسید.

- «هزارتومن».

رفتم جلو و خودم را معرفی کردم و از آقا رجب شماره همراهش را درخواست کردم تا در فرصت مناسب بتوانم گفتگویی با او داشته باشم.

تلفن همراهش را داد و گفت:«من سواد ندارم شما خودتون شماره را بگیرید».

دلم می خواست بدانم در این آشفته بازار گرانی،او چگونه امرار معاش می کند؟! آیا شانه های خمیده ی آقا رجب توان این همه سختی و گرانی را دارد؟!

این روزها همه در تب و تاب انتخابات به سر می برند و رییس جمهوری منتخب و آن 7 نفر دیگر در مناظرات شان جملگی از گرانی به عنوان مشکل اساسی جامعه سخن گفتند.

رجب های فراوانی در این مملکت زندگی می کنند که سقف شان آسمان و فرش شان زمین است.کمی باورش سخت است که در این عصر هنوز افرادی وجود دارند که در گوشه ای از این سرزمین دیده نمی شوند، گویی هیچ وقت زنده نبودند و زندگی نکردند.

افرادی که روزگار در حق آن ها جفا کرده، روزگاری که نان را به یکی بیشتر داد و به یکی کمتر، افرادی که هنوز پنجره خانه شان نایلون و فرش زیر پایشان گونی است!

شب انتخابات حرف های قشنگی شنیدیم.چه وعده هایی که داده نشد! بازی با کلمات قشنگ است حرف از عدالت می زنیم اما نمی توانیم عدالت را رعایت کنیم. شعارها و وعده های خوبی می دهیم اما نمی توانیم به درستی عمل کنیم.

رئیس جمهوری ها می روند و می آیند اما آن چه که می بینیم آن است که هنوز در زندگی امثال آقا رجب ها تغییری به وجود نیامد.

بعد از ظهر است و طبق قرار قبلی در ایستگاه اتوبوس منتظر آقا رجب می شوم. سر وقت می آید.سئوال هایم را از وضعیت خانوادگی و سن وسالش شروع می کنم:

-«رجب عالی نژاد هستم،53 ساله،دو تا بچه به اسم های ناهید و وحید دارم.»

و ادامه می دهد:« یه روز قبل از ماه رمضون پارسال همسرم فوت می کنه».

می پرسم همسرتون مریض بود؟

-«بله،سه، چهار سالی می شد که مریض بود، کم خونی داشت».

آقا رجب چند ساله که شما بار مردم را جابه جا می کنید؟ اصلا چی شد که به این کار روی آوردید؟

-«قبل از انقلاب تو سینما کار می کردم، چراغ"قوه" می زدم. بعد از انقلاب هم که وضع سینما مشخص نبود و مارو اخراج کردن»

ادامه داد:«بعد هم شش ماه به عنوان کارگر شهرداری مشغول به کار شدم که از اون جا هم اخراج شدم و چند سالی هست که اومدم تو بازار کارگری می کنم».

می گوید:«وقتی هنوز کودک شیرخوار بودم مادرم رو از دست دادم، پدرم هم چند سال پیش فوت کرد. من پیش زن داداشم بزرگ شدم».

-چرخ زندگی تان چگونه می چرخد؟

لبخند می زند و می گوید:«خدارو شکر که چهار ستون بدنم سالمه و کار می کنم اما به سختی می گذره ، با کارگری نون حلال به دست میارم».

از بچه هایش می پرسم، دخترتون درس می خونه یا ازدواج کرده؟

-«دخترم پیش دانشگاهی است وپسرم هم دیگه باید بره سربازی، اما سربازی رفتنش هم هزینه داره باید خرج رفت و آمدش و بدم».

ادامه می دهد:«هنوز بعد از این همه سال سقفی بالای سرم ندارم،اوایل ازدواجم مستاجر بودم اما الان نزدیک به بیست سالی هست که خونه ی پدرخانمم زندگی می کنم. با فوت همسرم،پدرزنم عذرمرا خواست و گفت که باید از این جا بروم چون دیگرغریبه هستم».

می گوید:«تقریبا یک میلیون تومان پس انداز کردم و باید با این پول دنبال خونه بگردم».

ساده و بی ریا حرف می زند. هر سوالی که از او می پرسم با خنده جواب می دهد. اجازه می خواهد سیگارش را روشن کند.

می پرسم روزی چقدر در آمد دارید؟

-«از صبح ساعت شش که بیرون میام تا 7 غروب که میرم خونه در آمدم می شه روزی 10تا 12 هزارتومان، البته بیشتر وقتا باید توی بازار منتظر مشتری بشینم اما برای ناهار میرم خونه، ناهارو دخترم درست می کنه».

او از وضع بد معده اش می گوید و عملی که انجام داده، یک کلیه دارد و از وضع بد معیشتی می نالد.

- تحت درمان هم هستید؟

در جواب می گوید:«نه، اصلا تحت درمان نیستم، با این همه گرونی مگه میشه دکتر رفت ».

زندگی بدون همسر برایش سخت است می خواهد دوباره ازدواج کند اما از بی خانمانی و بلاتکلیفی زندگی هراس دارد.

ادامه می دهد:«زندگی بخور و نمیری داریم، دخترم همیشه قانعه و چون میدونه نمی تونم انتظاراتش رو برآورده کنم،هیچ وقت چیزی ازم نخواست، الان اگه پای درد و دل دخترم می نشستی برات به اندازه چندتا کتاب حرف می زد».

می پرسم تو انتخابات هم شرکت کردید؟

- «بله، بالاخره وظیفه ی من بود که توی انتخابات شرکت کنم».

با خودم فکر می کنم این کارگربازار، شرکت در انتخابات را وظیفه ی خود می داند اما آیا این کاندیداهای ریاست جمهوری حمایت از آقا رجب ها را از وظیفه خود می دانند؟!

نیاز نیست به مردم وعده های تو خالی و یا سنگین بدهند،نیاز نیست از درمان رایگان بگویند چون هیچ داروخانه و بیمارستانی مریض بی پولی را پذیرش نمی کنند،نیاز نیست به مردم بگویند نفت را بر سر سفره های تان می آوریم اما می توانند حداقل رفاه اجتماعی را برای مردمی که آن ها را برگزیدند، تامین کنند.

آقا رجب ادامه می دهد:« در سفرهای قبلی که احمدی نژاد اومده بود نامه نوشتم، از مشکلاتم و بیماری همسرم گفتم،حتی شماره تلفن خونه و آدرس رو هم دادم اما اصلا کسی به نامه ام جواب نداد»!

می پرسم: از رئیس جمهوری جدید چه انتظاری دارید؟

-« می خوام به مشکلات من رسیدگی کنه، خونه ندارم پسرم بیکاره و نگران آینده بچه هام هستم».

از کار پسرش می پرسم.

می گوید:«پسرم تا سوم راهنمایی درس خونده،نمی تونست ادامه بده چون کشش نداشت، یه مدتی توی قهوه خونه کار می کرد اما دود قلیون باعث مشکلات تفسی براش شد،الان هم بیکاره».

-چه آرزویی داری؟

می گوید:«آرزو دارم دخترم رو شوهر بدم و بتونم یه جهیزیه خوب براش بخرم».

برای رجب فرقی نمی کند پیروز انتخابات از طیف اصولگراست یا اصلاح طلب،فرقی نمی کند چه شعارهای داده و چگونه راس کار آمده،او مشکلاتی دارد که هر رئیس دولت وظیفه اش توجه و رفع دغدغه و مشکلات آن هاست.