جمعه 21 شهريور 1404-17:31

اندر حکایت لفور شاباجی و یحیا بهاری

 تلاش‌های یحیا بهاری برای یافتن منظومه شاباجی و رواج آن، کم‌رنگ مانده است. او از نوجوانی چون عاشقی مجذوب شاباجی شد و سر در پی سر گذشت او نهاد. اما کسی نور و شور کهربایی  عشق اش را ندید.


 مازندنومه، بیژن هنری‌کار: لفورشاباجی حکایت پرسوز و گداز عشقی نافرجام در پیچ و خم کوه¬‌ها و بیشه‌های لفور و آلاشت سوادکوهِ مازندران است. 

به جز درونمایۀ پر نگاره و دردبار منظومه، لحن خوانش آن نیز، به رغم تلخی، بر دل می¬نشیند. 
لفورشاباجی را نخستین بار، در نخستین دیدارم با یحیا بهاری در نیمۀ پایانی دهۀ ۱۳۵۰ خورشیدی از دهان او شنیدم و از تازگی فضا و ملودی آن میان ترانه های بومی گوناگونی که می شنیدم، خوشم آمد.

 این آغاز آشنایی‌ام با یحیا بود به همت دوست زنده‌یادم ایرج زمانی، رفیق گرمابه و گلستانم از روزگار دبستان و کودکی. 

همان روزها در یافتم که یحیا کاشی‌کار است و در روزهای بیکاری، در قهوه خانۀ استادکاران و کارگران ساختمانی، در چهارشنبه‌بازار قائم‌شهر پیدایش می‌شود.

 هر بار که یحیا را می‌دیدم، از او می‌خواستم که لفور شاباجی را بخواند. سوزی در صدا و لحن خواندنش بود که آدم را به بطن ماجرا و آتش دل آن عاشق می برد. 

چهرۀ شاباجی و عبدالعلی‌خان پهلوان که عاشق از سرِ لج او را، عبدل خِنیار  می‌خواند، پیش چشم¬ام می آمد با بلندی ها و چراگاه های آلاشت و لَرزِنه، همراه بیشه های لفور و آبادی ها و  شمیم چراگاه های مه گرفتۀ خیال انگیزِ زیبایش.

بعدها احمد محسن پور، آهنگساز و موسیقیدان مازندرانی، یحیا را به یافتن شرح این عاشقی و ابیات کامل‌تر این منظومه برانگیخت. او نیز هرچه در توان داشت، کوشید و حاصل تکاپوهایش را به آن مرد سپرد. 

محسن پور با اندک تغییری در بُن مایۀ ملودیک شاباجی، ترانه-سرود "وَطِن" را با شعری از جهانگیر نصری اشرفی ساخت که هنوز هم زیبا و شنیدنی است. اما از این نمط هیچ کلاهی به یحیا نرسید و او هیچ عنایت از مخدومی که به فرمانش منظومۀ شاباجی را گرد آورده بود، ندید.

این کم‌مهری گاه به ذهنم می خلید و آزارم می¬داد. صدای پر حسِّ یحیا و تکاپوهای بی مزدش برای این منظومه، از نوجوانی تا حال، که گرد پیری نم‌نمک بر موهایش نشسته، مرا به کاوشی در ذهن و ضمیر او بر می انگیخت.

 ● با رجب رمضانی 

این نکته را با رجب رمضانی، آهنگساز با تجربۀ مازندرانی در میان نهادم و گفتم حیف است که این منظومه با صدا و روایت یحیا و آهنگسازی تو ثبت و ضبط نشود. رجب هم گشاده‌رویانه پذیرفت و قرارشد مقدماتی برای این کار فراهم شود. 

گام نخست را خود به دوش گرفتم و گفتم که با یحیا گفت و شنودی می‌کنم در بارۀ منظومۀ لفور شاباجی. شبی هم، به عزم دیدن یار و زیارت شاه عبدالعظیم، با جمعی از دوستان به خانۀ عبدالله خوشرو، نوازندۀ پیش¬کِسوت کمانچۀ بومی، که بیمار و خانه‌نشین است، در ساروکلا رفتیم.


نور علی رمضانی و یحیا بهاری

 آن شب رجب و برادر مهربان مهترش نورعلی ساز زدند و یحیا لفور شاباجی خواند و شروین پسر حسین ابن ابوالحسن‌خان خوشرو نیز ترانه های پدر بزرگ را با شور و گرمی بازخوانی کرد.

 ● گفت و گو با یحیا بهاری

این همه در روزهای پایانی اسفندماه سال ۱۴۰۳ بود. برای وفای به عهد، با دختر و دوست همراه و همپایم –نیوشا- در نخستین روزهای بهار ۱۴۰۴ به دیدار یحیا در خانه‌اش رفتیم  و گفت و شنودی یکی دوساعته کردیم. اما از شوربختی‌های‌‍مان بود که فایل آن گپ و گفت از گوشی پرید و تلاش فراوان‌مان برای بازیابی‌اش بی بر ماند.

