يکشنبه 30 شهريور 1393-10:15

گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر

گزارشی از سرای سالمندان/دوس دارم برم خونه همسایه و فامیلام، من مثل پروانه دور بچه هام می چرخیدم اما الان وقتی به پسرم زنگ می زنم میگه دیگه زنگ نزن اعصابم خورد می شه!


 مازندنومه؛ سرویس مهرورزان، فاطمه عربی: سرای سالمندان ساری در جنوب شهر، در مسیر کیاسر قرار دارد، در همسایگی آستانه پهنه کلا، مکانی آرام در حاشیه جنگل.

طبیعت زیبا و آرامی که هریک از ما  حاضریم برای فرار از هیاهو و روزمرگی زندگی به آن پناه ببریم. شاید داشتن اتاقکی کوچک در دامان طبیعت به دور از هیاهوی زندگی شهری برای ما یک آرزو باشد.

اتاقکی که پنجره آن رو به جنگل باز شود و تختی که زیر پنجره قرار دارد. نسیم صبح گاه بهاری پرده های آن را به این سو و آن سو به حرکت درآورد و صدای چهچه پرندگان تو را به وجد آورد.

اما اگر نتوانی از این طبیعت زیبا لذت ببری و پاها و جسمت همچون گذشته تو را یاری نکنند و مجبور شوی ساعت ها روی تخت استراحت کنی، آن گاه این اتاقک برایت به زندانی مبدل می شود. احساس می کنی در این جا به اسارت درآمده ای و همچون گذشته نمی توانی آزاد و رها به هرکجا که دوست داری پابگذاری.

از جاده زیبای منتهی به آستانه تکیه پهنه کلا ساری وارد یک جاده فرعی می شوید. پس از عبور از جاده باریک در آهنی بزرگی قرار دارد..

*حسی دوگانه

به همراه مدیرکل بانوان و امور خانواده استانداری و بانوان مشاور  مدیران دستگاه های اجرایی وارد خانه سالمندان ساری می شویم.

حس دوگانه ای نسبت به این سرا دارم. نمی توانم بین احساس و واقعیت زندگی تفاوت قائل شوم. بعضی از انسان ها از سرناچاری، بعضی ها به اجبار فرزندان و بعضی دیگر نیز آگاهانه این سرا را برای  روزهای آخرزندگی انتخاب کردند.

ستارگان زندگی که چشم انتظاری سوی چشمان شان را کم فروغ کرده است. عده ای منتظر که مرگ آن ها را به جای فرزندان در آغوش بکشد. گویی چوب خط زندگی شان را می شمارند، همکلام شدن با آن ها این احساس را به تو منتقل می کند.

پیرمرد، حدود70 و چند بهار را پشت سر گذاشته است، نزدیک آمد و پرسید« تلفن همراه داری؟ به پسرم رضا زنگ بزن بگو بیاد دنبالم، منتظرشم.»

پرسیدم پدرجان شماره پسرتان را دارید او گفت:« شمارش رو ندارم. گفت که میاد اما هنوز نیومده، زنگ می زنی دیگه، نه؟ بهش بگو از این جا خسته شدم، بهش بگو این جا موندن فایده نداره.»

اسمش جواد بود. بغض را فرو بردم و وارد سالن شدم.  تعدادی از سالمندها درسالن کنارهم نشسته بودند. گویی با هم هنوز هم غریبه اند، کاری به یکدیگر نداشتند. موزیک ملایمی هم از بلندگو پخش می شد.



در ورودی سالن دو  پیرزن که بر روی ویلچر نشسته بودند، از دیدن ما به وجد آمدند.

از ارتباط  پیرزن با فرزندانش پرسیدم که در جواب گفت:« دوتا پسر دارم اما یکی از نوه هام هفته ای یه بار به من سر می زنه.»

