شنبه 19 تير 1400-10:24

در سپاس از پویه‌های فرهنگیِ روان‌شاد« فرهود جلالی کندلوسی»

شیربچه‌ی فرهنگ مازندران

کلمه‌ی «فرهود» از دیدِ واژگانی، در لغت‌نامه ها به معنای «شیربچه» و «فردِ راستکار و استوار در دین و آیین»، ثبت شده است. «فرهود جلالی کندلوسی»، شیر بچه‌ی راست آیینِ فرهنگ مازندران را فقط یک بار از نزدیک دیدم و پیش از آن دیدار، یک بار هم تلفنی، گپ و گفتی با او داشتم. اکنون همان را نگاشتم تا حقِ آن یک بار هم سخنی و آن یگانه دیدار را گزارده باشم.


 مازندنومه، دکترفریدون اکبری شِلدره: جهانــا، چه بَدمهر و بَدخو جهـانی / که خود پرورانی و خود بِشــکَرانی

کلمه‌ی « فرهود» از دیدِ واژگانی، در لغت‌نامه ها به معنای «شیربچه» و «فردِ راستکار و استوار در دین و آیین»، ثبت شده است.

«فرهود جلالی کندلوسی»، شیر بچه‌ی راست آیینِ فرهنگ مازندران را فقط یک بار از نزدیک دیدم و پیش از آن دیدار، یک بار هم تلفنی، گپ و گفتی با او داشتم. اکنون همان را نگاشتم تا حقِ آن یک بار هم سخنی و آن یگانه دیدار را گزارده باشم.

گویا حدود اردیبهشت سال 1390 خورشیدی بود. روزی یکی از همکارانم در گروه زبان و ادب فارسی دفتر تالیف کتاب های درسی، گفت: فردی به نام «آقای جلالی» تماس گرفت و با شما کار داشت و گفت از موسسه‌ای به اسم «پار پیرار» زنگ می زنم و شماره تماس هم داد.

با کمی درنگ، در ذهنم جست و جو کردم؛ چیزی از چنین نامی به یادم نیامد؛ گفتم: فعلاً کسی را به این اسم نمی‌شناسم. به گمانم جلسه ای در پیش داشتم؛ به آن همکارم سپردم که از طرف من تماس بگیرد و سلام برساند و ببیند چه کاری دارند.

تقریباً دَم‌دمای غروب بود؛ ساعت کار اداری هم به پایان رسیده بود و من تازه از جلسه برگشتم. به آن همکارم گفتم: خدا قوّت؛ چه خب؟ کاری، باری، تماسی؟ گفت: نه، چیز تازه ای نبود. چند تماس از استان‌ها داشتیم که برخی از همکاران پرسش‌هایی داشتند و من یادداشت کردم.

با آن آقای جلالی هم تماس گرفتم؛ ایشان گفتند که می خواهند حتماً با خودتان صحبت کنند. من هم نشستم؛ بار دیگر کمی این اسم «جلالی» و «موسسه پارپیرار» را در ذهنم بازخوانی کردم؛ ولی چیزی از گنچ خانه ی ذهنم، فرایاد نیامد.

برخاستم و از اتاق بیرون رفتم؛ دست و صورتم را شستم و به اتاق بازگشتم. دست و صورتم را خشک کردم و گفتم: لطف بفرمایید آن شماره ی آقای جلالی را برایم بخوانید؛ می‌خواهم تماس بگیرم ببینم چه کار دارد؛ إن‌شاءالله، بعد از آن با هم می رویم. گوشی را برداشتم و شماره گرفتم. بعد از چند بار زنگ خوردن، صدایی به گوشم آمد؛ گفت: بفرمایید، موسسه ی پارپیرار.