 ناچار و شرمسار از او خواهش کردم که گفت و گویی دوباره کنیم. به سادگی و صفا پذیرفت. این بار ۹ مرداد، در خانۀ نورعلی رمضانی، نوازندۀ توانای سه‌تار و دوست هنرمندمان، در شهرک فرهنگیان قائم‌شهرِ پشت راه‌آهن نشستیم و حرف زدیم.

●  یحیا و زندگی‌اش

گفتم: از خودت بگو، کی و کجا به دنیا آمدی؟ چقدر درس خواندی و کودکی و نوجوانی و زندگی ات چگونه گذشت؟

گفت: من زادۀ ۱۵ اردیبهشت ۱۳۳۷ در روستای لفورک سوادکوه هستم. ییلاق‌مان هم آلاشت بود. در کودکی مادرم را از دست دادم. پس از کلاس پنجم ابتدایی، سال ۱۳۵۰، در ادارۀ جنگلبانی مشغول کار شدم. مدتی هم در گنج افروز بابل شاگرد مکانیک بودم. بعدش به شاهی که حالا شده قائم‌شهر آمدم و رفتم پی کاشی کاری. و با همین پیشه زندگی می کنم. 

*پس به درس ات ادامه ندادی؟

- نه، دل‌ام می خواست، ولی شرایط خوب نبود. مادرم مُرده و پدرم زنی دیگر گرفته بود. مادرم مهربان و آرام بود و پدرم تندخو. در کودکی حصبه گرفتم، مادرم با زن دلسوز همسایه‌مان زینب خاله مرا به دوش کشیدند و از راه سخت و بلند بیشۀ تِرِز  پیش دکتر شیرگاه آوردند و کم کم با دوای دکتر و تیمار بی دریغ مادرم روبه‌راه شدم. 
(می خندد و می گوید): من اینتی کیناخِ وَچِه بیمه‌، یک دفه بَیمِه چار پنج کیلو! 
می پرسم: کیناخ یعنی چه؟ (بلند می خندد): چاق و چله، تپل و سرحال! (وادامه می دهد): قصۀ من دراز است. در همین بیماری پدرم به مادرم گفت: زن حسابی، این همه راه را در این بیشۀ وحشی می روی که چه بشود؟ تو که جوان و زایایی،  این بچه اگر مُرد، یکی دیگر می زایی! 

مادرم عصبانی شد و جواب داد: مرد حسابی، عجب آدمی هستی تو، چرا این جگر گوشه¬ام بمیرد که یکی دیگر بزایم؟! 

بیچاره مادرم خیلی رنج و سختی برایم کشید. آن شب رفتند زیولا، خانۀ یکی از بستگان پدرم. اما راه‌شان ندادند و گفتند مریضی اش ما را می گیرد! برف و بوران بود. بالاخره آن قدر التماس کردند که جایی روی ایوان با یک لحاف بهشان دادند. من میان مادرم و زینب خاله خوابیدم وصبح مرا به دکتر رساندند. البته فقط نسخۀ دکتر خوب‌ام نکرد. یک ملاعزیزالله بود در لفورک که مادرم رفت آن جا و از او هم دعایی گرفت. او به مادرم گفت: این دعا را با آب گیسوی خود و زنجیرآهنی درِ حیاط قاطی کن و به خوردش بده! اسمش را هم عوض کنید و اسمی امامی برایش بگذارید. این بود که اسم پدربزرگ‌ام یحیا را برای زنده‌مانی بر من گذاشتند! ما چهار برادر بودیم. حیدر وصفدر مُردند. سهراب و داراب ماندند!

(می پرسم): پس تو چی؟ (بازهم گرم می‌خندد): من سهراب بودم، سهراب مُرد و یحیا ماند! 


از راست رجب رمضانی، چنگیز صادقی، بیژن هنری‌کار، عبدالله خوشرو و یحیا بهاری، نشسته سیروس مهمان‌نواز از هنرمندان تآتر مازندران( خانهٔ عبدالله خوشرو، اسفند۱۴۰۳)

 ● آشنایی با حکایت لفور شاباجی 

چه شد که به این داستان علاقه مند شدی؟

(سری می تکاند و خیره به جایی دور می گوید): من کلاس چهارم پنجم دبستان بودم‌ که خیاط دوره‌گردی به خانه مان آمد. اتفاقا همان شب که سرد و بارانی بود، پای حاجی‌خان حیدری هم به خانه‌مان رسید. می‌خواست برود که رودخانه سیلابی شد و او از ناچاری ماند. خیاط داشت خیاطی می کرد، همسایه مان طالب که آن‌جا بود، به حاجی¬خان گفت: تو امشب شعری را که پیش تر می‌خواندی بخوان! او که خواند، خیاط خوشش آمد و با ضبط صوت قراضه‌اش آن را ضبط کرد.

