جمعه 13 مهر 1397-21:16

«خاله ماری»؛ پری قصه های شیرین

در روستای «کرمان» سوادکوه دو خانواده زندگی می کنند، با خانه های کاه گلی و چوبی قدیمی. «خاله ماری» پیرزن تنهایی که است که در این آبادی کوچک مانده تا هوای پسری را داشته باشد که هوای گوسفندانش را دارد. 


 مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، حسین جمشیدی: در سوادکوه 164 روستا هست که کدآبادی دارند و محل هایی هم البته وجود دارد که کد آبادی ندارند.

«کرمان» در دهستان راستوپی از  بخش مرکزی سوادکوه قرار دارد. طبق سرشماری سال 85 اینجا فقط سه خانواده ساکن بودند. سال95 اما آمار 13 خانواری برای «کرمان» نوشته اند؛ 27 نفر، 16 مرد و 11  زن.  نقل می کنند ساکنان اولیه این جا از کرمان آمده اند. اما این استدلال را منطقی و علمی نمی دانم.

برای دیدن این روستای کوچک و کم جمعیت و «خاله ماری»، وارد جاده «خطیرکوه» می شوم. کیلومتر شمار ماشین را صفر می کنم تا مسافت طی شده را به دست آورم.

از کنار کارخانه های شن وماسه رد می شوم که  با تخریب کوه ها، به ما دهن کجی می کنند. 6 کیلومتر جلوتر، تابلویی نمایان می شود و نام «کرمان» را می بینم. حالا در جاده فرعی هستم که خاکی است. راه شیب دارد و دیگر از آسفالت خبری نیست.

ماشین پیچ و تاب می خورد و جاده مارپیچ را طی می کند. پاییز با رنگ هایش اطراف را به زیبایی تزیین کرده است. چندماه پیش –فصل بهار- همان هنگام که اخبار مسمومیت قارچ دهان به دهان پخش می شد، من اینجا برای تهیه گزارشی با همین موضوع آمده بودم. آن روز این جا پر از گل های شقایق بود و حالا بوی پاییز گرفته است. هر چند این جا تمام فصل ها به رنگ بهار است.

در فرهنگ آبادی های ایران-مازندران از رزم آرا، نام این آبادی، کرمان ثبت شده (سال ۱۳۲۸). در فرهنگ آبادی ها که از سوی برنامه و بودجه بر اساس سرشماری ۱۳۵۵ بوده، احتمالاً به تاسی از فرهنگ رزم آرا آن هم «کرمان» ثبت شده است. لیکن در کتاب «رابینو» -مازندران و استرآباد- نامی از کرمان نیست.

از طیار یزدان پناه لموکی -پژوهشگر قائم شهری- که در مورد «کرمان» پرسیدم، پاسخ داد: بعید به نظر می رسد «آبادی کرمان» ثبت شده به معنای آن کرمان واقع در کنار کویر باشد. تلفظ محلی آن «کرمون» است. شاید کر + مون به معنای مانند کوه باشد. البته این معنا اصلاً دقیق نیست. به ویژه آن که در کتاب رابینو هم چنین نامی ( کرمون/ کرمان ) نیامده است.



*خاله ماری آن جاست

با بادهای شمالی، از شهر بی ترحمِ پر هول، دوباره سفر کرده ام به کوهستان آرام و رقصان.

کیلومترشمار ماشین عدد 30 را نشان می دهد. به «کرمان» رسیده ام حالا. آن چه ندیدم جاده مناسب و و امکانات رفاهی است، لیکن در میان نداشته های «کرمان»، این «خاله ماری» است که خودنمایی می کند.

برخلاف آمار سرشماری فقط دو خانوار ساکن «کرمان» هستند. کوچک ترین روستایی که دیده ام همین جاست. دو باب منزل مسکونی و چند خانه سرای چوبی قدیمی در حال تخریب و دیگر هیچ.



سکوت و سکوت است که «کرمان» را فرا گرفته. درِ بسیاری از خانه های قدیمی  وکاه گلی این جا باز و بدون قفل است و همین نشان می دهد اهالی دیگر به روستا تعلق خاطری ندارند. روی بسیاری از دیوارها یادگاری هم نوشته شده است.

 بافت روستا کاملاٌ سنتی و دست نخورده باقی مانده است. در همان نگاه نخست به ذهنم می رسد این جا چه قدر مهیای بوم گردی و اقامت گردشگران است. روستایی پر از سکوت و آرامش و عاشقی. خانه ها با سقف های چوبی، اتاق ها مملو از تاقچه و بوی کاه گل که مشامت را قلقلک می دهد و سنگ آسیابی که از گذشته های دور باقی مانده است.