سلام کردم و گفتم: من اکبری شِلدره هستم. با آقای جلالی می خواهم صحبت کنم. اندکی مکث کرد و همان صدا، بدون هیچ حرف اضافه‌ای گفت: نه، شما آقای اکبری نیستید؛ شما «رضا شاه» هستید. من، راستش از این همه استواریِ لحن کلام و صراحت و پوست باز کرده و رُک و بی‌پرده سخن گفتنِ ایشان، شگفت زده شدم؛ چون هیچ پیشینه و شناختی از ایشان نداشتم.

گفتم: ببخشید، منظورتان از این حرف چیست؟ من که شما را نمی شناسم و فکر می کنم هیچ گفت‌وگویی هم با شما نداشته ام که خلافِ ادبی رخ داده باشد. احتمالاً مرا با کسی دیگر، اشتباه گرفته اید!

گفت: من به دفتر شما زنگ زدم و خواستم با خود شما آقای اکبری صحبت کنم؛ نه با مُنشیِ شما. مگر «رضا شاه» هستی که آدم نتواند با شما صحبت کند؟! من با هر کسی که کار دارم، با خودش حرف می زنم. از این شیوه ی بی‌پرده و بی‌پیرایه (به قول ما مازنی ها بی‌ریا) حرف زدنِ ایشان، کم کم داشت خوشم می‌آمد؛ بوی پاکی و زلالی و سادگی ِ منشِ روستایی را می شد از پشت آن صلابت و استواری کلام، درک کرد. به شوخی گفتم: این که شما خوی و منشِ « پدرِ تاجدار» را می شناسید و از او یاد می کنید؛ خوب است؛ امّا آهنگِ صدای شما، نشان می دهد که باید جوان باشید؛ سنِّ شما به آن «پدر تاجدار» نمی‌ رسد.

بعد ادامه دادم و گفتم: به هر حال، آقای جلالی، من جلسه ای داشتم و گفتم یکی از همکارانم با شما تماس بگیرد. من این جا، مُنشی ندارم؛ آن کسی هم که با شما صحبت کرد؛ یکی از مولّفان کتاب های فارسی است. الان هم من« فریدون اکبری شِلدره» در خدمت شما هستم و دور از شما، «رضا شاه» هم نیستم.

با صدای بلند، قَهقههِ سر داد؛ خندید. طنینِ قاه قاه خندیدنش هنوز در گوشم شنیده می شود. تو گویی، دو گوشــم بر آواز اوست خندید و این بار به گویش مازنی گفت: « مِن، کندلوسی هست مَ؛ مازِرونی مَ؛ خواستِ مَ اون کتاب مقتَلِ فدایی رِ اَمِه وِسته بَرستی؛ همایش مازونی ها مهمون ها رِ إهدا هاکِنیم».

من هم به سرِ شوق آمدم و خوشحال‌تر از پیش، با او گفت و گو کردم و در پایان، نشانی موسسه را گرفتم تا کتاب را برای‌شان روانه کنم. دو روز بعد، به ناشر سفارش کردم؛ چند جلد از «کلّیات مقتلِ فدایی»( درست یادم نیست که پانزده یا بیست جلد) را به نشانی موسسه ی پارپیرار روانه کردند.

چند روز پس از آن، دعوت نامه‌ای به همراه بلیطِ دو شب«همایش مازندرانی‌های مقیم تهران» از سوی موسسه‌ی فرهنگی–هنری پارپیرار به دستم رسید. برنامه ی فرهنگی-هنریِ شعر و موسیقی و نمایش های محلی مازندرانی، با سخنان آغازین آقای جلالی کندلوسی شروع شد.

وقتی که مجری برنامه نامش را خواند و او را دعوت کرد؛ نگاه من هم به آن سو کشانده شد. لحظاتی بعد در جایگاه قرار گرفت و حرف‌هایش را آغاز کرد. این نخستین بار بود که می دیدمش؛ آن هم از دور! همان لطف و صفا، بی روی و ریایی و استواریِ آمیخته به طنز و شوخی که از آهنگِ گفتار تلفنی‌اش، دریافته بودم؛ این جا هم با چاشنیِ لبخند، به چشم دیدم.