(می‌خندد) باطریِ ضبط زور نداشت. گذاشتند توی کاسۀ آب‌جوش و هر جور بود کار را راه انداختند و تکه هایی از صدای او را ضبط کردند. 

یکی دو خط می خواند و پُکی می زد به قلیانی که برایش چاق کرده بودند. دو تا سرفه می کرد و ادامه می داد. من هم خوش‌ام آمده بود و سراپا گوش، همین طور که می خواند، شعرش را به دل می‌سپردم.

 بدجوری شیفتۀ شعر و داستان اش شده بودم. بعدها آن خیاط را پیدا کردم و آن نوار را به سختی از او گرفتم و کُپی کردم. 

نوار را با آن‌که بد ضبط شده بود و خِش خِش می کرد، همیشه می گذاشتم توی ضبط و با علاقه و دقت گوش می دادم.

 یکی دو سال بعد، سخت پیگیر شدم که همۀ شعر را پیدا کنم. یک تابستان که به ییلاق آلاشت رفته بودیم از پدرم خواستم برای شنیدن شعر شاباجی، باهم به دیدن حاجی¬خان برویم. پدرم پذیرفت و رفتیم پیش او که پیر شده بود و حوصله نداشت و هِی می‌گفت: وِل هاکِن بِرا/ ول کن برادر...ولی آخرش  خواند و من هم که قلم و کاغذ همراهم بود، شعر را نوشتم.

 به این شعر و حکایت‌اش علاقه مند شده بودم. چون صدایم بد نبود و از همان نوجوانی در عروسی و عزا، ترانه و جوشی می خواندم، لفورشاباجی وِرد زبانم شده بود. 

 معلمی هم بود به اسم رزمجو که شعر نوحه‌ها را می نوشت و من آن شعرها را در سینه زنی‌های تکیه  می‌خواندم.

(می‌گویم): گویا ایشان هم برای گردآوری منظومۀ شاباجی کار کرده‌اند؟(سر می‌تکاند و با لبخند ‌ادامه می‌دهد): بله، من می‌خواندم و او می نوشت.


یحیا بهاری

●  آشنایی با احمد محسن‌پور

کم‌کم انقلاب شد و من با احمد محسن‌پور که دربارۀ موسیقی مازندران کار می‌کرد، آشنا شدم، او گفت: برو بقیۀ این شعر را پیدا کن.

 در پی حرف عمواحمد، سال ۱۳۶۱ به جست‌وجوی حاجی‌خان رفتم کلیج‌خِل شیرگاه، سمت ایوِک و بورِخِل در جاده نظامی قائم‌شهر. او بیمار بود و به سختی بخش‌هایی از شعر را خواند.

 تابستان همان سال، سری هم به آلاشت زدم و او با آن که دیگر حال خوشی نداشت،  شعر را همین طور ساده وبدون لحن وآهنگ نقل کرد و من نوشتم.۶۰ بیتی شد. بعد هم رفتم پیش احمد آقای محسن پور خواندم و او ضبط کرد.

 ● ترانه-سرود وطن

(می‌گویم): محسن‌پور از این ملودی، با اندکی تغییر، برای ساخت آهنگ وَطِن بهره برد که نخست با صدای طاهری، خوانندۀ بهشهری منتشر شد و صدای تو را بایگانی کرد! خب،گفتی حاجی‌خان شعر را خواند و تو نوشتی. یعنی او با این لحن نمی‌خواند، به همین شکلی که تو می¬خوانی؟

(سرش را به بالا تکان می دهد): نه، او شعر را به شیوۀ خود نقل می‌کرد. همین طور  می‌خواند: اَی داد و بیداد و اَی بِرادِرون...یک سرفه می کرد: معصومه باکِرو چَندِه مهرِبون...

* خب، این جا دو پرسش پیش می‌آید. یکی این که تو لحن را از کجا گرفتی؟ و دیگر آن که معصومه باکِر کیست؟


معصومه باکّر و شاباجی به خط یحیا بهاری

 ● معصومه باکِر و لفور شاباجی؟

(نگاه‌ام می‌کند و می گوید): لحن اش را خودم پیدا کردم. گفتم که من در عروسی و عزاهای لفورک، ترانه  و نوحه و جوشی می‌خواندم. دیدم این لحن به این شعر می خورد. از همان نوجوانی که آن را شنیدم، کم کم با این لحن خواندم. من نمی توانستم ساده بخوانم. این لحن به ذهن ام آمد.

