شنبه 5 مرداد 1392-9:57

درسی بزرگ از مرد شالیکار

 دیدن دوباره ی مشهدی ابراهیم با این روحیه که حتی در شرایطی که داغ جوان دیده بود باز هم شکر نعمت های خدا را می گفت به من درس های بزرگی داد. درس هایی که بیش از گفتن، نیاز به عمل کردن داشت.


مازندنومه،محمدعلی پاسندی:27 روز بود که "رحمت"فوت کرده بود. او در اثر تصادف موتورش با ماشین در سه راه اسلام آباد(ساری)چند روزی در بیمارستان بستری بود و بالاخره در اثر شدت جراحات فوت کرد. حدود 22 سال سن داشت، و یک سالی می شد که نامزد گرفته بود. مثل اینکه قرار بود چند ماه آینده جشن عروسی بگیرد...

با مادرم به روستای "ماکران"(شهرستان میاندرود) رفتیم. هنوز پارچه های سیاه بر در و دیوار خانه ی مشهدی ابراهیم آویزان بود.

 طاهره خانم(همسر مشهدی ابراهیم)، مادرش و عروسش در خانه بودند. رفتیم در اتاقی که چندین عکس رنگی از رحمت قرار داشت. یاد سال ها پیش افتادم که توی همین اتاق،10-15 نفر آدم هر شب به سختی می خوابیدیم. ساعت 4 صبح بیدار می شدیم که برویم سر مزرعه ی مردم برای کارگری و دروی برنج.

هر صبح همه چیز رو به راه بود. صبحانه ی مفصل با نان گرم. ما برای مشهدی ابراهیم کار نمی کردیم. بلکه از خانه اش استفاده می کردیم و برای مردم به صورت روزمزدی کار می کردیم و در ازایش شالی دریافت می کردیم.

 امور زندگی مشهدی ابراهیم هم از راه کشاورزی و کاشت برنج تأمین می شد. سالانه میزبان تعدادی زیادی از دروگران دوست و آشنا بود و سعی می کرد از آنها در خانه اش پذیرایی کند تا آنها هم از این راه کسب روزی کنند. حتی اجاره خانه هم از کسی نمی گرفت و از جیبش خرج خوراک کارگرها را می داد. رحمت آن روزها یادم هست که صبح زود بیدار می شد و با مشهدی ابراهیم که یک موتور گازی داشت برای خرید نان می رفت.

رحمت خیلی ریزه و لاغر بود. پدرش خیلی او را دوست داشت. همیشه با او شوخی می کرد. عشق این را داشت که سوار تیلر بشود یا با آن بازی کند. پدرش همیشه او را در کنارش سوار می کرد، و می برد سر مزرعه ی خودشان ....

توی همان اتاق پرخاطره نشستیم. با همان حال و هوای قدیم. حتی جای عکس ها بعد از10-12سال تغییر نکرده بود. دیوار و فرش ها هم همان شکل سابق را داشتند. بچه های مشهدی ابراهیم همه به قول خودشان جابجا شده بودند(سر و سامان گرفته بودند)

 مادربزرگ رحمت شروع کرد به مویه کردن برای داغ جوانمرگ شدگی رحمت. من به عکس رحمت نگاه می کردم که توی شالیزار گرفته شده بود و با خودم احساس می کردم زمان چقدر زود می گذرد، و آدم ها چقدر زود بزرگ می شوند. و چقدر زود می میرند.

مشهدی ابراهیم بعد از نیم ساعتی آمد. پیراهنی سیاه به تن داشت. روبوسی کردیم. زیاد نمی توانستم حرف بزنم. بغض داشتم. رحمت را با همان معصومیت چندین سال پیش تصور می کردم، و افسوس می خوردم که چرا نتوانستم توی این سال ها کمترین کاری برای این خانواده ی مهربان بکنم .

مشهدی ابراهیم به جای اینکه به یاد فرزندش باشد، هی به پدرم خدابیامرزی می داد. یک خاطره هم از او تعریف کرد. یک بار ظاهرا پدرم از مشهدی ابراهیم می پرسد که چرا این همه آدم کارگر را تابستان ها به خانه اش راه می دهد و برای آنها کلی خرج می کند، در حالی که برای خود او(روی شالیزارش) دو-سه روز هم کار نمی کنند و مزد آن را هم دریافت می کنند.

 مشهدی ابراهیم در جواب پدر می گفت: روزی دهنده خداست. از هر دستی بدهی از همان دست می گیری، هر چقدر از خلق خدا بیشتر پذیرایی کنی، برکت سفره ات بیشتر می شود، و خدا نعمت بیشتری به آدم ارزانی می کند.

از صبری که مشهدی ابراهیم داشت، حیرت زده بودم. می دانستم که چه زندگی سختی دارند، در عین چقدر دست و دلباز و مهمانپذیر هستند. همیشه دستش برای کارهای خیر دراز بود.

ما عادت داریم وقتی که دچار کوچک ترین مشکلی می شویم کلی به زمین و زمان بد و بیراه می گوییم. از همه چیز انتقاد می کنیم، غیر از خودمان!

 دیدن دوباره ی مشهدی ابراهیم با این روحیه که حتی در شرایطی که داغ جوان دیده بود باز هم شکر نعمت های خدا را می گفت به من درس های بزرگی داد. درس هایی که بیش از گفتن، نیاز به عمل کردن داشت.

 مشهدی ابراهیم؛ این مرد شالیکار شریف به من یاد داد : قدر نعمت هایی را که دارم  بدانم .