پیرزن که حالا می دانستم نامش "خیرالنسا" است، مجال سوال بعدی را نمی دهد و ادامه داد:« دوس دارم برم خونه همسایه و فامیلام، من مثل پروانه دور بچه هام می چرخیدم اما الان وقتی به پسرم زنگ می زنم میگه دیگه زنگ نزن اعصابم خورد می شه، دستم فلج اومدم این جا بدتر شدم. شما از مادر تون خوب نگهداری کنید، نفس مادرا خیر و برکت وبه همراه داره.»

پیر زن دیگری که نظاره گر گفت گوی من بود به آرامی صدایم کرد و گفت: « کنترل از راه دور خارج رو هم نشون میده؟»

از او علت این سئوال را پرسیدم که درجواب گفت: « دختر خاله م تو خارج زندگی می کنه، خوش به حالش که اونجا، می دونی من 20کشور و دیدم، پدرم تو کربلا مرد، مادربزرگ منم  تو کربلا مرد.»

پیرزن که خود را طاهره معرفی کرد کنار در اتاق روی صندلی پاها را به بغل گرفته، نشسته بود، خانمی را با اشاره نشان داد و گفت: « اون خانم  به من گفت که یکی از وسیله هاشو من دزدیم، آخه من می خوام وسیله اینو چیکار کنم؟!! این جا هیچ کسی رو تحویل نمی گیرم آخه من با آدمای حسابی سرو کار داشتم.»

طاهره خانم اما دوست داشت دفعه بعد که می روم پیش شان برایش قدری پنیر، خرما و بستنی ببرم و البته گفت که برای مادر هم سلام برسانم.



* برای همه دعا می کنم

به سراغ مادربزرگ دیگری رفتم، قبل از اینکه سلام دهم دستش را جلو آورد و سلام و احوال پرسی گرمی کرد.

او از برخورد پرستارها راضی بود، اما نکته ای را آرام در گوشم زمزمه کرد: «بعضی از آدم های این جا باهم دعوای شان می شود» این موضوع موجب ناراحتی آن ها شده است.

مهتاب اما هشت بچه خدا به او داده  است؛ دو دختر و شش پسر که دختراها بیشتر نزد مادر می روند.

وارد اتاقی شدم که چهار تخت داشت. رو یکی از تخت ها دو پیرزن نشسته بودند و در تخت دیگری پیرزنی مچاله شده آرام خوابیده بود. بر روی تخت دیگری عروسکی بود و بالای تخت هم عروسک دیگر و اما تخت دیگر خالی بود که به گفته "مولود" خانم هم اتاقی شان دو هفته پیش فوت کرد.



وارد اتاق که شدم "مولود" خانم با سئوال این که« کجای ساری زندگی می کنی؟ پیام نور؟» سر صحبت را باز کرد. پرسیدم شما محل زندگی تان خیابان پیام نور است که پاسخش مثبت بود.

او اما هیچ وقت ازدواج نکرد. مشغول خواندن مفاتیح الجنان بود. پرسید« باز هم می آی این جا؟ اگه میای برام یه مفاتیح بیار آخه مفاتیح من و همه می برن و بعضی از صفحاتش گم شده. من عادت دارم هر روز دعای عهد و بخونم و برا همه دعا کنم.»



متولد 1314 و معتقد است که سن واقعیت زندگی است و نباید آن را انکار کرد. هفت سالی است که  در این سرا زندگی می کند. به خاطر خواهرش به این جا نقل مکان کرده است. البته خواهرش چند سالی است که او را تنها گذاشته و به دیار باقی شتافت.

می گوید:« خانمی این جا  هست که10تا بچه داره اما بهش سر نمی زنن من که بچه ندارم اوضاعم از اینا بهتره.»

از خواهرزاده هایش برایم می گوید که علی رغم میل باطنی آن ها به این جا آمده است. هرهفته خواهرزاده هایش به نزدش می آیند و هر از گاهی مولود خانم را با خودشان می برند.

به خانم بغل دستی خود که به درستی نمی تواند تکلم کند، اشاره می کند و می گوید:« این از همه بدبخت تره، هیچ کسی رو نداره که بیاد پیشش. البته یه زن برادر داره که می خواد بیاد دنبالش و ببرتش مشهد. امروز بعدظهر قراره بیاد و برن مشهد. شما هزارتومان داری بهش بدی که همراهش باشه و برا ما سوغات بیاره؟»

مولود خانم می گوید:« مردم مهربونی داریم، چلوکباب و پلوی عروسی بچه هاشون رو برا ما میارن.»

