شنبه 31 فروردين 1387-0:0

اشکی شدم و چکیدم !

يادداشتي بر کتاب "کشته گان بر سر قدرت"،نوشته مسعود بهنود - حجت الاسلام عبدالله شاهيني، گرگان


قصد آن دارم، کتابی را به شما معرفی کنم، کتابی که به هنگام خواندنش از اول تا به آخر، به شدّت تحت تاثیر آن بودم و روح من را به تسخیر خود در آورد، وقتی انسان چیزی را می خواند که با آن "یکی" می شود، طوری که جزئی از روانش می گردد، آنجاست که می توان پیام آن کتاب را به خوبی درک کرد

"کشته گان بر سر قدرت" کتاب بسیار خوبی است، تراوش شده از نوک قلم سحر آمیز" مسعود بهنود" و به شما دوستان سفارش می کنم، آن را گیر بیاورید و به دقت بخوانید و تا به آخر آن نرسیده ایید پائین نگذارید !

   من در حوزه علمیه امام خمینی شهر گرگان، اتاقی دنج و کوچک دارم که ساعت هایی از ایام در گذر عمرم را در آنجا به مطالعه می نشینم، راستش را بخواهید، وقتی" کشته گان بر سر قدرت" را می خواندم آنچنان تسخیرش شدم که گوئی با تک تک ماجراها همراه و همگام بودم

  بخوانید و خوب هم بخوانید تا بفهمید که استعمار و استبداد سیاسی و استبداد مذهبی چه بر سر این کشور و مردم این مرز و بوم آورده است

  بخوانید و همه اش را هم بخوانید تا خوب بفهمید که برخی شاهان تاج بر سر و تعدادی مصدر نشین قدرت و بعضی دستار به سر، رداء دین به دوش، نشسته بر کرسی مذهب با فکرهای به غایت عقب افتاده و واپس گرای خود چه بر سر ما آورده اند  و در آن صورت به خوبی می فهمیم که چه بسیار ناکامی های امروز ما  نیز به آن تاریخ سیاه بر می گردد

  نمی دانم که تا چه اندازه شایسته است که از خلوت تنهائی خودم برایتان بنویسم، وقتی در آن هنگام که با تمام وجود به همراه تک تک کلمه ها و جمله های کتاب در حرکت بودم و به آن قسمت رسیدم که شرح حال زنده یاد همیشه ی تاریخ ایران مرحوم "دکتر سید حسین فاطمی" را می داد ....همراه او بودم ...در تمام صحنه ها و صفحه ها ...فراز و نشیب ها ...تلخ و شیرین ...تا رسیدم به آنجا که آن مظلوم را از روی پلّه های ساختمان دادگستری پائین می آوردند و در آن هنگام چند حیوان انسان نما، چاقوکش ها و سینه زن های زیر علم استبداد به جان آن سید مظلوم، افتادند و خواهر با غیرتش خود را بر روی بدن برادر انداخت .

  من که به برکت کلمه ها و جمله های کتاب همراه آنان بودم، یک لحظه تمام وجودم" اشک شد و چکیدم" !!

  شاید کسانی که از کنار اتاقم در آن لحظه می گذشتند، صدای گریه ام را شنیدند اما دلم می خواست فریاد بزنم، فریادی از جنس درد و ناله و آه

    داد بزنم و فریاد سر دهم که ........ای ایران ....ای وطن ....چه کردند و چه می کنند با مردان حق گویت .....مردانی که جان بر سر عقیده گذاشتند، اما به مانند روباه صفتان چشم دوخته به زر و سیم و غلام و برده ی قدرت، رنگ عوض نکردند و پا بر روی آرمان های ملت نگذاشتند

   و آن هنگام که بدن رنجور و تب دار او را کشان کشان به سوی قتلگاه می بردند و فریاد" زنده باد ایران" و "درود بر مصدّق" سر داد و سربازان هم به دستور جوخه دار آتش گشودند، آنجا بود که دیگر طاقت از دست دادم و فریادی خاموش سر دادم و اینبار تمام آنچه که از اشک در چشم داشتم بر روی گونه های صورتم روان شد

  وه ....که رفتنش رو به سوی چوبه ی دار چه شباهت داشت به گام برداشتن" بون هافر" اصلاحگر مذهبی مسیحی کُشته به دست نازی ها،که آخرین جمله ی او ماندگار شد

  "....و حال این نقطه ی پایان است اما برای من آغاز حیات "

 و چه خوب گفته شیخ مُصلح الدین، سعدی شیرین سخن که

 

" نصیحت پادشاهان گفتن، کسی را مسلّم است که بیم سر ندارد یا امید زر !!

 

موحّد چه در پای ریزی زرش / چه شمشیر هندی نهی بر سرش

امید و هراسش نباشد، ز کس / بر این است بنیاد توحید و بس