شنبه 5 دی 1394-21:48

نصرت الله زندیِ شاعر درگذشت

هر که را دیده ام از جهان می رفت

نصرت الله زندی -شاعر و داستان سرای ساکن ساری- صبح شنبه پنجم دی ماه 1394 درگذشت.


مازندنومه، سرویس فرهنگی و هنری: نصرت الله زندی -شاعر و ادیب ساکن ساری- امروز شنبه درگذشت.

او در سال 1305 خورشیدی در زنجان به دنیا آمد. پدرش یوسف سلطان زند، مردی نظامی بود. مادرش نیز از خانواده ای عالم خیز و دختر آقاشیخ موسی مجتهد و فرزندزاده آخوند ملاعلی قارپوزآبادی بود.

نصرت الله زندی تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود گذراند. پدرش در جریان جنگ جهانی دوم و نفوذ گروه های وابسته به شوروی، کفالت شهربانی را برعهده داشت.  همین امر باعث به زندان رفتن نصرت الله، مادر و برادرش شد.

یوسف خان زند دل بسته وطن بود و فردوسی را پاس می داشت. از همین رو بود که از خود شاهنامه ای دست نویس با 76 نقاشی رنگی به جای گذاشت.

از همان روزگار وطن دوستی و حفظ و حراست از زبان پارسی در ذهن و ضمیر زندی ریشه دواند. او در کار نظامی خود در سال 1356 در ساری بازنشسته شد و سالهاست ساری از سایه ی حضور سرهنگ زندی برخوردار است.

او شعر می گفت، داستان می نوشت و در محافل ادبی ساری حضور داشت. از آثار او می توان به این موارد ااشاره کرد:

مرد جاویدان(1346)، ایران نامه(1376)، ایران بی غروب، خاطره ای از شهریور شوم 1320، 21 شاخه گل تقدیم به قلبم، انجام مأموریتی بزرگ، نگرشی به زندگی زنده یاد جهان پهلوان تختی، دیوان قصاید و غزلیات(آماده چاپ)، حماسه های ملی و میهنی، سروده های زبان ناب پارسی، 400 دوبیتی جناس، مناظره پدر و پسر، یکصد دوبیتی در ارزش هنر زن ومرد، پیدایش سه تار.

آخرین  نوشته زنده یاد زندی متنی است با عنوان "سراشیب زندگی" که مکتوب و منظوم است و در پایان تابستان امسال نوشته شد، ولی فضایی پاییزی و زمستانی و در عین حال نگاهی مثبت و گرم به فرایند و مسیر زندگی دارد. این نوشتار چندی پیش در مجله هفت روز به چاپ رسید و در زیر بازنشر می شود:

سراشیب زندگی

روزهای زرد پاییز رو به پایان بود و زمستان سرد از گرد راه می رسید. خورشید زرین بال، بال فروبسته و آهسته آهسته سر به چاهسار باختر می کشید. سبزه ها زرد وافسرده. گلها پژمرده وگویی مرده اند.

من نگران و اندیشناک روی پایین ترین پلهزندگی نشسته و چشم به دوردست ها دوخته بودم، گویی که در سایه روشن اندیشه خود، با خود گفتم :

کجایی جوانی دلم گشته تنگ

سرم خورده اینک به سختی به سنگ

بیا بار دیگر زمن یاد کن

دل دردمند مرا شاد کن

ناگاه جوانی را به یک دم دیدم که با گردنی برافراخته و یالی از کوپال به دررفته سوار بر گرده اسبی سرکش در سراشیب کوره راه زندگی به تاخت می رفت. هراسان بانگ برآوردم : آهای جوانی! کجا می روی، برگرد با تو کار دارم، برگرد.

جوانی بدون اینکه از تاختن باز ایستد سربرگرداند و پاسخ داد : ای پیر گوژپشت! با من چه کار داری؟ رفت و برگشت من در دست من نیست و با خداست. من می روم و تو به دنبال من خواهی آمد. این بگفت و در سراشیب زندگی گم شد. من نیز ناخودآگاه از جای برخاسته، به دنبال او رفتم ولی هرگز به او نرسیدم.

او رفته بود، کجا ؟ نمی دانم. شاید به شهر خاموشان. یادش گرامی باد.

روزی از روزها جوانی را      

 دیدم از پیش من دوان می رفت

همچوبادخزان و یا تندر    

 یاچو تیری که از کمان می رفت

پشت یک اسب سرکش و تیزی

همچو شبدیز و چون قران می رفت

گفتم او را مرو جوانی من

نگهی کرد و پرکشان می رفت

رفت و گفتا که رفت و برگشتم

دست من نیست، همچنان می رفت

من به دنبال او همی رفتم

نرسیدم ز تن، چو جان می رفت

دیدمش چون کبوتر چاهی

پرکشان سوی کهکشان می فت

رفت و ناگه ز دیده پنهان شد

همچو ابری که از آسمان می رفت

روزگار خوش جوانی ها

همچو تاج سر شهان می رفت

در بیابان خشک و بی سروته

اشتران مانده، ساربان می رفت

رهزن زندگی به شب در راه

مرد وزن خفته، کاروان می رفت

دزد شب رو نشسته در ایوان

ای شگفتا که پاسبان می رفت

من گنهکار و بی گنه دیدم

بر سر دار داوران می رفت

بس زن تیره روز آبستن

که سر زا و زایمان می رفت

یاد بادا ز نام آن سقراط

که به لب جام شوکران می رفت

این جهان جای خودستایی نیست

دیدم او را ز پلکان می رفت

رفت و افتاد ناگه از پله

سرشکسته و خون چکان می رفت

شد جدا از تنم جوانی ها

همچو بازی که از آشیان می رفت

او روان شد به شهر خاموشان

سوی آن شهر بی کران می رفت

من نگه سوی شهر افکندم

همه جا پیر و همجوان می رفت

آن شنیدی که رستم دستان

از بن چه چه ناگهان می رفت

روزی او چون خروسجنگی بود

روز دیگر چو ماکیان می رفت

زندیا اینِ این جهان این است

 هر که را دیده ام از جهان می رفت.