لیوان آب و لیف حمام هم کنارش روی تخت قراردارد، ادامه می دهد:« من دوس ندارم از لباس و لیوان یکی دیگه استفاده کنم، هرچی میگن ضد عفونی می کنیم اما من قبول نمی کنم من حتی از لباس و لیوان خواهرام هم استفاده نمی کنم.»

می پرسم می توانم از شما عکس بگیرم در پاسخ، خانم بغل ستی مولود خانم که "عذرا" نام دارد می گوید: « سر و وضع ما درست نیست.»

مولود خانم هم با بی حوصلگی می گوید: «مگه جوون 14ساله ای؟ تو خوشگلی رو می خوای چیکار کنی.»

درمورد عروسک های تخت بغل می پرسم که مولود خانم گفت:« یه خانمی هست که میگه این عروسک ها بچه هاشن حتی بهشون شیر هم میده.»

بغض فرو خفته ام را می بلعم و تلاش می کنم اشکم جاری نشود.

* ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

وارد سالن دیگری می شوم، این جا هریک از این سالمندان اتاقی برای خود دارند و ردپای خاطرات روزگارجوانی این سالمندان را می توانی در اتاق های شان بیابی.

هریک گوشه ای از مهمترین خاطرات زندگی شان را در چمدان شان گذاشته و با خود به این سرا آوردند.

معلم ادبیات است و تازه وارد. از نیمه شهریورماه به خانه سالمندان آمده است. مدیرکل بانوان مشغول مشاعره با او است. بیتی از اشعار شاعران معاصر را می خواند و این پدربزرگ  به درستی پاسخ می دهد. ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد،  ايمان بياوريم به ويرانه هاي باغ هاي تخيل" که بلافاصله جواب می دهد: فروغ فرخزاد.

خودش را مهرداد ریاحی معرفی می کند، از سال54 مشغول به کار شد و به گفته خودش« پس از آن که اسمش برای سربازی می آید وارد سپاه دانش می شود.»

این معلم ادبیات حاصل زندگی اش هفت فرزند است؛ چهار پسر و سه دختر.

می گوید:« 28سال و6ماه و20روز کارکردم.»

ادامه می دهد:« یه روز که تو خونه بودم دچار سرگیجه می شم و کنترل خودم رو ازدست می دم و می افتم زمین، لگنم شکست و دیگه نمی تونستم به تنهایی به کارام برسم، بچه هام که هر کدوم شون درگیرن، اونا پیشنهاد این جا رو دادن که من هم قبول کردم. تو خونه در عذاب بودم، این جا رسیدگی می کنن اما اون طوری که آدم انتظار داره رسیدگی نمی کنن.»

در کنار تختش کتاب"همسران شاه" مشاهده می شود و در گوشه ای آیینه ای که در کنار آیینه قاب عکس عروسی مادر آقا مهرداد دیده می شود.

جمشیدی از او می خواهد تا قطعه شعری را برای او به یادگاری بنویسد و پیرمرد نیز چنین کرد.



* گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر

به اتاق دیگری می روم، گویی در این اتاق زندگی جریان دارد. طیف رنگ های شاد هر تازه واردی را به وجد می آورد.

دو خانم که از لحاظ خلق و خوی به هم نزدیک اند با یکدیگر زندگی می کنند. یکی پرستار بود و آن دیگری معلم ورزش.

جمشیدی که خود نیز تا قبل از رسیدن به سمت فعلی، معلم مدرسه بود، این جا نیز بیتی از شعری را می خواند و از معلم ورزش می خواهد ادامه دهد، مشاعره هم راه می اندازد.

" گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر...."