(می گویم): این را کسی نمی داند. (سر می‌تکاند): فقیر آدِمه لحنه کی دُوندِه؟!( تلخ می‌خندد): خیلی‌ها آمدند و این شعر و آهنگ را از من گرفتند و رفتند.

 (می‌پرسم): معصومه باکِر کیست؟ (می‌گوید): این داستان دیگری دارد، ولی حاجی‌خان همین طور می‌خواند. حالا انگار این دو منظومه باهم آمیختند! آن طور که من پرس‌وجو کردم تقی گالشی بود  که برای معشوقه‌اش معصومه باکر بندپئی شعر گفته بود، به همین وزن و شیوه.

 به نظر پدرم، حاجی‌خان شعر را شنیده و به خاطر سپرده و در واقع راوی بود. بالاخره شاباجی که لابد جمال و کمال را باهم و سنی بیش از بیست سال داشت، زن  عبدالعلی خان پهلوان، ارباب آلاشتی شد که سن اش از او کم تر بود و داغ اش را به دل عاشق نخست نهاد.

* از معصومه باکر و تقی آگاهی دیگری نداری؟

_ نه، همان جور که گفتم این چیزی بود که حاجی خان می‌خواند و بعد از چند بیت با لفور شاباجی ادامه می داد...

حرف هامان تمام شد. به یحیا گفتم شعر را با لحن خودش بخواند. با مهربانی خندید و گفت: در جوانی صدایم بهتر بود، من  شعرش  را نوشتم، خودت بخوان! ( و شعر را که بر پشت و روی سه برگ آ۴ و ۶ صفحه نوشته بود به من داد.)

 14 بیت از آنِ معصومه باکر و 73 بیت آن در بارۀ لفورشاباجی بود.  سپاسگزاری کردم و گفتم: باشد، ولی می خواهم آن را  با صدای خودت بشنوم.( پس از کمی مکث ، چشم هایش را بست و خواند): 

اَی داد و بیداد و اَی برادِرو‌ن__ معصومه باکِرو و چنده مهربون/ اِسبِه دسّ و بال و صورت شیر و خون__ قد بلن بالا و یک چنگِ میون/ کمند گیسو ته رَزِ مازرون...(ای داد و بیداد، ای برادران--معصومه باکر چقدر مهربان است/با دست و ساعد سفید و چهرۀ گلگون-- بلند بالا وکمر باریک/کمند گیسوان اش چون شاخه های انگور مازندران است...) و ادامه داد): ای داد و بیداد و ای جانِ برار__ لفور شاباجی و مازرون موندگار/ مه دلّ بَوِردِه موندگارِ مار__ به قربان سر آهو مِزِه دار...


معصومه باکّر و شاباجی به خط یحیا بهاری

●  در پیِ حرف‌های یحیا 

پس از این گفت‌وشنود، چند نکته به نظرم آمد. نخست این که تلاش‌های او، برای یافتن منظومه و رواج آن، کم‌رنگ مانده است. یحیا از نوجوانی چون عاشقی مجذوب شاباجی شد و سر در پی سر گذشت او نهاد. اما کسی نور و شور کهربایی  عشق اش را ندید.

 او در حالی که این حکایت همچنان در سینه اش می گشت و نفس می کشید، گرم کاشی‌کاری و تلاش معاش بود.

گفتم روا و سزاست که شعله‌های جان اش دیده‌تر شود. اگرچه به قول نیما: «هرکس از بهر خود در تکاپوست __ کس نچیند گلی که نبوید.» و یحیا نیز اهل دیده شدن نبود. اما من برای حظّی که از صدا و روایت اش برده بودم، این را دینی بر گردن‌ام می دانستم.

 نکتۀ دیگر برایم ترادف دو منظومه بود. فکر می کردم چرا و چگونه این دو حکایت، چنین به هم درآمیخته‌اند؟ در پس تردیدهایی که برایم پیش آمد، این وجیزه را نوشتم. با این امید که شاید کسی نکته هایی تازه تر در این منظومه ها بیابد و ابهام همانندی آن دو را روشن تر کند.

 ● روایت هایی دیگر از منظومۀ لفور شاباجی 

در سال‌های اخیر این حکایت بازتاب بیشتری یافته و  خوانندگانی چون زنده یاد ابوالحسن خوشرو، میلاد قهاری و ...ترانۀ شاباجی را خوانده اند. 

در برخی کتاب های انتشار یافته در همین سال ها، از این منظومه یاد شده، و ابیات بیشتری از آن، در کتاب  منظومه های آلاشت نوشتۀ مشترک علی اعظم حیدری آلاشتی و احمد باوند سوادکوهی آمده است.



