سه شنبه 5 آبان 1394-4:14

نیمروزی با مادر سه معلول در روستایِ " اِروت "

ببخش که دیر به میهمانی دردهایت آمدیم

به این خانواده کمک کنیم/ محمد 17 سال، پویا 14 سال و افشین 9 سال سن دارند. محمد و پویا معلول جسمی وحرکتی بوده و افشین، معلول ذهنی ست. خواهرشان به خاطر نگهداری از این معلولان مدرسه نمی رود و مادر هم کارگری می کند.(کلیک مهروزان)


مازندنومه؛ سرویس مهرورزان، حسین احمدی – رقیه توسلی:" اِروِت " را نشنیده بودم. نمی دانستم در همسایگی شهرم، به این نام، روستایی باشد... اصلا خیلی چیزها را نمی دانستم... مثلا این را که با یک آدرس قرار است به خانه ای از " چهاردانگه " گره بخورم که عاشقانه ی متلاطمی دارد.

نمی دانستم قرار است از جنگل و رودخانه بگذرم، از پاییزی که لابه لای درختان انبوه جا خوش کرده تا مرا میهمان سرای آباد تو کند، بانو جان !

" اِروِت " را نشنیده بودم. باور کن نمی دانستم " محمد و پویا و افشین "ی دارند زیر آسمان خدا به آمدنم فکر می کنند و مادر نازنینی که سالهاست رنج می برد و فردا را بیشتر از امروز دوست می دارد.

حالا که آمدم، می خواهم همه شهر را با خود به "اِروت" بیاورم. به خانه ای که در چوبی اش همیشه به حرمت میهمان، ساده باز می شود و چون روی ماه تان مهربان است.

برای همه بگویم چطور پسران دلبندتان اولین میزبان مان می شوند و بعد سمیرایی که خواهرانگی و گذشت را عجیب از شما به ارث برده است.

می فهمم که نیستید و رفته اید پی یک لقمه نان حلال. گفته اند که کارگر مزرعه و باغ اید و معاش زندگی روی شانه های زنانه شماست.

صدیقه بانو ! حالا که آمدم دوست دارم به همه بگویم که وقتی از مزرعه آمدید و کنار پسران تان نشستید، دلم چقدر حالش بهتر شد. بهتر به این خاطر که خدا می دانست شما را به مادری این کودکان برگزید. شما را که از خودگذشتگی بلدید و می دانید وفاداری چه عاقبت نیکی دارد....

دلم حالش بهتر شد وقتی لبخندهای مادرانه تان را دید و آغوش کشیدن های نوازشگرانه تان را.

دلم وقتی دید شما خستگی تان را پشت حصار چوبی خانه می اندازید و صبح و ظهر و عصر، مردانگی می کنید و پی روزی حلال با آب و باد و خاک و آتش می جنگید، نفس تازه کرد و مثل خودتان بی امان و پنهانی گریست.

وقتی از معلولیت گفتید و از درآمدی که کفاف هزینه های سه معلول را نمی دهد، از زمستان های سرد روستای تان و بهای نفتی که گاهی مهیا نمی شود ، به یاد خدایی افتادم که همین نزدیکی هاست.

وقتی فرزندان تان را دیدم که همه فصل ها، چشم به در خانه می مانند تا آمدن تان، تا تر و خشک شدن شان ، پدرانگی تان را اشک ریختم.

من " اروت " را نشنیده بودم و خانواده ای را که سالهاست در سوز آذر و دی و بهمن تنهایند. نمی دانستم گاهی صلح ، بودن در جهانی ست که محمدها و پویا ها و افشین ها در آن دم و بازدم می کنند.

صدیقه بانو جان! حالا دیگر پسرانت تکه هایی از افکار من اند و سمیرا برایم تنها نامی غریب از یک دختر بیست و یک ساله نیست.

مرا ببخش که دیر به میهمانی دردهایت آمده ام و سالهاست که اِروتِ همسایه را نمی دانستم. شرمنده ام که میان کوچه و خیابان های شهر گم شده بودم و آدرس خانه ات مرا پیدا کرد.

مادر فداکار عاشق! هرچند ، چندروزیست که از "چهاردانگه" عبور کرده ام تا پاییزی گرم تر را برایت آرزو کنم و خواهرانه با حلقه های اشکِ نگاهت یکی شوم اما بدان قلبم سالهای بی شماریست که برای تمام کودکان معصوم و نیازمند این سرزمین می تپد و دل نگران است....