در «کرمان» هیچ صدایی جز صدای پاهای خود نمی شنوی. و البته گاهی زوزه باد و نغمه ی پرندگان صحرایی. این جا کودکی را بازی کنان نمی بینی. کنار هیچ خانه ای نیز حصار و دیواری کشیده نشده  و خانه ها دروازه ندارد.

دو خانواده ای که اینجا منزل دارند، در خانه هاشان نیستند. پرسه ای می زنم و چند عکس می گیرم. شهزاده ای نشسته بر اسب خیال من و هرچیز که می بینم و خیالش بر من می آید، ثبت می کنم. «باید نوشت. تاریخ عاشقان زمین باید نوشت.»(وامی از اسدالله عمادی)



 به سمت کومه ای چوپانی می روم. «خاله ماری» آن جاست. رفته تا برای پسرش ناهار ببرد. او هر روز برای «موسی» -تنها پسرش- غذا می برد.

 دقیق نمی دانست، اما می گفت بیشتر از 70 پاییز را دیده است. خمیده کمر است و می بینمش با دبه ای پر از آب در دست. به سمتش می روم. سلام که کردم، ظرف آب را از دستش گرفتم و برایش حمل کردم. پسرش دامدار است و گوسفندان را این جا به چرا آورده. حالا «خاله ماری» آمده تا برای «موسی» آب و غذا بیاورد.



*مادرانه

در کودکی پدرش را از دست داد. فرزند اول خانواده بود و مادرش از عهده مخارج زندگی بر نمی آمد. «ماری» را نزد یکی از اقوام گذاشتند تا بزرگش کنند. بزرگ تر که می شود به عقد پسر آن خانواده در می آید و صاحب 8 فرزند می شود.

می فهمم که مادرانه هایش مانع شده تا  مانند سایر هم محلی هایش، «کرمان» را ترک کند.

-«تنهایی اینجا چه می کنی؟»

• «به خاطر موسی باید بمانم. مردَم که مرد، بیمه و بازنشستگی که نداشت. با همین گوسفندان امورمان را پیش می بریم.»

سطل آب را به طویله برده، با کمر خمیده اش مشغول جاروکشیدن می شود.

• «پسرم -موسی- دانشگاه رفته. در بهشهر 6 سال شیمی خواند. کار که نبود، پارتی و پول هم که نداشتیم، آقازاده و بزرگ زاده هم که نبود، چی کار کنه موسای من؟ گوسفندداری می کنه دیگه!»

موسی را زود زن دادند و حالا 43 سال را رد کرده است. پسرش –نوه خاله- در تهران دانشجوست و همسر موسی در ساری زندگی می کند. او این جا کنار مادر و گله اش. زن خانه در ساری از بچه ها سرپرستی می کند و شوهر در سوادکوه و روستای کرمان، به رتق و فتق امور گله مشغول است.

«میش حال» بانگ غریبی کوه است و گله های «نت» موسی با «سی» و «لا»ی علف ها، سرود می خوانند.

*عاشق چون پاییز

یک چشم خاله در اثر بیماری آب مروارید نابینا شده. این جا در کرمان بی پناه، نه درمانگاهی است و نه پزشکی. می گوید: «پول نداشتمه چش ره عمل هاکنم، کور بهیمه!»

با او به خانه برمی گردم. تا رسید کنار حوض وضو می گیرد. روی ایوان، جانمازش را پهن می کند. مهمان خوشه چینی های عارفانه و راز و نیازهای خاله می شوم. او عاشق است، چون پاییز:

 پاییز عاشق است و راهی نمانده است
جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند


 
• «6 بچه اول من همه دختر شدند. نذر امام رضا کردم و هفتمی شد پسر. اسمش را خودش همراه آورد: رضا. رضای من 18 سال داشت و در کارخانه پنیرسازی کار می کرد. می خواستم برایش بروم خواستگاری  که  27 سال پیش درست در روز جشن بیست و شش نورزما، می رود کوه و دیگر برنمی گردد و جشن ما می شود سوگ. دلم می خواست رضایم -نذری ام- را داماد کنم، نشد....»



پیرزن بغض می کند و نمی تواند ادامه دهد، برایش سخت است از رضا بگوید: «مه وسه سخته شه جان پسر گپ ره بزنم.»