 در معرفی آغاز کتاب اشاره می شود که: «این منظومۀ محلی سرگذشت دو عاشق ومعشوق به نام ملا خان جان حیدری آلاشتی و فاطمه جعفری دهکلانی معرف به شاباجی از خطۀ لفور است که تابستان اش را درمنطقۀ ییلاقی لرزنه آلاشت می گذراند. این منظومه قدمتی نزدیک به صد سال دارد.گذر زمان سبب فراموشی ابیاتی از این منظومه شده است. پژوهشگران فقط توانستند ۶۲_۸۰ بیت از این منظومه را ثبت نمایند. نگارنده تلاش نموده تا از نوۀ ملا خان‌جان_ علی اعظم حیدری_ که خود مؤلف کتاب و سرایندۀ منظومۀ سپر چاربه دار هستند، بخش کامل منظومۀ «شاباجی» را نزدیک به ۱۲۰ بیت ثبت نماید. اشعار این منظومه که خود حکایتی از جامعۀ مادرسالاری زمان خود هست، روایت درد دل عاشق خسته و به وصال نرسیده و پیام عاشق برای دلداده اش« شاباجی» است. جالب این که منظومه توسط خود عاشق سروده شده است و نشان دهندۀ عشق سوزان این عاشق ناکام است.»

 نویسنده پس از آن ضمن اشاره به با سواد بودن خان‌جان و آمدن عنوان ملا در ابتدای نام او می‌گوید: « ملا خان‌جان وقتی به وصال معشوقه اش نرسید، به حالت قهر آلاشت را ترک نمود ودر مدرسۀ صدر بابل مشغول تحصیل شد تا این که عمه اش ردّ او را پیدا کرد و اورا به خانه اش در بابل آورد و بعدها دخترش را به عقد او در آورد. ملا خان‌جان از خانواده ای متمول در آلاشت بود که از طریق دامداری امرار معاش می کردند. از قرار معلوم ملا خان‌جان، شاه باجی را در مسیر رفتن به گاوبُنه در روستای ییلاقی شاه باجی _لَرزِنِه_می بیند. نقل است یک‌بار سوار بر اسب، شاه باجی را دید که در کنار چشمه مشغول برداشتن آب بود، در این لحظه مادر شاه باجی متوجه این صحنه شد. به آن ها نزدیک شد و دست هر دو را گرفت و به خانه آورد. عاشق( ملا خان‌جان) در خانۀ معشوق( شاه‌باجی) چای نوشید. این دیدارها هر از گاهی از گاوبُنه به سمت آلاشت هم تکرار می‌شد.

 {او در بخشی دیگر شاه باجی را از روستای لرزنه و از طایفۀ قراقونی ها می داند که وقتی عاشق اش را در چشمه کنار خود می بیند، هوش از سرش می پرد و ناگاه داخل چشمه می افتد. ملا خان جان هم دست¬اش را می گیرد و او را از آب بیرون می کشد! مادر شاه باجی نیز که از دور شاهد صحنه است، دو عاشق و معشوق را جدا از هم به خانه می آورد و پذیرایی می کند...( ص ۱۰۲)} 

این منظومه یادآورجامعۀ مادرسالاری است. « مِه مار کج نظر و پِر ننه هچّی/ مادرم بدپسند است و پدرم چیزی نمی گوید.» از طرف دیگر بازگو کتندۀ نظام ارباب رعیتی نیز می باشد. شاباجی در یک خانوادۀ متوسط رشد کرد و بالید و عبدالعلی خان پهلوان که او را به همسری گرفت، خود از طبقۀ ارباب بود.
 در کل، نظام حاکم بر جامعه در اواخر قاجار و اوایل دورۀ پهلوی نظام ارباب رعیتی بود و در خانواده نظام مادرسالاری حاکم بود.» ( صص ۹۷_۹۸) 

مؤلف سپس به موضوعاتی چون بُن‌مایه های این منظومه، عاشقانه بودن، ملاقات پنهانی، جامعۀ مادرسالاری، نترسیدن از رُبایش، شِکوه کردن، سرودن شعر و توصیف زیبایی معشوق پرداخته و از جزئیاتی دیگر مانند زندگی خان‌جان که او را شاعر منظومه می‌خواند، و نیز شرح حال شاباجی سخن می‌راند.

 در بخشی از کتاب هم آمده که خان‌جان برای حل مشکلی به مرتع هَلِن نزد ابوالقاسم‌‍خان می رود و او به این شرط حاضر به وساطت و گره گشایی می شود که خان‌جان منظومه اش را نزد عبدالعلی خان بخواند. او نخست از این کار سرباز می زند، اما چون عبدالعلی خان اجازه می‌دهد آن را به آواز بلند می خواند!( صص۱۰۴_۱۰۵) 

افزون بر شجره نامه ای که در صفحۀ ۹۵ کتاب آمده، نکته های خواندنی و سودمند دیگری چون پی‌نوشت و منابع و واژه‌نامه نیز آمده که با چشم پوشی از برخی موارد قابل نقد، خوب و گره گشاست.

