چهارشنبه 2 خرداد 1397-9:30

ساعتی با خانواده شهید فتح خرمشهر پل سفید

مشق عاشقانه ی عبدالله

نگاهم به دستان خواهر شهید عبدالله رهنما گره می خورد که با گوشه چادر اشک های بی اختیارش را پاک می کند. بریده بریده به گذشته پرواز می کند: «عبدالله از من بزرگتر بود. در آن دوران وضعیت اقتصادی خانواده ها در روستاهای دور افتاده ضعیف بود. عبدالله  برای اینکه دفتر مشق شب تهیه کند، مشق های بچه ها را می نوشت و دوستانش جای نوشتن مشق ها، به عبدالله دو برگ سفید دفتر خود را می دادند و او برگه های سفید را جمع می کرد و با نخ و سوزن آنها را می دوخت تا یک دفتر برای خود تهیه کند.»


مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، حلیمه خادمی: فتح خرَمشَهر در عملیات بیت المقدس انجام و برای آزاد سازی خرمشهر 6 هزار شهید و 25 هزار جانباز  تقدیم انقلاب شد. شهرستان سوادکوه هم در این عملیات 4 شهید (رهنما، احمدی، خلیلی و کاظمی) تقدیم انقلاب اسلامی کرد.

به مناسبت سالروز آزادی خرمشهر به دیدار خاانواده شهید عبدالله رهنما رفتم که اولین و تنها شهید روستای گنگلوی پل سفید است.

زمانی که به منزل شهید رسیدیم سجاده عشق مادر پهن بود و از حیاط توانستم کمر خم شده مادر را ببینم. کنارش می نشینم تا نمازش پایان برسد. صورتم را می بوسد. با نخستین کلام از شهید، دلتنگی را در چشمانش می بینم.

تمام کلامش رنگ دلتنگی دارد. می گوید فرزندانم با سختی و مشقت بزرگ شده اند. عبدالله از بچگی کار می کرد، ابتدا در شهمیرزاد چوپانی  می کرد، بعد 7 سال در اتوشویی کار کرد تا روزی که به خدمت سربازی عازم شد.

ورد زبان این مادر، قد رعنای پسرش بود. دست روی عکس عبدالله می کشد؛ گویی عبدالله از پشت قاب نگاه دلتنگ مادر را ترجمه می کند.

این مادر ایثارگر ادامه می دهد: جوان سفر رفته من چند ماه را در چابهار مشغول خدمت بود، بعد به  نیروی هوایی تهران منتقل شد. آن زمان برادرش در تهران سکونت داشت و چند باری عبدالله را دیده بود. 14 ماه که از خدمتش گذشت، داوطلبانه راهی جبهه شد و من دیگر ندیدمش...

از او می پرسم نام خرمشهر را که می شنویی چه می کنی؟ با سینه ای از غصه لبریز جواب می دهد: «فقط عبدالله را صدا می زنم.»

*مشق عشق

نگاهم به دستان فیروزه -خواهر شهید- گره می خورد که با گوشه چادر اشک های بی اختیارش را پاک می کند. بریده بریده به گذشته پرواز می کند: «عبدالله از من بزرگتر بود. در آن دوران وضعیت اقتصادی خانواده ها در روستاهای دور افتاده ضعیف بود. عبدالله  برای اینکه دفتر مشق شب تهیه کند، مشق های بچه ها را می نوشت و دوستانش جای نوشتن مشق ها، به عبدالله دو برگ سفید دفتر خود را می دادند و او برگه های سفید را جمع می کرد و با نخ و سوزن آنها را می دوخت تا یک دفتر برای خود تهیه کند.»

خواهر شهید با بغضی که در خاطرات گذشته ریشه داشت، ادامه می دهد: «شهید با اینکه کودک بود زمانی که پدر و مادرم در شالیزار کار می کردند، همه کارهای خانه را انجام می داد.»

در دلم می گویم کاش نمی آمدم و خاطرات گذشته را شخم نمی زدم. چه دردناک است سخن از عزیز سفر کرده بر زبان آوردن!

