سه شنبه 2 مهر 1387-0:0

مختار عامو

يادداشتي نوستالژيک از:رويا بيژني-شاعر،نقاش و گرافيست بابلي- در آستانه برپايي نمايشگاهش در فرهنگسراي ملل تهران


مازندنومه:رويا بيژني-شاعر،نقاش و گرافيست بابلي-است.با خبر شديم که نمايشگاه نقاشي و قاب‌هاي رويا بيژني و همايون سپهري با عنوان «قابي براي حرف‌هاي خدا» مهرماه در گالري فرهنگسراي ملل برپا مي‌شود.

 در اين نمايشگاه حدود 30 نقاشي با تكنيك آكرليك رويا بيژني به صورت مستقل و بيش از 100 قاب از ساخته‌هاي همايون سپهري كه تركيبي از آيينه،چوب، نقاشي و... هستند، در كنار هم به نمايش گذاشته مي‌شود.

بيژني كه هنرآموخته‌ي گرافيك است و در چندين نمايشگاه بين‌المللي در كشورهايي چون چين ،براتيسلاوا،بولونيا و ... حضور داشته است، در اين نمايشگاه آثاري را با تلفيق شعر و نقاشي ارايه مي‌كند كه برخي از آنها براساس نوشته‌هاي كوتاه خودش و برخي براساس اشعار مولانا است.

در كنار آن، كارهاي تصويري از داستان «موسي و شعبان» و ... هم به نمايش گذاشته مي‌شود كه همگي با تكنيك اكرليك كار شده است.

گفتني است: نمايشگاه «قابي براي حرف‌هاي خدا» از ششم تا دوازدهم مهرماه در گالري فرهنگسراي ملل  برپا مي‌شود.افتتاحيه نمايشگاه روز شنبه ششم مهرماه،ساعت هفت و نیم غروب برگزار مي شود.فرهنگسراي ملل در بزرگراه صدر،پارک قیطریه واقع شده است.

به بهانه برپايي اين نمايشگاه،در زير يادداشت تازه اي از رويا بيژني را مرور مي کنيم که سرشار از حس نوستالژيک و تلفيقي از ادبيات بومي و رسمي است.

--------------
 
يه عامو داشتم که يه وري مي نشست رو ایوون کاه گلی خونه ایی که خودش خشت خشت رو هم گذاشت و به زنش که داشت با دلو از چاهشون آب می کشید بالا / نگاه می کرد.

 زنی که هرگز نداشت...

 پرچیم های کوتاهی حیاط ـ خونه شو از حیاط ـ خدا/ جدا می کرد/.

 خدایی که هرگز نداشت...

 از اونجا بی احساسی خاص / به زنهای چایچین ِ خسته از کار نگاه می کرد که چادر رو به کمرشون/ تنگ بسته بودن و لنبرهاشونو محکم و بی قید اینور اونور مینداختن و سمت خونه شون سرازیر می شدن.

 زنهایی که هر گز بهش نگاهی نمینداختن .

 از اونجا به دخترهای نوبالغی که ظرفاشونو میاوردن لب رودخونه تا با سبوس گندم و خاکستر برق بندازن نگاه می کرد .

 دخترهایی که هی دامنشونو می کشیدن پایینتر تا هرگز پر و پاچه ی پر کُرکشون نصیب عاموهای نامحرم ـ محروم  از زناشویی/ نشه.

 از اونجا سنگین  به من اخم می کرد .

 منی که هرگز اون حوالی زار و زندگی نداشتم.

 از اونجا به رادیو کوچیک کنار دستش گوش می داد.

 رادیو یی که هرگز خُر خُر نمی کرد / رادیویی که هرگز " دل می گه دلبر میاد / انتظارم سر میاد " نمی خوند/ رادیویی که هرگز ساکت نبود و فقط اخبار رو با وزوز استفراغ می کرد / رادیویی که هرگز تو قصه ها ی شبش آخ و واخ زنونه نمیذاشت تا عامو های ـ عضب اوغلی تا الاه ـ صبح تو رخت ـ خوابشون به هوسی کور/ وول  وول بخورن...