خانه ای با 17 سال  معلولیت

" نگهداری مادر فداکار کیاسری از سه فرزند معلول " خبر کوتاهی بود که به دستم رسید. سه شنبه ای را هماهنگ می کنیم تا به اتفاق همکارمان به محل زندگی این خانواده برویم. آدرس این خانه در روستای " اِروت " ، 25 کیلومتری شهر کیاسر است.

با هماهنگی خانم علیزاده -مدیرموسسه خیریه خیمه گاه اهل بیت چهاردانگه- که شناسایی این خانواده مازندرانی توسط ایشان صورت گرفته، راهی می شویم.

پس از 60 کیلومتر دور شدن از ساری، تابلوی روستاهای " اَزنی، کنتا، لسورم و اِروت " را می بینیم و پس از 10 کیلومتر جاده خاکی و عبور از جنگلهای سرسبز و چشم نواز، "اِروت" خودش را  به ما نشان می دهد.

در ورودی روستا با دیدن دام اهالی، پی می بریم که علاوه بر کشاورزی مردم این دیار دامدارند.

 " اِروت " از توابع بخش چهاردانگه در دهستان گرماب قرار داشته،  با 41 خانوار روزگارش را در دل جنگل های شمال می گذارند و خدا را شکر همچنان از چشم زمین خواران در امان مانده است.



شاید هم 10 کیلومتر جاده خاکی برای رسیدن به این روستا رغبتی برای آنان ایجاد نمی کند تا این منطقه را مورد هجوم قرار دهند!

در دل "اِروت " خانه ای می بینیم با دری چوبی که نه قفلی دارد و نه زنگی! وارد حیاط خانه ای می شویم که سربالایی تندی دارد. این سوال در ذهن مان نقش می بندد کودکان معلول این خانه چگونه این مسیر را طی می کنند؟

خانم علیزاده که چندباری به اهالی این منزل سرزده است مانند یک دوست وارد می شود و ماهم به دنبالش می رویم.

محمد و پویا در ورودی در خانه رو به ایوان نشسته اند. گویا انتظار کسی را می کشند! اولین سوال مان این است: مادر کجاست؟ می گویند سَرِکار. گویا آنها روزها را به تنهایی سپری می کنند تا شب ها مادر را ببینند!

محمد کامپیوترش را نشان مان می دهد تا توانایی هایش را ببینیم. پویا که توان جابجایی را ندارد، با خود به اتاق می بریم.

خانم علیزاده می گوید: علاقه زیادی به کامپیوتر داشتند و توسط یک خیر از شهر قم، این کامپیوتر برای شان خریداری شد و با چند ساعت کلاس آموزشی حالا دیگر خودشان به راحتی با آن کار می کنند. روزهای اول باید ماوس را با کِش به دست شان می بستیم، اما حالا به راحتی این کار را انجام می دهند. در گذشته که کامپیوتر نداشتند حوصله شان سر می رفت و مادر از بی تابی های شان گله داشت. حالا که کامپیوتر دارند بیشتر سرگرم اند و مادر می گوید کمتر اذیت می کنند.

در این هنگام "سمیرا" تنها خواهر خانواده  وارد اتاق می شود و با او به گفتگو می نشینیم. او که تا کلاس دوم دبیرستان خوانده است به خاطر کمک به مادر برای نگهداری از برادرانش، سه سال است که دیگر به مدرسه نمی رود.

سمیرا می گوید: مخارج زندگی برعهده مادر است و در غیابش نگهداری و نظافت بچه ها با من است.

به علت طولانی بودن مسیر، در مدرسه شبانه روزی "خال خِل " درس می خواندم و چون مادر به من احتیاج داشت، مجبور به ترک تحصیل شدم.

سمیرا می گوید : محمد 17 سال، پویا 14 سال و افشین 9 سال سن دارند. محمد و پویا معلول جسمی وحرکتی بوده و افشین ، معلول ذهنی ست.

از افشین می پرسیم که او می گوید : رفته مدرسه. الان سه سال است کلاس اول را می خواند. محمد و پویا هم تا کلاس اول خوانده اند.

بانویی که مردانگی می داند

هنگام غروب محمد و پویا را تنها می گذاریم و به اتفاق سمیرا به محل کار مادرشان در زمین های اطراف روستا می رویم. در مسیر با زنان پرتلاش این سرزمین روبرو می شویم که از کار مزرعه برمی گردند. از دور صدیقه بانو را می بینیم که به استقبال مان می آید.