این خواهر دردمند که تازه از شالیزار برگشته و خستگی در جانش رخنه کرده، از آخرین نامه برادر می گوید: «وقتی نامه به دست ما رسید، پدرم گویی توان خواندن نداشت. نامه را دست برادرم داد تا بخواند. برادرم چند خط از نامه را خواند و با چشمان اشکبار اتاق را ترک کرد. پدر به تندی نامه را دست من داد تا بخوانم. با خواندن هر سطر، انگار یک سطر از زندگی من کم می شد...»

شهید عبدالله در آن نامه نوشته بود قرار است در عملیات شرکت کند. قرار بود وقتی که برگشت گوسفند مش داخل حیاط را برایش قربانی کنند، اما خون این جوان پای نخل های ایستاده ی خرمشهر جاری شد.

*روز پرواز

خواهر سوخته دل ادامه داد: «چند روز بعد از دریافت آن نامه، داخل شالیزار بودم که صدای شیون آمد. گمان کردم عمویم فوت شده، با زاری به سوی زمین عمو رفتم. از دور پسر عمویم را دیدم. همان لحظه کسی کنار گوشم گفت عبدالله شهید شده...

با دستانش گره روسریش را شل می کند بغض گلوی «فیروزه» را چنگ می زند. می گوید: وقتی کنار گوشم خبر شهادتش را می شنوم، دنبال شخصی می گردم که خبر آورده، ولی کسی را ندیدم. مطمن شدم عبدالله پرواز کرده است.

 بغض های خواهر حالا تبدیل به هق هق شده، از پل تاریخ به گذشته ها بر می گردد: «از دور آمبولانس، سربازان و شیپور را می بینم. پدرم با رنگی پریده به مهمانان خوش آمد می گفت.»

نفس عمیق می کشد و ادامه می دهد: «پدرم نوحه خوان چهار روستا بود و دهه های محرم صفر در روستاهای اطراف نوحه می خواند. وقتی پیکر عبدالله را آوردند از اول راه تا حیاط حسینیه پدر نوحه علی اکبر را خواند. خواند و خواند و این آخرین بار بود که پدر نوحه خواند بعد آن دیگر کسی صدای نوحه پدرم را نشنید.»

جنگ آمده بود تا علی اکبرهای دوران از دروازهای خرمشهر به دروازهای آسمان کربلا برسند.

این خواهر که دلتنگی نوحه پدر و برادر را با  بی قراری دستانش فریاد می کشید، دوباره به زمان کودکی بر می گردد و می گوید: برادرم از ابتدا راهش شهادت بود. عبدالله در یکی از  شب های محرم مرا دید که بدون چادر به سمت مسجد می روم. مرا صدا زد و پرسید: فیروزه کجا می روی؟ گفتم: مسجد. گفت: پس چادرت کجاست؟ جواب دادم: من چادر ندارم. روز بعد رفت اتوشویی و بعد از کار برایم چادر خرید.

*برگردم می روم کنگلو!

مرور خاطرات چنان سوز دارد که چشمانم سنگینی این حجم از دلگویه ها را تاب نمی آورد. حسین رهنما -برادر و همبازی سالهای کودکی عبدالله- کمی چای می نوشد تا همراه چای، بغض برادرانه خود را قورت دهد. او این گونه برادر شهیدش را به تصویر می کشد: «شبی که عبدالله به خانه من آمد و گفت قصد دارد دواطلبانه به جبهه برود شوق کلامش، شهادت را زمزمه می کرد. تا صبح دلواپس بودم. صبح قبل از رفتن به سرکار به پادگان رفتم تا از رفتن منصرفش کنم، اما عبدالله رفته بود. آن روزها هر خبری که از خرمشهر می خواندم و می شنیدم دلم با دل برادر گره می خورد.عبدالله در خرمشهر بود. نامه برایم فرستاد که قرار است در عملیات بیت المقدس شرکت کند و وقتی  برگشت به گنگلو می رود.»

  این آخرین نامه عبدالله بود. چند روز بعد دوست برادرش خبر شهادت او را آورد. خواهر و برادر تمام گذشته چون فیلم متحرکی جلو چشمان شان قرار گرفته بود و تصاویر شهید عبدالله رهنما را برایم به قاب کشیده بودند. اویی که دهم اردیبهشت ماه سال 61 پرواز کرد و نماند که آزادی خرمشهر را ببیند و بعد به کنگلو برگردد.