 این کتاب ۱۶۰ صفحه ای سه منظومۀ سپر چاربدار، جونکا سره و شاباجی را در بر می گیرد که منظومۀ سوم آن شاباجی، از صفحۀ ۹۵، ۹۷ تا ۱۴۲ را با شرح و توضیح می پوشاند. 

اصل منظومه نیز در ۱۱۹ بیت و یک مصرعِ در صفحه های ۱۱۳ تا ۱۳۰ آمده است. زیرنویس نخستین صفحۀ منظومه( ص ۱۱۳) چنین توضیحی دارد: « لازم به ذکر است نخستین بار این منظومه را یحیا بهاری اهل لفور خواند. نامبرده در اوایل دهۀ پنجاه این منظومه را در محفلی که شاعر خوانش کرد از  طریق شنیدن به حافظه سپرد.» یاد آوری می شود که این کتاب درسال ۱۳۹۷ از سوی نشر رسانش نوین در تهران منتشر شده است.

نیم نگاهی دیگربه کتاب منظومه‌های آلاشت

طرح این مطلب شاید پیوند چندانی با عنوان موضوع نداشته باشد. اما برای احمد باوند که دوستی نیک و پژوهشگری کوشا و پیگیر در سوادکوه‌شناسی است، خوب است که گفته شود. او در همان آغاز کتاب در صفحه 7، با عنوان سرسخن، پس از اشاره به بیشتر کسانی که در حیطۀ ادبیات شفاهی و فرهنگ مردم این سرزمین دست به قلم شدند و کارهایی ارائه داده اند که فاقد اعتبار علمی است، می نویسد: «برای نمونه عزیزانی که در حوزۀ ضرب المثل‌ها آ ثاری از خود منتشر کردند، فقط ضرب المثل‌ها را به صورت الفبایی تدوین نمودند. همۀ کتاب های این حوزه تکراری بیش نیست. تنها کتاب قابل دفاع در بخش ضرب المثل های مازندرانی از آنِ استاد طیار یزدان پناه لموکی است.» 

این ادعای غریبی است و جای این پرسش‌ها را پیش می آورد که نخست متر و ترازوی اعتبارعلمیِ مورد نظر ایشان چیست که تنها یک استاد از آن می گذرد؟ و دوم، آیا نویسنده همۀ این کتاب های انتشار یافتۀ ضرب المثل مازندران را خوانده و بر آن درنگ کرده، که چنین نظر می دهد؟ دیگر آن که در شرح منظومۀ جونکاسره، پس از انتساب آن به فردی عامی به نام «اسدالله شعرخون» از اهالی امیرکلای بابل کنار، می نویسد: «گمان می رود اشعاری که اسدالله می سرود و می خواند همان دنبالۀ اشعار گوسانی است. می دانیم گوسان‌ها در ادوار تاریخی قبل از اسلام از دورۀ پارت ها تا ساسانی در دربار به اجرای موسیقی و خوانش شعر و داستان می پرداختند.»

 او در پانویس همین صفحه، پس از اشاره به کتیبه های یافته شده در کول فرح ایذه خوزستان از دورۀ ایلامی نو، می گوید گمان می رود این گروه همان گروه گوسان باشند. ودر زیر نویس شماره 2 می گوید: امروز در محافل خصوصی شعری که بی ارزش و بی‌معنا باشد، شعر کاس گویند. یا کاس شعر است و منظور کاس یا گاس همان گوسان است.»(ص 75).

 اعتبار علمی این ادعا در کجاست و در کدام پژوهش زبان شناسیک آمده است؟ یک بار در پایان گفت‌وگویی با استاد منوچهر ستوده در سال 1390، که در نشریۀ بارفروش انتشار یافت، از ایشان پرسیدم در شمال کوه دماوند روستایی به نام ناندَل هست که لابد گذر خودتان هم در سیر وسفرهای میان دره های البرز به آن افتاده، معنای ناندل چیست؟ کمی نگاهم کرد وگفت: «نَمی دانم!» گفتم چطور؟ خندید و ادامه داد: «هر وقت از استاد مینوی چیزی می پرسیدی که نمی دانست، این طور جواب می داد. ولی آقا با فیلوژی امروز که نمی شود واژۀ هزار سال پیش را معنا کرد! این کار زبان شناسان است و احتیاج به علوم میان رشته ای دیگر هم دارد.» 