علی رغم خستگی با رویی گشاده در جمع مان قرار می گیرد. از سمیرا حال بچه ها را می پرسد. گویا تلفنش تنها وسیله ارتباطی که با آن از حال فرزندانش باخبر می شود، خراب است!

از مادر می پرسیم مشغول چه کاری بودید؟ می گوید : کارم در مزرعه توتون به پایان رسیده و می خواستم هیزم برای بخاری خانه جمع کنم. حالا که شما آمدید ، باشد برای فردا.

آخر اینجا نفت کمیاب است و پول نفت را هم ندارم، چراکه هر تانکر نفت 300 هزارتومان است. بچه ها زود سردشان می شود و اگر خانه گرم نباشد بیمارتر می شوند.

صدیقه بانو درست می گفت چراکه هنگام غروب، هوا ناجوانمردانه سرد شده بود. در عصری پاییزی و درمیان این کوه های سربه فلک کشیده، سرما طبیعی ست و هرچه به شب نزدیکتر می شدیم سوزناکی هوا بیشتر می شود.

به اتفاق هم به خانه می رویم و مادر با قرار گرفتن در کنار بچه ها، دلش آرام می گیرد و لبخند گرمی بر صورت خسته اش می نشیند. محمد و پویا را محکم در آغوش می گیرد و می پرسد: ناهار چی خوردید؟ پویا در جوابش می گوید: نون.



از پویا می پرسیم چه آرزویی دارد، در جواب مان می گوید: تبلت. مادر می گوید علاقه زیادی به تبلت دارد و متاسفانه توانایی خرید آن را ندارم.

در این هنگام افشین به خانه می آید و با تعجب نگاه مان می کند. پسر پُرجنب و جوشی ست و تنها با چشم هایش با ما حرف می زند.

در این هنگام سمیرا با چای گرمش از ما پذیرایی می کند و ما با این مادر فداکار هم صحبت می شویم.

صدیقه بانو می گوید: بچه ها همیشه به مراقبت نیاز دارند و اگر کسی خانه نباشد به آنان سخت می گذرد. تابستان که سرکار بودم تشنگی عذاب شان می داد. آخر نمی توانستند از یخچال آب بردارند. بچه ها اگر تحت درمان قرار گیرند وضعیت جسمی بهتری پیدا می کنند. فاصله 70 کیلومتری تا ساری، درمان فرزندانم را مشکل نموده است. در روزهای گذشته که برای خرید داروهای شان رفته بودم در راه بازگشت مجبور شدم 2 ساعت مسیر خاکی روستا را با پای پیاده طی کنم.

می پرسیم چرا پیاده؟ می گوید: آن موقع شب که ماشینی نیست. ضمنا پولی نداشتم مجبور بودم پیاده بیایم.

صدیقه بانو ادامه می دهد: هزینه های زندگی به عهده خودم می باشد. زمین کشاورزی ندارم و در مزرعه های برنج و گندم و خیار و توتون هم محلی ها کار می کنم و اگر کار باشد، روزانه 25 هزارتومان دستمزد می گیرم. هفته ای چند روز بیشتر کار به سراغم نمی آید و زمستان ها هم از کار خبری نیست.

این مادر فداکار تنها خواسته اش را سکونت در ساری برای درمان فرزندانش ذکر می کند و می گوید: اگر ساری باشیم ، سمیرا هم می تواند به درسش ادامه دهد و فرزندانم علاوه بر درمان می توانند درس بخوانند. آخر آنها سواد دارند. در سال گذشته معلم افشین از مشق هایش متعجب شده بود و بعد فهمیدیم کار پویاست و او سرمشق هایش را می نویسد.

چو عضوی به درد آورد روزگار...

در این هنگام خانم علیزاده -مدیرموسسه خیریه خیمه گاه اهل بیت چهاردانگه- به میان صحبت مان می آید و می گوید : در تدارک ساخت خانه ای در ساری برای خانواده سیده صدیقه خانم هستیم که زمینش را پدربزرگ خانواده واگذار کرده است. درهفته گذشته به اتفاق بچه ها، شهردارکیاسر، اعضای شورای شهر کیاسر و بخشدار چهاردانگه کلنگ احداث خانه را زدیم.

از این بانوی خیر در رابطه با هزینه ساخت این واحد مسکونی می پرسیم و می گوید: با رعایت مسائل فنی برای ایجاد شرایط بهتر برای بچه ها، حدود 50 میلیون تومان نیاز است و آماده ایم با همکاری خیرین این اقدام خداپسندانه را به پایان برسانیم.



