پنجشنبه 29 فروردين 1387-0:0

يكي قطره باران

ژرفاشناسی يک حکايت از سعدی و اقبال- فريدون اكبري شِلدره اي(مدير گروه زبان وادبيات فارسي دفتر برنامه ريزي و تاليف كتاب هاي درسي)

 


 چکيده :

 اقبال لاهوري شاعر بلند آوازه ي پاكستاني پيش از همه وام دار مثنوی معنوی و جهان نگری مولاناست . با اين حال از شاعران و بزرگان ادب و فرهنگ ايرانی از جمله سعدی ، نظامی ، عراقی ، حافظ ، ناصر خسرو ، سنايی ، شيخ محمود شبستری و ده ها شخصيّت ديگر مايه گرفت .

به همين سبب چند جا بيت ها ، مصرع ها يا مفاهيم آثار سعدی را باز گفته و در مواردی در شعرهای خود تضمين نموده است.در باب چهارم بوستان سعدی در موضوع تواضع قطعه شعر معروفي است با مطلع :

 يکی قطره باران ز ابری چکيد/ خجل شد چو پهنای دريا بديد

 اقبال اين حکايت را در "پيام مشرق" با مطلع زير،تضمين کرده است :

 مرا معنی تازه ای مدعاست /اگر گفته ای باز گويم رواست

 سعدی با نگرش اخلاقی خود رسم و راه خاکساری و گريز از گران جانی و تکبّر را به خواننده گوشزد می کند ؛ امّا در حکايتِ اقبال ، عنصر شکيبايی و بردباری در برابر ناگواری های ايام برجسته تر می نمايد .

 شکيبايی همراه با مقاومت و پايداری:

 هست اين ميکده و دعوت عام است اين جا /قسمت باده به اندازه ی جام است اين جا1 (اقبال)

سعدی اين شيخ جادونگار و فسونکار پهنه شعر شورانگيز و قلمرو حکمت خيز اندرز و وعظ ، يکی از مبشّران آسمان ادب پُر ستاره و رخشان فارسی است که شکوه کلام و سحر شعرش «در افواه عوام افتاده و در بسيط زمين رفته است .»2

دم مسيحايی فرهنگ و تمدن ايران و زمين ، در خاور و باختر و به هر گوشه ای از اين گنبد گردان رسيده ، شور و غوغايی درافکنده است .

 آن چنان که گوته ی آلمانی از آن به :« نسيم روح بخشی که از شرق وزيدن گرفت»3  ياد می کند .

 در شبه قاره ی هند و پاکستان آثار و انديشه های حافظ ، مولوی ، نظامی و سعدی بييشترين تأثير و نفوذ را از خود بر جای نهاده اند .

 سعدی نادره گفتاری است که «با همه کس بازاری بر ساخته است ».4

شعر او شور و شعوری ، نثر او نغمه و سروری ، حکايت او پرتو حکمتی در نهاد نهان اهل دل برانگيخته است و از سده ی هفتم هجری (در گذشته به سال 691 ه . ق برابر با 1292 م) همه ی خداوند ذهن و زبان که گويش ور زبان شکرين پارسی بوده اند به گونه ای خوشه چين خرمن نغز گويی ها و طنّازی ها و ظريف انديشی ها و شوخی و شنگی سعدی بوده اند .

 از اين ميان فرزانه ی پر فرّ و فروغ پاکستان ، راز آشنای جهان شرق «اقبال» نيز از نفوذ جاودانه ی «سحر عجمی»5 بر کنار نماند .

او که شعر و شاعری را تهمتی بر خود می داند و از زبان و کالبد بيرونی شعر برای بيان انديشه های سياسی ، فلسفی ، حکمی و اخلاقی خود بهره برده است ، از شاعران و رايمندان بزرگ فرهنگ و ادب ايرانی همچون : حافظ ، نظامی ، مولوی ، سعدی ، عراقی ، ناصر خسرو ، منوچهری ، نظيری ، عرفی ، بابا فغانی ، غالب ، وحشی بافقی ، سنايی ، شيخ محمود شبستری و .. مايه گرفت .

 بيش از همه وام دار مثنوی معنوی و جهان نگری پير شوريده و شيدای بلخ ، حضرت جلال الدّين مولوی است . با نگاهی به کليّات سروده های فارسی اقبال در می يابيم که او به شيخ اجل سعدی شيرازی توجّه و ارادت ويژه ای داشت ؛ در بيتی می گويد :

 تنم گلی ز خيابان جنت کشمير / دل از حريم حجاز و نواز شيراز است

 همچنين چندجا بيت ها و مصرع ها يا مفاهيم آثار سعدی را باز گفته و در مواردی نيز در شعرهای خود تضمين نموده است . در اين نوشتار به ژرفاشناسی و تحليل رويکردهای حکايتی از بوستان و تضمين اقبال از آن می پردازيم و از اين رهگذر نوع نگرش و جهان نگری هر دو شاعر را فرا پيش می نهيم.