 ●شاباجی در کتاب موسیقی مازندران

کیوان پهلوان در صفحه های ۱۶۷ تا ۱۸۳ کتاب خود، از شاباجی یاد می‌کند. او می گوید: «شاباجی به رغم داشتن سن بالا( احتمالا ۲۶ سال) با عبدالعلی خان پهلوان در سال ۱2۸۱ ازدواج می کند وداغ ازدواج را بر دل ملا خان‌جان می گذارد. ظاهرا شاباجی از عبدالعلی خان بزرگ تر بود، به طوری که عبدالعلی در ۶۲ سالگی با زن دیگری به نام ماهزاده حضرتی ازدواج می کند. شاباجی نیز سرانجام در ۱۶ آذر ۱۳۵۳ درگذشت.»(ص۱۶۸) 



نویسنده، شاباجی را« آلاشتی‌ترین» منظومه می داند.(ص۱۷۰) او در پایان شرح خود می گوید: «این منظومه در یکی دو دهۀ اخیر آن قدر شهرت یافته، که در مناطق مرکزی مازندران آهنگی خاص بر آن گذاشته اند و  در مجالس و جشن ها، معمولا در دستگاه چهار گاه خوانده می‌شود. امیدوارم که بتوانم این منظومه را با صدای خوانندۀ اصلی آن که یحیا بهاری است، به انتشار برسانم.»

 او سپس شعر منظومه را در ۱۰۵ بیت و یک مصرع می آورد. همراه شعر زیر نویس هایی آمده و این بخش با تصویری از یحیابهاری به پایان می رسد. 

اما روایت پهلوان نیز نکته هایی در خور درنگ دارد. او در توضیح مصرع « لفور شاباجی مِه مازرون موندگار» در زیر نویس صفحه های 170 و 171 می گوید: « در این جا شاعر از مادر موندگار که ساکن امیرکلای بابل¬کنار است، شِکوه می کند.» و موندگار را معشوقۀ دیگر ملا خان‌جان در امیر کلای بابل کنار می‌داند. این معشوقۀ نو تعبیر تازه ای از نویسنده است که در هیچ روایت دیگری از این منظومه نیامده است. چاپ دوم کتاب موسیقی مازندران نوشتۀ کیوان پهلوان، (که مورد استفادۀ نگارنده قرار گرفته) در سال 1397 از سوی نشر آرون در تهران بوده است.

•    مقالۀ عارف احمدی کمرپشتی 

این مدرس دانشگاه در مقاله ای با عنوان جنبه های ادبی منظومۀ شاباجی، در جلد 3، شمارۀ 7 فصل نامۀ فرهنگ و ادبیات عامه، زمستان 1394 (صص 126-152 ) می نویسد: این منظومه، بازمانده از دورۀ قاجار و پهلوی اول، وسراینده اش ملا خان‌جان حیدری است که پیشۀ گالشی داشت.

 او در ادامۀ اشاره اش به محل وقوع داستان در سه نقطۀ لرزنه، دهکلان وآلاشت می گوید: شاباجی پس از ازدواج با عبدالعلی پهلوان، ساکن آلاشت شد و درسال 1333 یا 34 در همان جا در گذشت و به خاک سپرده  شد. 

ملا خان‌جان پس از آن با دختر عمه‌اش فاطمه‌جان کبیری ازدواج کرد و 13 سال پیش از شاباجی جان سپرد. قبرهای ملا خان جان، همسرش و شاباجی با توسعۀ جاده از میان رفت. 

شاباجی 80 بیت دارد که حدود 62 بیت آن موجود است. در بیش¬تر روایت ها منظومۀ شاباجی با اشعار الحاقی معصومه باکّر شروع می شود. باکر روستایی در اطراف امامزاده حسن در 20 کیلومتری آلاشت است. این منظومه، داستان عشق تقی نوروزی، از روستای گِل‌کتی لفور شیرگاه به معصومه از باکّرهای روستای لِدار در بند پی شرقی است که به وصال نمی انجامد ومعصومه به هنگام زایمان، جان می سپارد. 

 نویسنده در پی شرح گستردۀ قالب مثنوی شاباجی و وزن عروضی آن، از منظومه های دیگری چون حجت غلامی و زینب جان نیز یاد می کند. او همچنین یادآور می شود که یحیا بهاری این منظومه را در چهارگاه و ایرج دهقان آن را در سه گاه خوانده اند و در پایان، شعر منظومه را، به روایت این دو تن می آورد. (صص 143- 151)

* لفور شاباجی و معصومه باکر در دانشنامه‌ی تبرستان و مازندران 

در فصل دوم جلد پنجم این دانشنامه با عنوان ادبیات گفتاری مازندران، دربارۀ منظومۀ تقی و معصومه آمده است: زمان رویداد این منظومه- همانند منظومۀ شاباجی-اواخر دورۀ قاجار بود. این داستان در بارۀ عشق یک¬سویۀ گالش جوانی است که سرانجام به دلداده اش نرسید. در پی شرحی از فراز و نشیب زندگی و محیط جغرافیایی داستان، در پایان معصومه هنگام زایمان با نوزادش جان می دهند وچون همسرش در کوچ است، تقی می آید ونوزاد را در گِردِنِه سر و معشوق اش معصومه را در امامزاده حسن به خاک می سپارد. وخود نیز چند سال بعد، روزی هنگام گفت و گو با خیال معصومه از درخت می افتد و می میرد. 



