پنجشنبه 30 تير 1384-0:0

یادداشتي درباره مکرمه :اين ديوار دل است كه فرو مي ريزد

حسن زرهي


ابراهيم مختاري همت كرده و فيلمي ساخته است از زندگي و كار مكرمه قنبري، زني كه در شصت و چهار سالگي طاقتش تاق شد و زنجير و زندان دهه ها و سالها و ماههاي درونش را گسست، و بر هر چه ديد و بود و هست نشاني از رنگ و رخسار دل و جانش نهاد، و به اين سوي دنيا كه آمد سوئديها با شاگال قياسش كردند، و ما هموطنان او در حيرت حركتي كه او به جاي همه  مادران و مادربزرگانمان كرده بود، به تماشاي جهان رنگ و روياي او رفتيم.

مكرمه حالا در آستانه هشتاد سالگي به جد مي داند كه مكرمه قنبري است نه مكرمه بلبلي، و حالا هر جا ميرود قدر ميبيند و صدر مي نشيند. اما اين را گفتم كه به هنگام ديدن فيلم زندگي مكرمه ـ همان فيلم ابراهيم مختاري ـ ديدم كه ديوارها،  راه پله ها و گاه خاك اندازها و كدوها و . . . هم از دست عشق او به آفرينش امان نمي يابند و نقشهايي كه او با ايستادن بر بشكه دويست و بيست ليتري نفت بر سقف و ديوارهاي خانه قديمي و در خطر فروريزي اش كشيده از كارهاي ستودني اين مادربزرگ افتخارآفرين ايراني است.

 وقتي جانعلي بلبلي پسر مكرمه و خود او مي گويند كه آن ديوار بزرگ سرتاسر نقاشي شده ديگر نيست، ابتدا با خود مي انديشم كه حتما نهادي، سازماني، موزه اي ديوار را به بهاي گران خريداري كرده و در محلي براي هميشه نگاه داشته است، و يا اهل هنر و دوستدار هنري دارد از "ديوار" با همه توان محافظت و مراقبت مي كند. هم چنان كه در طول عمر تاريخي آدمي ديگر ملت ها با هنرمندان و مفاخر ملي و ادبي خود كرده اند. اما در سرزمين ما مكرمه هم دارد تاوان بي توجهي دولت را مي پردازد. دارد چوب بي عملي اهل هنري را مي خورد كه چون خود دل سوخته اند.

 آدم انتظار دارد در نبود دولتي لايق حداقل آنان كمر همت ببندند. تاوان فرهنگي را مي پردازد كه تا شروع به نقاشــي مي كنـــد هم ولايتي ها و همسايه ها در كوچه و خيابان جار مي زنند كه پيرزن ديوانه شده است. و تا به گالري ها و روزنامه ها و مجله ها راه پيدا نمي كند هيچ كس نيست كه باور كند، در ميهن ما، در دهي در مازندران زني در شصت و چهار سالگي به دنيا آمده است. مادربزرگي كه بچگي مي كند. زني كه گاوش را در رنگ ها و روياهايش جاودان كرده است.

پيرزن بچه اي كه همه طلب هايش، كه طلب همه زنان و مادران محروم از مدرسه و مشق و صحنه و زندگي اجتماعي و هنري ست را ميخواهد وصول كند. مكرمه بر كدوهايش، بر قلوه سنگها، بر ديوارها، بر كاغذ باطله ها، بر كوزه ها و بر هر جا كه در دسترس و در تيررس رنگ و روياي اوست مهرش را به جاي امضا و نامش مي كوبد. از اين كه سواد ندارد تا روياهايش را در كلمه ببافد چه باك، همين بس كه رنگ هايش را از ديگ هميشه جوشان زندگي سخت و بي رونقش بگيرد و ليلي و مجنونها و مردان شاخدارش را به كول بگيرد و به همه سوي دنيا ببرد.

اگر در فيلم مختاري آن ديوار بر باد رفته ي حاصل جان و جهان او ماندگار نميشد، و جانعلي پسر هنرمند او همت نمي كرد تولد مادرش در شصت و چهار سالگي را باور كند چه مي شد؟

اگر جانعلي خود به جهان نقش و ساز تعلق نداشت آيا مي توانست بفهد زني، مادري، مادربزرگي، كسي در جايي در روستايي از مازندران در شصت و چهار سالگي به جهان گام بگذراد. بچگي كند، قلم مو به دست بگيرد، و مثل بچه ها اما بي آن كه كسي مدام مزاحم جهانش بشود، بر هر چه ميخواهد نقش خود را بيندازد. و هيچ كس نداند بارانِ در راه، توفان آب و گل، آب و چكه ي سقف و ... ديوار بزرگ رنگ و روياهاي اين كودك تازه به جهان آمده را خواهد شست. و هيچ كس نخواهد، نداند، و نگران نباشد كه اين سرمايه ملي ماست، كه اين يكي از هزاران سرمايه ملي ايرانيان است كه دارد با آب و گل  و رودخانه اي كه در ندانم و نخواهم كاري حكومتها و دولتها و كم همتي هنرمندان و هنردوستان و حتي مردم ما سرچشمه دارد، نابود و نيست مي شود.

دنياي ديوار دل انگيز مكرمه قنبري تنها در فيلم كوتاه زندگي او هست و بس و اگر همتي براي حمايت از او و آثارش و اين خانه كه خود جهاني است از رنگ و رويا نشود، چه بسا ديوارهاي ديگر فرو بريزند، و اين دخترك در آستانه هشتاد سالگي كه  ديگر ده سالگي را هم پشت سر نهاده است، بر آستانه در بنشيند و بر نقش ها و رنگ هاي با آب رفته اش اشك بريزد.

نگاهش مي كنم مي خواهم تركيب اين زن در آستانه هشتاد سالگي و آن كودكي كه حالا ده ساله شده، اين و آن مكرمه را ببينم. تند و تند جا عوض ميكنند، ده ساله گاه هشتاد ساله مي شود و هشتاد ساله ده ساله و گاه هر دو چنان در هم مي تنند كه آدم مي ماند با كدام طرف است.

خانه مكرمه، خانه اين كودك، اين زن، اين مادربزرگ، اين شاعر رنگ و رويا، اين دخترك مازندراني را دريابيم.(shahrvand)