حکايت سعدی از : بوستان، باب چهارم ، در تواضع. فروتنی

 يکی قطره باران ز ابری چکيد/ خجل شد چو پهنای دريا بديد

 که جايی که درياست ، من کيستم /گر او هست ، حقّا که من نيستم

چو خود را به چشم حقارت بديد/ صدف در کنارش به جان پروريد

 سپهرش به جايی رسانيد کار/ که شد نامور لؤلؤ شاهوار

 بلندی از آن يافت کاو پست شد /در نيستی کوفت تا هست شد

 تواضع کند هوشمند گزين/ نهد شاخ پُر ميوه سر بر زمين

ژرفاشناسی حکايت سعدی :

در حکايت سعدی ، قطره ای از ابر چکيده و در برابر عظمت دريا به سبب ناچيزی خود خجالت کشيد . خود و هستی خويش را ناديده انگاشت و حقارت و خاک نهادی پيشه کرد .  صدف به پرورش او همت گماشت .

گردش روزگار سرانجام او را به مرواريد شاهانه بدل ساخت و به مرتبه ی ارجمند رساند . امّا سخن سعدی هنوز به فرجام نرسيد ، جان مايه ی پيام حکمی و اندرز اخلاقی او را در دو بيت واپسين اين حکايت آمده است :

 تواضع کند هوشمند گزين/ نهد شاخ پُر ميوه سر بر زمين

بلندی از آن يافت کاو پست شد /در نيستی کوفت تا هست شد

سعدی با نگرش اخلاقی خود به ياری عنصر تمثيل در اين جا راز دست يابی به مانايی و هستی راستين را در فروتنی می داند . اين که انسان بايد خويشتن خود را از خود تهی سازد و به کبر و غرور پشت پا زند تا به پايه و مايه ی والايی و گرانمايگی برسد .

افتادگی آموز اگر طالب فيضی /هرگز نخورد آب زمينی که بلند است

با اندک باريک انديشی می بينيم که سعدی ، به زيرکی با آوردن دو پديده ی ناساز در دو پاره ی سخن خود برجستگی ويژه ای بدان بخشيده است .

در پاره ی نخست : بلندی # پستی . در پاره ی دوم : نيستی # هستی .

 با شناختی که از سعدی و آثارش داريم ، می دانيم که گلستان ، تصويری واقع گرايانه از دنيای بيرون و واقعيتهای زندگی است ؛ آن چنان که هست ، با همه ی آرايش ها و آلايش هايش. با همه ی راستی و کاستی ها ؛ليکن بوستان ، جهان آرمانی سعدی است ، «مدينه ی فاضله ی» اوست .

بوستان پهنه ی حقيقت هاست . آن سان که بايد باشد . نيست و اين همان «اتوپيای افلاطونی» و «آرمان شهر فارابی» و به هر روی و رای همان ناکجا آبادی است ؛ آرمانی که پسند بشريت است و پيوسته در انديشه و آرزوی رسيدن بدان در پويه و تلاش است .

 از اين رو ، سعدی خوش می دارد که رسم و راه خاکساری و گريز از گران جانی و تکبّر را به شيوه ای نمادين به خواننده ی خود گوشزد کند و به او بياموزد که رمز رسيدن به نيک نامی و مرتبه ی عالی،رها کردن خود بزرگ بينی ها و خود پسندی است  و اگر در پی هستی حقيقی هستيم بايد نفس و خواهانی های آن را به يک سو نهيم و ناديده انگاريم .

 البته ناگفته نماند که آن آموزه های انسان پرور و خصايل پسنديده همچون : تواضع ، تزکيه ، خاکساری ، مهر و وفا و...در عصر پر زرق امّا زنگار بسته ی ما ، دريغا ، که بی فروغ گشته اند و جز نامی از آن همه بر جای نيست .

گويی سعدی نيز در روزگار خود پی رنگ باختن اين ارزش ها برد که به ياد کرد و تعليم آن روی آورده است چرا که پيش از او ، سنايی در قصيده ای می گويد :

 منسوخ شد مروّت و معدوم شد وفا/ زين هر دو مانده نام ، چو سيمرغ و کيميا

 اقبال ، اين حکايت سعدی را در «پيام مشرق» بدين سان تضمين کرده است :

