پنجشنبه 15 مرداد 1394-9:42

کمین در هور

به مناسبت تشییع غواصان شهید در مازندران/ معرفی یک کتاب از عملیات کربلای 4 و مرور بخشی از خاطرات غلامرضا تاجیک، غواص مازندرانی این عملیات.


مازندنومه، سرویس اجتماعی: غلامرضا تاجیک اهل رستم کلاست. او در دوران جنگ، مدرسه را رها کرد و در نوجوانی به جبهه رفت.

تاجیک بهار امسال مجموعه خاطراتش را از عملیات کربلای 4 انتشار داد که برای نخستین بار برخی رخدادهای نامکشوف آن حماسه به دست مخاطبان رسید.

نام این کتاب "کمین در هور" است که 176 صفحه دارد و انتشارات پرهیب آن را چاپ کرده است.

به زودی آیین رونمایی این کتاب نیز در ساری برگزار می شود.

به مناسبت حضور و تشییع غواصان شهید در مازندران، سطرهایی از کتاب کمین در هور را نقل می کنیم:

...آن رزمنده غواص تازه مشغول تیراندازی شده بود که ناگهان متوجه شدم دیگر صدای تک تیرهایش نمی آید. بلند شدم روی خاکریز، نگاهی به سمت عراقی ها انداختم. دیدم در دومتری ما گردن همرزم ما خمیده شده و سرش روی خاکریز افتاده است. صدایش کردم، جواب نداد. تک تیرانداز عراقی دقیقا" وسط پیشانی اش را زده بود. تمام مدتی که او آمد پیش ما تا شهید شد، بیش از دو، سه دقیقه نگذشت!

باران انواع گلوله و خمپاره بر سرمان فرود می آمد و عراقی ها حالا دیگر گلوله آر پی جی هم به سوی ما شلیک می کردند....

به زودی چند نفر دیگر آمدند پشت خاکریز. این رزمنده های تازه وارد، میرشکار از فرماندهان گردان مالک اشتر و نیروهای تحت امرش بودند. تک تیراندازهای عراقی در عرض چند دقیقه،  چهار  نفر را با تیر زدند و به شهادت رساندند. این عزیزان از مقدار فاصله ما با عراقی ها و تعداد آن ها خبر نداشتند. همین که بلند می شدند هدف تک تیراندازهای عراقی قرار می گرفتند. فرمانده میرشکار هم که یک شال سبز دور گردنش بود، ناپدید شد....

از فاصله نزدیک مرتب نارنجک به سوی ما پرتاب می شد. تانک عراقی ها هم می خواست روی خاکریز بیاید. عراقی ها به فاصله 10-15 متری ما رسیده بودند. نارنجکی را برداشتم و ضامن آن را کشیدم. به همرزمانم گفتم: عراقی ها رسیدند و سپس نارنجک را بلند پرتاب کردم. بلافاصله بلند شدم و گلوله آر پی جی را به سمت تانک شلیک کردم.
هنوز ننشسته بودم که چشمم افتاد به یک نارنجک با ضامن روسی که از روی خاکریز قل می خورد به طرف پایین! فرصت دراز کشیدن نبود. به همان حالت دو زانو نشستم و تا می توانستم خودم را جمع کردم.

نارنجک به طرف شکم شهیدی که کنارم افتاده بود، رفت و منفجر شد و من صدایی شبیه صدای شکستن یک ظرف لاک ملامین شنیدم. دستم را بردم به سمت گردنم، پر از خون شده بود....

با سرعت هر چه تمام تر عقب نشستم. هنگام برگشت هیچ رزمنده زنده ای راغ در مسیر ندیدم. سراسر جاده را پیکرهای شهدا پوشانده بودند. هر لحظه احساس می کردم عراقی ها پشت سرم دارند تعقیبم می کنند. آن قدر دویده بودم که از نفس افتاده بودم. به جز یک نارنک و اسلحه ای که از کنار شهیدی برداشتم، چیزی همراهم نبود.

به سمت رودخانه حرکت کردم. سر راه نگاهم افتاد به ساک غواصی که شب پیش کنار پای فرمانده گردان گذاشته بودم. آن را برداشتم و به سمت ساحل حرکت کردم....

هوا در حال تاریک شدن بود. شروع کردم به پوشیدن لباس غواصی. قصد داشتم با غواصی خودم را به مرزهای کشورم برسانم. تازه یک لنگه لباس غواصی را پوشیده بودم که یک قایق سر رسید....

*مطلب مرتبط

می رسیم وسط اروند