شنبه 24 شهريور 1386-0:0

ماه ناز می کنه خودشو نشون بده یا ما ...

به بهانه ماه رمضان؛يادداشتي از:جواد بيژني-بابل.


آره. انگار همین دیروز بود . از همون اول از روزه کله گنجیشکی بدم میومد احساس می کردم یه چیز الکیه واسه گول زدن بچه ها .

 از اینکه مثل بقیه بزرگترا روزه کامل می گرفتم سرخوش بودم. عصر اون روزا ولو میشدم جلوی تلویزیونی که فقط 2 تا کانال داشت و تازه نصف اوقات هم برفک پخش می کرد و برنامه کودک تماشا می کردم.

از بین اون برنامه ها ، کارتون ایرانی زهره و زهرا که فضای خیلی ساده ای داشت و داستانشم تو روزای ماه رمضون می گذشت به یادم مونده .یه کارتونهای نیم بند ایرانی دیگه هم بود در مورد زندگی پیامبرا و اماما با یه آهنگ عجیب که آدمو با زبون روزه حسابی خمار می کرد .

بعدها فمهیدم آهنگِ (ساعت 12 ) از ونجلیز بوده. این فضا رو با بوی زعفرون و گلابی که از آشپزخونه بلند شده بود و مال حلوا پختن مامان بود در نظر بگیرید. آخ که چه روزگاری بود...

سالهای بعد که کمی بزرگتر شدم یه چیز جالبی برای خودم باب کرده بودم برای افطار یه خوراکی که ازش خوشم میومد واسه خودم می خریدم و بطور اختصاصی کنار ظرف غذای خودم رو سفر افطاری میذاشتم. یکی از اون روزا از تشنگی هوس دوغ آبعلی کرده بودم و پس از خریدن اون درست بعد اذان بدون مقدمه اون دوغ گازدار رو سر کشیدم. وای .صدای جریان اون دوغ که از پستی و بلندی های حلق و معده و روده ام مث رودخونه رد می شد ، هنوز تو گوشمه. یادمه که تو اون روزا یکی از هم کلاس هام که از دست بمباران موشکی تهران مدتی به مدرسه مون اومده بود، کتاب قصه های مجید رو بهم یادگاری داد.

شبها به جای این که زود بخوابم تا سحری بیدار بشم تا پاسی از شب اون قصه ها رو با ولع عجیبی می خوندم . خوندن اون کتاب که تازه سالها بعد فیلمش در اومد تو شبهای ماه مبارک لذت بخش ترین کتابخونی های زندگی ام شد.

سال های بعد دیگه ظهری می رفتم به امامزاده محلمون نماز جماعت. از اینکه همه کاسبای و همسایه های محله رو با روحیات جورواجور تو صف میدیدم به وجد می اومدم.

امامزاده مملو از جمعیت بود. عصرها هم تو خونه بند نمیشدم. میزدم بیرون و تو کوچه پس کوچه ها پرسه میزدم. نور نارنجی آفتاب روی سفالای سقف ها می افتاد و منظره جذابی خلق می کرد. از پنجره خونه ها که رو به کوچه باز می شد چه بوهایی که نمیومد: آش رشته ، فرنی، شامی و ...  اون قدر تو این کوچه می رفتم تا این که صدای آواز قبل ربنا شجریان تو کوچه ها می پیچید : این دهان بستی دهانی باز شد ...

دیگه باید برمی گشتم. واسه همین میزدم تو بازار تا زودتر برسم خونه. صدای خود ربنا که میرسد درست مث یه زنگ هشدار انگاری همه سرعتشون زیاد مشد واسه خونه رفتن . صدای کرکره های حلبی مغازه ها که یکی پس از دیگری پائئین کشیده میشد فضای بازار رو پر می کرد ...
 
امروز یادم نیست چند سال گذشته از اون روزا. بازم ماه رمضون عزیز اومده ولی نه بوی گلاب و زعفرون به مشامم می خوره نه کارتون زهره و زهرایی هست و نه صدای کرکره های حلبی. شایدم همه اینا باشه ولی من متوجه نشم. دلیلش اینه که امروز دل و دماغ درست و حسابی ندارم.
از همین الان تو فکر شبهای عزیز احیا هستم که با این پس و پیش شدن روزا چیکار باید کرد.(axkhane)