 آخه  رادیوها که آدم نبودن / ساخته ی آرزوهای آدم بودن . واسه همین دل هیچ عامویی رو نمی سوزوندن / خصوصآ عاموهایی رو که تنها / بی  سر و همسر و  بی کوچ و کلفت باشند .

عامو بود و اخم پُر وزنش که تا ته فکچالو سنگین می کرد.

راست ِ راستشو بگم اون عاموي واقعي ام نبود اما یه جورایی عاموم بود. عاموی همه. همه تو فکچال به همدیگه می گفتن عامو / زن عامو /  دختر عامو / پسر عامو...

 سالهای ـ زیاد ـ قبلتر از من از یه جای دور اومده بود / کس و کارش معلوم ِ هیچکی نبود . از نا کجا که اومد هم با اخم اومد/  انگار می خواست بدهکار هیچکی نباشه / نشست  کنار رودخونه ایی که تو یه سرازیری لای درختها ول شده بود / نزدیک تاپاله های گاو و گوسفندای کبلئی تیسا و دم ـ یکتا حموم ِ ده که پر از بوی خزینه بود و گند / یه وری نشست رو زمینی که اونوقت هنوز مال خدا بود  / توتون خنزرپنزریشو از جیبش ریخت تو یه تیکه کاغذ کاهی و آتیشش زد. آتیشه الو  گرفت و تا ته دماغ عامو از فکچال سوخت .  با اینهنه غریب گزی / عامو  باز هم همونجا کنار همون زمین کثیفه ی خدا تو فکچال / نزدیک رودخونه و تاپاله و خزینه ی حموم  واسه خودش خونه ساخت. از این خونه ها که فقط یه اتاق داره و یه ایوون و یه نمد و یه پرچیم و یه سوراخ که شکل پنجره ست و یه استکان کمر تنگ کثیف و یه سماور ذغالی... از این خونه ها که از ایوونش  یه تا پله می خوره به حیاط و ته حیاطش هم یه  مستراح داره با یه سوراخ که تا تهِ تهِ ته زمین شیب ـ تند داره و امتداد... مختار عاموی عجیبی بود چون بلد بود تو اون مستراح به اون ترسناکی خلاص بیرون بیاد/ اصلا تموم مختار عاموهایی که ازون مستراحها سر فراز بیرون بیان عجیبند و قابل تعظیم.

مختار عامو حرف نمیزد فقط اخم می کرد... حرف نمی زد فقط گوش می داد... فقط گاهی کاغذ کاهی می گرفت و ذغال / اونوقت عکس جونور می کشید میزد تو اتاقش/ همه از نقشهای جونوراش می ترسیدن/ میگفتن  از تنهایی جنی شده/ می گفتن یه جونور کشیده به چه بزرگی / دو تا دایره که مرکزشو سیاه کرده رو بالا تنه اش گذاشته مثلآسینه ی جونوره / می گفتن بلکم اون زنِ حق و حسابش باشه.  می گفتن بی ناموس زنشو لخت کشیده گذاشته تو اتاقش / اونم جون می گیره / از وسط کاغذ کاهی میاد براش غذا می پزه و به امورات مردونه اش می رسه واگرنه  چرا مختار عامو به ننه زبیده که اینهمه از برِ رودخونه می قِله و قر میاد تا عامو / چشم دریده بشه و ببیندش / اصلا هیز نیگاه نمی کنه / و اگرنه  اون جلز و ولز و بو و مزه ی غذای تو اتاقش از کیه؟ واگرنه چطور اینهمه چاق شده و لپهاش گل انداخته؟ واگرنه شبها با کی گپ می زنه که صدای  منت کشی و ناز خریدنش / زن ـ کبلئی تیسا رو از راه به در میکنه ؟

بعد از ظهرهای ِ کسل ِ بد بو از خزینه ی حمام و تاپاله ی قوم کبلئی تیسا/ مختار عامو یه وری می نشست رو ایوون / توتونشو لاي یه تیکه از کاغذ کاهيهاش ميذاشت و کبریتش می زد. کاغذ کاهيه شعله ور می شد و مختار عامو تند تند پک می زد تا هیچی از توتونش حروم نشه/ حرومم نمی شد ... عامو کار بلد بود...  اونقد کاغذ کاهی شعله اش زیاد بود که تا ته دماغش ميسوخت و سرخی دماغش همیشه تو چشم ِ فکچال بود. !