 قطره ی آب مرا معنی تازه ای مدعاست/ اگر گفته ای باز گويم رواست

 يکی قطره باران ز ابری چکيد/ خجل شد چو پهنای دريا بديد

که جايی که درياست من کيستم/ گر او هست حقّا که من نيستم

 و ليکن ز دريا برآمد خروش /زشرم تنک مايگی رومپوش

 تماشای شام و سحر ديده ای /چمن ديده ای دشت و در ديده ای

 به برگ گياهی به دوش سحاب/ درخشيدی از پرتو آفتاب

 گهی همدم تشنه کامان راغ/ گهی محرم سينه چاکان باغ

 گهی خفته در تاک و طاقت گداز /گهی خفته در خاک و بی سوز و ساز

ز موج سبک سير من زاده ای / ز من زاده ای در من افتاده ای

 بياسای در خلوت سينه ام /چو جوهر درخش اندر آيينه ام

 گهر شو در آغوش قلزم بزی/ فروزان تر از ماه و انجم بزی (پيام مشرق ، ص 267)

ژرفاشناسی حکايت اقبال:

 اقبال می گويد : من از آن حکايت سعدی (چکيدن قطره و شرمندگی آن در برابر عظمت دريا و خود را ناچيز شمردن)، معنی و دريافت تازه ای دارم : در برابر احساس شرم قطره ، دريا خروش برآورده ، خطاب به قطره می گويد :«تو دشواری های فراوان تحمل کردی و مراحل بسيار با فراز و فرودها پشت سر نهادی و گرم و سرد روزگار چشيده ای و سرانجام اين که تو زاده ی موج و زاده ی من (دريا) هستی و اکنون بيا و در آغوش من آرام بگير ؛ مانند گوهر بدرخش و در دل دريای موّاج زندگی کن».

 نخست بايد فرا ياد آورم که جهان نگری و منظومه ی فکری اقبال بر پويايی و تحرّک و نفی هرگونه در خود فرو خفتن و نفی صوفی گری ، استوار است .

 آن چنان که خود می گويد : قلزم ياران چو شبنم بی خروش/ شبنم مثل من يم توفان به دوش

خواست اقبال در افکار و رفتار ، «موج وَش» زيستن است : عشق با دشوار ورزيدن خوش است /چون خليل از شعله گل چيدن خوش است (اسرار خودی)

 موج ز خود رفته ای تيز خراميد و گفت/ هستم اگر می روم گر نروم نيستم (پيام مشرق)

 به دريا غلت و با موجش در آويز/ حيات جاودان اندر ستيز است (پيام مشرق ، ص 219)

بر بنياد همين جهان بينی است که معيار سنجش و ارزش زندگی را به اندازه ی استواری می داند و می گويد : چون حيات عالم از زور خودی است/ پس به قدر استواری زندگی است

 موج تا موج است در آغوش بحر/ می کند خود را سوار دوش بحر (اسرار و رموز ، ص 18)

 به سبب اين نوع نگرش است در حکايت اقبال ، قطره را به دليل اين که مراحل بسياری پيمود و «مشکل گريز نبود» و در برابر کشاکش دهر سپر نينداخت و دمی قرار و آرام نگرفت ، به سوی خود فرا خواند و او را برآمده از امواج و نتيجه ی پويه های خود (دريا) دانست . بنابراين بر او برازنده است که همبر و هم سنگ دريا شود .

به گمان من آنچه در پيام نهايی حکايت اقبال ، نهفته است ، عنصر شکيبايی و بُردباری در برابر ناگواری های ايام است . بردباری نه به معنی صبر و سکوت ، بلکه شکيبايی همراه با مقاومت و پايداری .

نکته ی نغز و تأمل برانگيز اين است که در حکايت سعدی «دريا» آرام و بی کلام است و ساکت .

 پرورش دهنده صدف است که خود نماد سکوت است ؛ ليکن در حکايت اقبال ، «دريا» توفنده و خروشان است و با همان توفندگی خود قطره را از احساس شرم باز می دارد و با بيداردلی به او آگاهی می بخشد که تو زاده ی توفان و تلاطمی ، پس خود را به ديده ی دون مايگی نگاه نکن .

 فرياد خشم آهنگ دريا در حقيقت تازيانه ی به خودآيی و خوديابی است ، آگاهی بخشی نسبت به گم شده ی نهان مانده در گم گوشه ی وجودی است ، هم اوست که قطره ی کاريده و پرورده ی ناملايمات روزگار را به خلوتکده ی سينه .

 و ليکن ز دريا برآمد خروش /بياساری در خلوت سينه ام

پس در نگاه اقبال آنچه سبب والايی قطره ی آب شد ، تپندگی و شور و جنبش و تجربه کردن های بی شمار و خودشناسی و معرفت يابی بود .

 تپش می کند زنده تر زندگی را/ تپش می دهد بال و پر زندگی را (پيام مشرق ، ص 260)

 در اين دريا چو موج بی قرارم/ اگر بر خود نپيچم نيستم من (پيام مشرق ، ص 224)

مرگ بود باز را زيستن اندر کنام (پيام مشرق) بدين سان می بينيم ، کوشش بود که کشش را پديد آورد و قطره را به دريا رساند .