وی اضافه می کند: خیرین می توانند کمک های خود را به حساب " 0109841503005 بنام موسسه خیریه خیمه گاه اهل بیت چهاردانگه واریز کنند تا با کمک آنان، ساخت این خانه را تا پایان سال به اتمام برسانیم.

از خانم علیزاده در رابطه با فعالیت های موسسه خیریه چهاردانگه می پرسیم که می گوید: تاکنون 300 خانوار نیازمند را تحت پوشش قرار داده ایم و 80 میلیون کمک نقدی ، 50 میلیون تومان جهیزیه و 10 میلیون تومان کمک های غیرنقدی میان نیازمندان توزیع شد.

وی ادامه می دهد : از طریق توزیع 250 صندوق خیریه ، کمک های نقدی را میان خانواده های تحت پوشش تقسیم می کنیم.

مدیران بهزیستی در "اِروت"

با مدیران بهزیستی مازندران هماهنگی می کنیم تا طی بازدیدی ازخانه صدیقه بانو، از نزدیک با مشکلات بچه ها آشنا شوند.

دریکشنبه ای پاییزی به اتفاق آقای قلندری معاون توانبخشی بهزیستی مازندران و موسوی رئیس بهزیستی ساری و خانم علیزاده بار دیگر مهمان خانه شان می شویم.

مادر به استقبال مان می آید و بار دیگر محمد و پویا را می بینیم که با لبخندهای گرم شان ما را پذیرا می شوند. خوش و بش دوستانه ای میان مان شکل می گیرد و مدیران بهزیستی مازندران در جریان مشکلات این خانواده قرار می گیرند.

معاون توانبخشی بهزیستی مازندران قول اهدا یک دستگاه تبلت را به بچه ها می دهد و می گوید: مشکل معلولیت بچه ها با توابخشی بهتر خواهد شد و با استعدادی که دارند حتی می توانند به مدرسه بروند.

قلندری ادامه می دهد : برای خانواده های دارای بیش از دو معلول با کمک راه وشهرسازی خانه می سازیم و در صورت صدور پروانه ساخت از سوی شهرداری، تسهیلاتی در اختیارشان قرار خواهد گرفت.

معاون بهزیستی مازندران تاکید می کند: تا ساخته شدن خانه، اگرمنزلی در ساری تهیه شود، رهن آن توسط بهزیستی تامین می شود که در این میان خانم علیزاده تهیه مسکن را به عهده می گیرد.

گویا تنها 2 فرزند خانواده تحت پوشش بهزیستی هستند که آقای قلندری دستور پوشش قراردادن فرزند سوم خانواده را هم صادر می کند.

قلندری می گوید: در بهزیستی بحث حمایتی و توانبخشی باید در کنارهم صورت گیرد تا به نتیجه ایده آل برسیم.

وی با اشاره به اینکه از روزهای اولیه معلولیت باید کارهای توانبخشی صورت می گرفت، تاکید می کند : با انتقال بچه ها به ساری کار درمان، توانبخشی و گفتاردرمانی بچه ها در مرکز فیاض بخش انجام خواهد شد تا بتوانند وضعیت جسمی بهتری پیدا کنند.

همچنین مادر خانواده را تحت پوشش طرح "توانبخشی مبتنی بر خانواده" قرار می دهیم تا از مبلغ این طرح بهره مند شود.

موسوی -رئیس بهزیستی شهرستان ساری- نیز اجرای این تعهدات را برعهده می گیرد و ما با این خانواده پُر مهر خداحافظی می کنیم.

آیا... !؟؟

در نگاه همراهان مان چیزی پیداست. گویا در این فکرند که چرا زودتر به سراغ این خانواده نیامدند؟ همان سوالی که در اولین ملاقات به ذهن ما خطور کرد.

در مسیر بازگشت سوالات متعددی به سراغ مان می آید؛ آیا خانه صدیقه بانو ساخته می شود و "اِروت" با این مهاجرت اجباری کنار می آید؟ آیا در آینده ای نزدیک سمیرا به مدرسه می رود ؟ و آیا بچه ها به زندگی بهتری دست خواهند یافت و مشکلات این خانواده کمتر خواهد شد؟

بی شک جواب سوالات مان در گرو تلاش های مدیران بهزیستی و انجام تعهدات شان ، مدیران شهری و در گرو دستان خیر شما مردم ایران زمین است.



شماره حساب جهت کمک مردم نوعدوست:

حساب شماره  0109841503005 به نام موسسه خیریه خیمه گاه اهل بیت چهاردانگه