شوهرش 4 سال پیش بیمار و چراغ عمرش خاموش شد و تنهایش گذاشت. حالا می فهمم چرا موسی –پسر آخرش- را دمی رها نمی کند خاله.

*دو زن

این جا تماشایی است. بیداری لطیف مهرماه در کنار آواز جاری آب ها و قصه ی راوی شعر و عشق –خاله ماری-

جواب هایش کوتاه است و مرتب می خواهد مرا بپیچاند و برود. سخت اعتماد می کند به غریبه ها. اصلاً خودش سفت و سخت و محکم است، مانند صخره و کوه اینجا.

چند بار می پرسد از کجا آمده ام؟ برای چه از او هی سئوال می پرسم؟ پرسش کلیدی اش این است که از منابع طبیعی آمده ام؟ آیا آمده ام کومه اش را خراب کنم؟ بعداً متوجه می شوم از نیروهای اداره منابع طبیعی واهمه دارد و نمی تواند به کسی اعتماد کند.

«کرمان مغازه و فروشگاه ندارد. نان و خرید روزانه تان را چگونه انجام می دهید؟»- من می پرسم.

•  «فرزندانم از پل سفید می خرند و می دهند به یکی که به سمت کرمان می آید.»- او می گوید.

نگاهی به اتاق  کوچک خانه قدیمی اش می اندازم. کم ترین امکانات هم اینجا پیدا نمی شود. حتی رادیو وتلویزیونی. می پرسم: «خاله، رادیو و تلویزیون نداری این جا؟» و جواب می دهد: «نه. با کدام پول بخرم؟»

به این می اندیشم که از دنیا بی خبر است این مادر. هیچ رسانه ای ندارد و از دنیای اطرافش فقط خبر خودش را دارد و موسی و گله ی گوسفندان. البته «جهان بانو» هم هست که بی خبر از او نیست.

جهان بانو تنها همسایه خاله ماری است. او را می بینم که بعد از تهیه علوفه، از صحرا بر می گردد .



جهان بانو با همسرش زمستان امسال 5 سال است که دائم در این روستا زندگی می کنند و هوا که برفی و سرد شد، نمی روند شهر. می گوید آرامش روستا را دوست دارد و نمی تواند شلوغی شهر را تحمل کند.

حالا این دو زن کنار هم هستند. جهان بانو می گوید: «با این که روستای ما خلوت است، این جا امنیت داریم. روزها تنهایی اینجا هستم و از هیچ چیز نمی ترسم. لبنیات، سبزیجات،گوشت و برنج را خودمان تهیه می کنیم. چند روز پیش که به شهر رفتم و قیمت گوجه فرنگی را دیدم، به حال مردم گریه کردم. چطور این همه فشار اقتصادی را تاب می آورند؟»

وسط صحبت، جهان برایم نان و آروشه و مربای سیب و چای می آورد و صمیمانه پذیرایی می کند. این جا تمام خاطره، سبز است. غم هست، گرسنگی هست، کینه اما نیست. این جا زیستگاه آدم های نجیب است.



خاله ماری رد حرف جهان بانو را می گیرد و می گوید: «گرانی زیاد است، مردم مشکل دارند، قیمت ها هی می رود بالا! ما اینجا با محصولات مان روزگار می گذرانیم، اما آنهایی که محصل و دانشجو دارند چگونه زندگی می کنند؟ دختر دم بخت دارند چگونه جهیزیه تهیه می کنند؟ درد بیکاری چه می شود؟»

درست است که خاله رادیو و تلویزیون ندارد، اما چندان هم از دور و برش بی خبر نیست. می داند گرانی و نوسانات اقتصادی، مردم را گرفتار کرده است.

می پرسم: «شما که این جا هیچ امکاناتی ندارید، مردم شهر حداقل فروشگاه دارند، درمانگاه دارند، تاکسی دارند و... چرا دل تان برای آن ها می سوزد؟»

از پاسخ اش می مانم. با اندوه چشمانش و لبخند لبانش می گوید: «درست است که در شهر امکانات هست، اما مردم بی پول با کدام پول به درمانگاه بروند و خرید کنند؟ سفره ها همه خالی است. من برای مردم غصه می خورم.»



*روستاهایی بدون روستایی

سوادکوه 2 بخش و 4  دهستان دارد. راه های فرعی که به روستاهای منطقه می رسد، حدود 700 کیلومتر است و بخشی از همین راه ها مانند محور خطیرکوه آسفالت نیست.

