دوشنبه 21 مرداد 1387-0:0

مردم بَرده اند ؟!

يادداشتي از:عبدالله شاهيني،مدرس حوزه علمیه و دانشگاه های گرگان


 

اساسی ترین مسئله در هر حکومتی، آن است که چه نگاهی به مردم دارد؛ آیا آنان را مملوک خود می داند و یا صاحب حق؟ از این رو تا گفته می شود، مردم؛ عده ای از سر عصبیّت و جباریّت رگ گردن ورم افتاده، نعره می زنند که ؛ "...مردم ؟!!" ...مردم دیگر چه صیغه ای است ؟!!....گوسفندان را چوپان راه می برد و مردم را هم باید حاکم مقتدر راه نشان دهد، نهایت اینکه باید به چوپان توصیه کرد رعایت حال رعایای خود را کند، همین و بس!! ....

بله، نگاهی که برخی از حاکمان به مردم دارند، همین گونه است که اشاره شد، مردم رعیّت اند و موجوداتی سرگردان، که به هر سو  می توان آنها را برد، پس چه بهتر حاکمی عاقل با چوب و چماق و شمشیر هم که شده آنان را به راهی که صلاحشان در آن است هدایت کند !

این طرز نگاه مردم را مانند بردگانی مطیع، حلقه به گوش و سر به زیر آنچنان مشغول به کار خودشان می سازد که دیگر مجال و فرصتی برای فکر و اندیشه نداشته باشند همچون ابزار و اجزائی بی اراده می چرخند و می چرخند و می چرخند تا چرخ عظیم حکومت در گردش باقی بماند و مردم بردگانی می شوند بی آنکه فکر کنند، حرکت می کنند و بی آنکه اندیشه ورزند، تصمیم می گیرند و بدون آنکه در مواجهه با تفاوت ها و تکثرات قدرت انتخاب داشته باشند، یک چیز را بله فقط" یک چیز" و" یک رنگ" و "یک گزینه ی" پیش رو را انتخاب می کنند !! و مردم اینگونه اند در حکومت هایی که آنان را برده و مملوک می خواهد

نظام برده داری در گذشته های دور اینگونه بود که غُل و زنجیر به پای انسانی ببندند تا نتواند هر جا که دلش می خواهد رفت و آمد کند، اما اکنون به خصوص آنجا که برده دار بر کرسی قدرت تکیه زده باشد، غُل و زنجیر را نه به دست و پا بلکه به فکر و ذهن و اندیشه می زند تا دیگران فقط آنچه را که " او " می پسندد، فکر کنند و فقط آنچه که "او" صلاح می داند، اطّلاع داشته باشند، مگر نه این است که مردم نابالغ اند و غیر رشید و صلاح و رستگاری خود را تشخیص نمی دهند ؟!!

این ، یعنی برده داری نوین که طوق بندگی را نه بر سر و گردن انداخته بلکه تک تک سلول ها و پوست و گوشت و استخوان مردم را نیز به خدمت خود می گیرد

بدا به حال مردمانی که اینچنین برده و بنده ی انسان هایی همچون خود شده اند و چه خوب گفته سید علی اکبر برقعی :

یکی دام تزویر گسترده بود / تنی چند را صید خود کرده بود

چو آن جوفروشان گندم نما / به ظاهر گرانید سر تا به پا

چنان گرم بازار صورتگری / که رهزن ندانست از مشتری

حقایق شناسی چو آن حال دید / سر انگشت حیرت به دندان گزید

بگفتش که ای بنده ی آن و این / حیا کن ز دادار جان آفرین

ترا ایزد پاک و آزاد خواست / تعلق بر آزادگان کی رواست ؟

گرفتم زر و سیمت افتد به چنگ / مزن شیشه هستی خود به سنگ

حرام است در کیش آزادگان / که آزادیت را فروشی به نان !!