جمعه 10 آبان 1392-3:14

ای بی معرفت!

پس از ماهی چشم انتظاری خواستم از حقوق ماهیانه مقداری میوه تهیه کنم در نتیجه با تمام عزت و اعتبار وارد مغازه شدم، قدری میوه خریدم.اگر چه شرمنده جیبم شدم، به خود گفتم حداقل شرمنده اهل و عیال نمی شوم که ناگهان چشم کودکی که به همراه پدرِ تازه از کار برگشته -که آثار گچ و سیمان روی دستانش نمایان بود- من را بیشترشرمنده کرد.


مازندنومه، یاداشت مهمان، علی اصغر خلیل پور کتی سری، ذیحساب اداره کل دادگستری مازندران: امروزه جریان ناشناختگی، بیماری عجیبی است.

روزی رفیقی را در خیابان دیدم که بسیار به این جانب اظهار ارادت  می کرد اما هر چه به فکرم فشار آوردم او را بجا نیاوردم گفتم نمیشناسمت، جنابعالی؟ گفت: ای بی معرفت!

با خود در حال فکر کردن بودم که او خود را معرفی کرد. متوجه شدم از دوستان بسیار صمیمی دوران دبستان است و اینک این ورطه مشکلات بود که غبار فراموشی را مایه حجاب صمیمیت و معرفت دوستان سابق قرار داد.

 این اتفاق مرا شوکه نمود و این پرسش بزرگ را به یادم آورد که من نسبت به حوادث اطرافم و انسان های سابق و حاضر چه قدر بی معرفتم؟!

آیا اگر رفقای دیگرم را ببینم می شناسم؟
آیا همکارم را می شناسم؟
آیا مردم جامعه و وضع معیش تشان را می شناسم؟
و صد البته آیا از ما بهتران و صاحبان زندگی اشرافی را می شناسم؟
و مهمتر از آن آیا حقوقم را و یا حقوق هم کیشان و هموطنانم را می شناسم؟

و صدها سوال از آیا می شناسم های دیگر که روزها و شب های مدیدی ذهن مان را به خود مشغول ساخت. با خود گفتم که اگر ندانم و نشناسم حق است سخن آن یارِ دبستانی که فرمود:ای بی معرفت!

به تکاپو افتادم تا بی معرفتی ام را کم و کمتر کنم. در نتیجه از آنجا که کارمند بودم گفتم ببینم آیا مدیرم را می شناسم و یا شایستگی اش را و فاصله ای که با شایستگی من دارد می شناسم؟

شاید بدانید یا ندانید که در این میان با پیچیدگی هایی از جنبه های شخصیت و مدیریت و حقوق دستمزد مواجه شدم که به خود گفتم ای بی معرفت!

گفتم خب من که دارای پست ذیحسابی ام و با انواع مشغله های شناخته و ناشناخته در گیرم و از حقوقی که از این طریق دریافت می کنم نا راضی ام، بیایم حقوق بگیران دیگر را بشناسم تا کسی پیدا نشود دوباره انگ بی معرفتی به ما بزند.

شاید بدانید یا ندانید وقتی که ضریب حقوق 805 تا 11460 را دیدم و این فاصله 1423 در صدی را مشاهده کردم پس از سه روز نیمه بیهوشی از این که تا کنون زحمتکشانی چون آنان را نمی شناختم به خود گفتم ای بی معرفت!

از زیادی سوالات و رسیدن به جمله ی بی معرفت، دیگر خسته شده بودم پس از نماز جماعت مغرب و عشا گفتم که دست خالی به منزل نروم حداقل جمله بی معرفت را از عیال نشنوم.

پس از ماهی چشم انتظاری خواستم از حقوق ماهیانه مقداری میوه تهیه کنم در نتیجه با تمام عزت و اعتبار وارد مغازه شدم، قدری میوه خریدم.

 اگر چه شرمنده جیبم شدم، به خود گفتم حداقل شرمنده اهل و عیال نمی شوم که ناگهان چشم کودکی که به همراه پدرِ تازه از کار برگشته -که آثار گچ و سیمان روی دستانش نمایان بود- من را بیشترشرمنده کرد.

آمدم خانه میوه را به کودکانم دادم و به یاد آن کودک به خود گفتم: ای بی معرفت!

در اثنای صرف شام بودیم که رفیقی با معرفت از جنس ضریب 805 پیام تلفنی فرستاد که برای شب نشینی مزاحم می شویم.

 پیام دادم شما مراحمید و زود میوه ها را جمع کردم که مقداری برای میهمان باقی بماند اما از حرکتم و چهره های مبهوت فرزندانم سخت ناراحت شدم و به خود گفتم ای بی معرفت .

و ای بی معرفت...

خدایا به حق عارفان درگاهت توفیق معرفت عطا فرما و ما را در این بازار بی معرفتی به خودمان وا مگذار.