در دلم بر او آفرین راندم و همّت و روحیه ی همگرایی و اراده‌اش را در این مسیر، ستودم. برنامه، همچنان با شعر و موسیقی نمایش‌های بومی، پیش می رفت و من در پیِ فرصتی بودم که بروم پیشِ آقای جلالی و از نزدیک او را ببینم.

پس از مدّتی، پایین آمد و در گوشه‌ای از سالن ایستاده بود. برخاستم و خودم را به او رساندم و سلام کردم و سرم را به گوش‌اش نزدیک کردم و گفتم: اکبری شلدره هستم؛ آقای «رضا شاه»!

بلافاصله، آن گفت و گوی تلفنی را به یاد آورد و از ارسال به موقعِ کتاب، خیلی تشکّر و اظهار خوش‌حالی کرد و گفت: کتاب های شما هدیه ی با ارزشی است که در بسته‌ی فرهنگیِ اهدایی، امشب به مهمانان تقدیم می کنیم.

برنامه ها یکی پس از دیگری، در میان غوغا و پای‌کوبی و دست افشانیِ خانواده های مازندرانی و حاضران، اجرا شد. شادی و نشاط در چهره ها موج می‌زد. بالاخره، زمان اهدای هدایای فرهنگی به چهره های برگزیده و مهمانان ویژه، فرا رسید. من به دقّت به نام های بزرگان و برگزیدگان فرهنگیِ دیار خودم گوش سپرده بودم؛ ناگهان در آن میان، نام استاد «محمّد علی کاظمی سنگدهی» شنیده شد.

شوری در من پدیدار شد؛ بَهجتِ درون و شادی من، صد چندان گشت؛ چون از سال‌ها پیش، نام ایشان را همزاد با شعر«چِکِل» شنیده بودم و اکنون، بی تابِ دیدنِ سیمای آن نام، شده بودم.

گوشم شنید، قصّه ی ایمان و مست شد / کو قسمِ چشم، صورتِ ایمانم آرزوست

منتظر و بی‌قرار ماندم. استاد کاظمی سنگدهی که رفت و بسته‌ی هدیه ی فرهنگی خود را دریافت کرد و بازگشت و در جای خود نشست. من به سمت ایشان رفتم. خود را به صندلی ایشان رساندم و معرّفی کردم.

خوب به چهره‌ی ایشان نگریستم؛ تماشای‌شان کردم؛ همان شکوهِ چکادِ چِکل در نگاه‌شان برق می زد. ایشان هم مرا شناخت و از کار مقتل فدایی، قدردانی کرد و مرا نواخت؛ تشویقم کرد.

به هر روی، داشتم از خدمات ارزنده‌ی روان‌شاد « فرهود جلالی کندلوسی» می گفتم که سخن به این جا کشانده شد که، البتّه، این خود، یک نمونه‌ی درخشان از تأثیر و تأثّرِ ماندگارِ فرهنگ و کارهای فرهنگی است.

به هم‌رسانیِ اهالیِ فکر و فرهنگ و قلم، شاد کردنِ خانواده ها و ایجاد فرصت و فضاهای سالم معنوی برای جامعه که ریشه در سایه سار و خُنَکایِ فرح‌بخشِ فرهنگ بومی و آیین های محلّی دارد، کاری خطیر و بسیار ارجمند و درخور ستایش است.

با درگذشتِ جلالی کندلوسی(عصر روز پنج شنبه هفدهم تیرماه)، که خود در پهنه‌ی شعر محلی و موسیقی، صاحب آثار بود؛ فرهنگِ بومی مازندران، یکی از فرزندانِ پرتلاش، فرهمند و فرهیخته‌ی خویش را از کف داد. روحش شاد، نامش مانا و یادش گرامی باد.