 اين سخن را کلام اقبال استوار می دارد که می گويد : «زندگی جهد است و استحقاق نيست». (پيام مشرق)

 هم چون مولانا جلال الدين که می فرمايد : دوست دارد يار اين آشفتگی/ کوشش بيهوده به از خفتگی (مثنوی معنوی)

برپايه ی همين جهان بينی است که اقبال،حتی وجود دشمن را در چرخه ی زندگی بشر مفيد می داند و می گويد : وجود انديشه های ناساز و بدخواهان و دشمن خويان ، سبب پويايی و هوشياری و جلوه و رونق کار ماست .

 راست می گويم عدو هم يار توست/ هستی او رونق بازار توست (اسرار و رموز ، ص 68)

از اين رو بی هيچ بيم و پروايی به پيشباز خطر می رود .

 وليکن من نرانم کشتی خويش/ به دريايی که موجش بی نهنگ است (پيام مشرق ، ص 236)

مسأله ی تأمّل برانگيز و عبرت خيز ديگری در دو حکايت ياد شده وجود دارد که بيانگر تفاوت دو ديدگاه و برآمده از فلسفه ی فکری سعدی و اقبال است .

 در حکايت سعدی ، سپهر (تقدير) است که قطره را به مرتبه ی نمادين دُرّ شاهوار بودن می رساند (سپهرش رسانيد به جايی کار). امّا در سروده ی اقبال ، قضا و قدر هيچ نقشی ندارد ، بلکه اين فقط شايستگی و پايداری و خودشناسی قطره ی آب بود که او را تا به آخر کار رساند .

فرجام سخن اين که ، بر پايه ی آنچه نوشته آمد ، اقبال با بهره گيری از ظرف واژگانی و الگوپذيری از سعدی ، دگرگونه ديدن را خود آزمود و ديگرسان ديدن و شنيدن را به ما می آموزاند . او با مفاهيم اخلاقی و معنوی طرح و معنی تازه ای پديد آورده ، خواننده را به جوش و خروش و سر زندگی فرا می خواند .

چنانچه در پيشگفتار «پيام مشرق» می گويد : «منظور من از اين اثر پيام مشرق عرضه نمودن آن حقايق اخلاقی و مذهبی و ملي است که به تربيت معنوی افراد ملل تعلق دارد». (پيام مشرق ، ص 193)

بنابراين ، پيداست که اقبال ، کالبد شعر را برای بيان انديشه های معنوی در جهت اهداف سياسی - اجتماعی خود به کار می گيرد .6

در «پيام مشرق» می گويد : برگ گل رنگين ز مضمون من است /مصرع من قطره ی خون من است (پيام مشرق ، ص 3)

اقبال ، همچنين در نامه ای می نويسد : «من برای ريزه کاری های هنری وقت ندارم ، مقصود تنها اين است که در افکار ، انقلاب به وجود بيايد و بس».7 (اقبال نامه ، ج اول ، ص 108)

پانوشت ها :

 1- کليّات اقبال سعدی ، چاپ پاکستان ، لاهور ، آکادمی اقبال ، ص 277 پيام مشرق ، سال انتشار 1990 . آنچه در اين مقاله از اقبال نمونه آوردم ، از همين چاپ است .

2- ديباچه¬ی گلستان سعدی . تصحيح دکتر غلامحسين يوسفی، چاپ چهارم ، ص 51 ، س 1374 .

 3- ديوان شرقی . يوهان ولفگانگ گوته . ترجمه ی شجاع الدّين شفا ، نقل از : زبان و ادبيات فارسی 1 و2 . پيش دانشگاهی ، چاپ وزارت آموزش و پرورش ، سال 1382 ص 179 .

4- کليّات سعدی ، با مقدمه ی اقبال آشتيانی . تهران ، دنيای کتاب ، بی تا ، از «رساله ی دوم سعدی» ص 63 .

5- تعبيری است از علامه اقبال در مورد شعر و ادبيّات ايران ؛ رجوع شود به : کليّات اقبال ، پيشگفتار «پيام مشرق»، ص 193 .

6- اقبال می گويد : من خود را هرگز شاعر نشمرده ام .... هيچ دلبستگی به هنر شعر نداشته ام ... وگرنه : نبينی خير از آن مرد فرودست /که بر من تهمت شعر و سخن بست (کليّّات اقبال ، ص6)

 7- نقل از «اقبال در راه مولوی» دکتر سيد محمد اکرم ، اقبال آکادمی پاکستان ، لاهور ، چاپ دوم ، سال 1982 م ، ص 79. 

 (adabestanakbari@yahoo.com)