خانم یساری ادامه می دهد:" تا سحرگه زکنار تو جوان برخیزم"

از فرصت استفاده می کنم و تا زمانی که خانم جمشیدی مشغول مشاعره است به سراغ هم اتاقی خانم یساری می روم.

نام فامیلش"عابدیان" است. از روزی که به این جا آمد برای مان می گوید:« چهارتا بچه دارم، دوتا دختر و دوتا پسر. ماریا، مریم، مسیح و مسعود. به غیر از یکی بقیه بچه ها این جا زندگی نمی کنن. یکی از دخترام تو هلند زندگی می کنه، یکی از پسرام دندان پزشک، یکی کارمند بیمارستان و دیگری کارمند اداره راه. یه روز که دچار سردرد شدم اومدم چند روز این جا استراحت کردم و با خانم یساری آشنا شدم. حالم که بهتر شد برگشتم خونه اما مهربونی این خانم باعث شد من برای همیشه به این جا بیام و با ایشون زندگی کنم.»

ادامه می دهد:« فقط چهار، پنج سال شوهرداری کردم . من همیشه تنها بودم و به تنهایی بار زندگی و به دوش کشیدم. به خاطر بچه هام ازدواج نکردم. اگه امروز این جا نشستم و دچار سردرد هستم در عوض بچه های خوب و تحصیل کرده ای دارم، من همیشه اعتقاد داشتم و دارم که باید بچه ها رو خوب تربیت کرد.»

خانم عابدیان از خاطرات پرستاری اش می گوید، خاطراتی که بخش اعظمی از آن با جنگ عجین شده است. از مجروحیت خلبانی می گوید که مجبور بود برای تعویض پانسمان هایش به منزلش برود.

او همچنان از پانسمان مجروحان جنگی هم گفت، مجروحانی که جفت دست ها و پاهای شان را از دست داده بودند.

هنوز هم ردپای جوانی و زیبایی را که روزگار سعی در پژمرده کردن آن دارد در چهره شان مشاهده می شود. هردو همسران خود را درعنفوان جوانی از دست دادند، یکی چهار سال از زندگی مشترکش گذشته بود که همسرش را از دست داد و آن یکی یک سال بعد از ازدواج.



خانم یساری که تاکید داشت اسم کوچک شان را درست تلفظ کنیم، گفت: عزت ملک یساری هستم، متولد 1314 و لیسانس تربیت بدنی دارم.

قاب عکس های قدیمی که مربوط به زمان جوانی خانم یساری است در چهار گوشه اتاق دیده می شود و درمیان این قاب عکس ها، عکس دختربچه 5ساله اش هم که بر اثر مننژیت مغزی فوت کرد مشاهده می شود. ازدواج مجدد در خانواده یساری مرسوم نبود و آن را پسندیده نمی دانستند.

گرچه روزگار بهار جوانی اش را خزان کرده است اما همچنان زیباست و به زیبایی خود اهمیت می دهد، کرم های ضد آفتاب، ادکلن، لاک های رنگی  و لوازم آرایشی که بر روی میز توالتش چیده بود، گواه این ادعا است. در گوشه تختش تعداد زیادی نوار کاست مشاهده می شود که از بین800کاست تنها تعدادی را با خود آورده است. کاست "گلها "یکی از این مجموعه ها است.

دوبار هم به حج تمتع رفته است. عزت ملک که روزگاری معلم تربیت بدنی بود این روزها پاهایش همچون گذشته توان حرکت ندارد و هم اتاقی او رتق و فتق اتاق را برعهده دارد.



* هوای این سرا بسیار سنگین است

هوای این سرا بسیار سنگین است و نمی توانم تنفس کنم، وارد حیات مجتمع می شوم، آسمان آبی، هوای خوب، طبیعت زیبا و حتی دیدن جنگل هم نتوانست شادم کند. این  سرا می تواند آینده هریک از ما باشد و شاید تصورش قدری سخت اما واقعیت زندگی همین است.

با خود فکر می کنم آیا روزی من هم با پدر و مادر خود چنین خواهم کرد؟.

*این گزارش همزمان در روزنامه حرف مازندران نیز منتشر شد.