این مقاله با نقل بخشی از شعر منظومه با تکرار ترجیع« ای داد و بیداد و ای برادرون— معصومه باکر مِه چَنِّه مهربون) با آوا نویسی و برگردان فارسی پایان می یابد.(صص 261-264) در ادامه چنین می آید که شاباجی یکی از منظومه های عاشقانۀ مازندران به زبان تبری است. این منظومه داستان عشق یک سویۀ گالش بی سوادی به نام ملا خان جان حیدری است که از دورۀ قاجاریه و پهلوی اول بر جای مانده است. 

مقاله پس از شرحی کوتاه در بارۀ مکان جغرافیایی وقوع داستان و وزن عروضی شعر، با ذکرنکته هایی همانند مقالۀ عارف احمدی کمر پشتی، با نقل بخشی از شعر منظومه تمام می شود.(صص 265-266)

 ● نکته های در خور درنگِ منظومۀ شاباجی

این منظومه سرشار از تصاویر ناب و زندۀ بومی است و صدای زنگ تال گاوها و رنگ پوست و شاخ آن‌ها، بوی علف مراتع و برگ سبز و جوان درختان بیشه و بوی شیر و اندوه و عشق ژرف شاعر، به روشنی در آن دیده و شنیده می شود. انبوه واژه و فرهنگ زندگی گالشی چون منظومۀ طالب و زهره هنوز قابل بررسی و بازکاوی است. امادر کنار این زیبایی ها، نکته های دیگری نیز به ذهن می رسد:

۱.  از همانندی های کمابیش آن با منظومۀ معصومه باکِر و این که یحیا می گوید هر دوی آن را از حاجی‌خان شنيده است، آیا  نمی توان تردید کرد بر این که خان‌جان راوی یا نقال بوده باشد؟

۲. پایه های داستان سست است. این که مادری بدپسند باشد و پدر هم چیزی نگوید و به همین سبب وصلت صورت نپذیرد. این نکته ها با شدت شور و عشقی که شاعر نشان می دهد، همخوانی ندارد.

۳. در سراسر این حکایت نامی از خان‌جان یا نشانه ای از او دیده نمی شود. آیا او که درس خوانده و طلبۀ مدرسۀ صدر بابل بوده، نمی توانست شعر خود را نوشته و همراه سروده های دیگری از خود چون یغمای نیشابوری به یادگار بگذارد، تا امروز شعرش از روی حافظه و حدس و گمان نوشته نشود؟

۴. شاعری که از شدت خشم می خواهد عبدل خمیار(لقب توهین آمیز او برای عبدالعلی خان پهلوان به معنای نوکر و کنیز) را بکُشد و نعش او را بار بر اسب کهرش به رودخانۀ دهکلان( زیستگاه اصلی معشوق) بیاورد، چطور این شعر را به آواز بلند نزد رقیب می خواند؟!

5. این حکایت همچون معصومه باکر و طالب و زهره، (به رغم انتسابش به ستی النسا خواهرطالب، که ملا خانم باسواد و اهل فرهنگی بوده)، چون بسیاری منظومه ها و ترانه های فولکلور، می تواند ساخته وپرداختۀ خیال شاخ و برگ دهندۀ نقالان گمنام آن روزگار باشد که خان جان هم آن را شنیده و به خاطر سپرده است. جا دارد تردید کنیم بر داشته هامان و آن ها را باز بکاویم و نکته هایی هرچه تازه تر بیابیم.

 ● بازخوانی لفور شاباجی با صدای یحیا بهاری

یحیا هنوز هم صدای خوشی دارد و همچنان شیفتۀ این منظومه است. چه خوب که آهنگ‌سازان بومی با قریحه¬ای همچون رجب رمضانی یا خویش هنرمند جوان و با ذوقش سیاوش طالبی آستین همت بالا زده و این منظومه را با روایت و صدای یحیا بهاری منتشر کنند تا هم کاری زیبا در این روزگار غبارآلود کرده و هم  یحیا بهاری اجر شیدایی دیرپایش را گرفته باشد. هیچ کاری ناممکن نیست. به قول جناب عطار:
تو پای به راه در نِه و هیچ مپرس
خود راه بگوید که چون باید رفت...