• «در گذشته سوادکوه را به دامداری می شناختند، اکنون تعداد دام کم شده و کشاورزی نیز به علت شیبدار بودن زمین ها، از رونق افتاده است. تنها چیزی که در روستاها خودنمایی می کند ساخت و ساز است. روستاها دیگر سکونت گاه دائمی افراد نیست و ساکنانش زمین را می فروشند و به شهر می روند.» این ها را عین الله طالبی -معاون فرماندار سوادکوه- به ما می گوید.

او تاکید می کند که در بسیاری از روستاها زیر ساخت های مناسب برای افزایش جمعیت و برگشت معکوس وجود ندارد. منابع آب هم به انتها رسیده است.

یاد حرف های «خاله ماری» می افتم که تاکید می کرد «کرمان» آب ندارد و اگر او در پایین دست شیر آب را باز کند، همسایه اش –جهان-  دیگر آب نخواهد داشت.



ما در سوادکوه که شهر دامپروری و کشاورزی است، روستاهایی خالی از روستایی داریم. همین روستای «کرمان» هم با گذشت زمان، دست هایش را مقابل روزگار بالا آورده و تنها امثال «خاله ماری» اند که جلوی فن آوری کم نیاورده اند و مقابل تمام شلاق های روزگار ایستاده اند.


  *بروم که چه؟

در «کرمان» زندگی مانند علف های کوهی تازگی دارد. من اما مسافر حیرانی ام که داروی جانم طبیعت مهربان و دلگویه های مادران این جاست؛ مادرانی که اعجاز آفرینش خاک اند و خضوع می کنم به این همه «کرم» مادر «کرمان.»

-«خدای نکرده اگر مریض شوید چه می کنید؟ در گذشته چه کار می کردید؟» از خاله ماری می پرسم.

 پاسخ می دهد: «قدیم ها که برق و جاده نبود. اگر یک هم محلی شبی بیمار می شد، اگر تا صبح زنده می ماند، می توانست پیاده خود را به شهر برساند. الان تلفن داریم. جاده هم که مثل قدیم نیست. زودتر به درمانگاه می رسیم.»

بچه ها برای خاله گوشی تلفن همراه خریده اند که  آویزان  گردنش کرده. پسرش –موسی- از دور ما را دیده بود.  زنگ زد که این غریبه ها کی هستند؟ «خاله ماری» از دلواپسی درش آورد و گفت: خبرنگار است. مامور نیست!

-«چرا نمی روی شهر خاله؟»

• «بروم که چه؟ ما پشتیبان مالی نداریم که در شهر ساکن شویم. با حداقل ها زندگی می کنیم. خدا رو شکر، گلایه ای از روزگار نداریم. بچه هایم سالم باشند فقط. همین.»

این جا پشت تمام افق های کرختی و دل ناگرانی، لبخند زندگی جاری است.



خاله هنوز به من بی اعتماد است. برای من اما انگار، آشنایی قدیمی است. با این که همان اول کارتم را نشانش دادم، مطمئن نشده خبرنگارم و با منابع طبیعی سر و سری ندارم. لابه لای صحب هایش متوجه می شوم ماموران منابع طبیعی کومه شان را یک بار خراب کرده اند!

از خاله عکس که می گرفتم، می گفت: این همه عکس می گیری، آیا دردی از نداری و پی پولی ما دوا می کند؟

 پیاپی از محرومیت و فقر خود و روستایش می نالید. می گوید: «به من می گویی استراحت کن؟! وقتی کیسه ات خالی باشد، استراحت معنا ندارد.»

خاله ماری و موسی چند روز دیگر در اواسط مهرماه، گوسفندها را می آورند پایین. «کرمان» به زودی سرد و برفی می شود.

 خاله می گوید: «کرمان حداقل جاده خاکی دارد، آن جا که گله را می بریم - پشت پادگان دوآب- جاده ندارد. تمام لباس مان خاک و گل می شود.»

او که برود قشلاق، کرمان می ماند و جهان و شوهرش؛ تا بهار سال بعد که خاله دوباره به ییلاق بیاید، مثل هر سال.

پر از خیال و خاطره شده ام از این اتفاق ساده. از این خانه کاه گلی، موج موج عشق می جوشد. «خاله ماری» می گوید: «از خدا می خواهم تا سربار کسی نیستم، عمر کنم. جان خدا مه ره دس اش نکنه!»

چشمانش چون مروارید می درخشد. ساده زیست و قانع و پرتلاش و مهربان و امیدوار است. این مادر قهرمان، تصویری از پری قصه های شیرین است.