من چقدر ساده لوح بودم آدمها!! فکر مي کردم دماغ عاموجانم از بس واسه تنهايي اش گريه کرده سرخه .

 من چقدر ساده لوح بودم آدمها ! نمی دونستم تنهايي شکوه داره / گريه که نداره/ اگه هم داشته باشه /مثل زُق زُق کردن ِ  کشش ِ یه تن سالمه بعد از یه کوه پیمایی مطبوع/ دردش شیرینه.بهتر از مچالگیه.

من چقدر ساده لوح بودم آدمها ! نمی دونستم تنهایی رفیقه آخه آدمو تحقیر نمی کنه/ سر ِ آدم  داد نمی زنه/ تو گوشِت سیلی نمیزنه از نامردی... تنهایی که فقط ِ فقط تو یواشکی عاشق ِ دلخسته ات نیست / همیشه هست / همیشه پیش همه دوستت داره/ همیشه دنبالته... من چه قدر ساده لوح بودم آدمها! مگه نه؟

مختار عامو نشئه ي توتون ِ پر دود ِ خنزر پنزریش بود وتنهایی ِ مغرورش و من نگران سرخی دماغش بودم و اشکی که نداشت.

 مختار عامو باشکوه بود... کتک خور ِ هیچ تنابنده ای نبود... هلاک هیچ بنی بشری نمی شد حتی اگه به قیمت ِ تهمت ـ اَخته گیش تموم بشه.

یه وقت ِ دور از اون روزها/ بداخم و سنگین صدام کرد/ منو صدا کرد! منی که اون برها زار و زندگی نداشتم رو :

۱/ "  کیجا ! چیه؟ دینه بَدی ئی یا عجایب غرایب که اِتی یواشک یواشک مِه ره اشه نی ؟"

یه وقت حالا از امروز بهش گفتم:

"  عامو ! توتون و کاغذ کاهی و شعله ی کبریت و پُک ِ مدام و اینهمه شکوه تنهاییت و اون اجنه هایی که تو اتاقت کشیدی  و یکی اش هم زن ِ نداشته اته / اونقدر مُنَزه اند که بوی خزینه ی حموم و تاپاله ی قوم کبلئی تیسا رو گم می کنن...عامو جانم ! خوش به حالت / من اینجا از بوی تاپاله ی مُخ شهریها  دارم خفه می شم... "

مختار عامو که رفت به دور ترین / زن ـ کبلئی تیسا /  همه ش پنهونی تو تشگر خنه  مشتشو به سینه می زد و اشک می ریخت. اونقدر که چند ماه بعد دقمرگ شد. تموم فکچال وقتی نعش مختار عامو افتاده/ وسط اتاقش بود / اومدن نقاشی بزرگه ی رو دیوارشو دیدن  از اونو قت بود که عالیه بانو/ زن ـ کبلئی تیسا اسمش شده بود :

۲/ کل ـ گیر ـ هفتا سر هکرد ...

 روزگاری يه عامو داشتم که عاموی عاموی واقعی ام نبود / همیشه يه وري مي نشست رو ایوون کاه گلی خونه ایی که خودش خشت خشت رو هم گذاشت و به زنش که داشت با دلو از چاهشون آب می کشید بالا / نگاه می کرد...

به زنی که هرگز...

نمیدونم... نه من از هیچ آدمی حتی عاموها هم هیچ نمیدونم.

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<

پی نوشت :

آدمها جانم!  کاش من هم یه ایوون کاه گلی داشتم / یه رادیو کوچیک که هرگزم نخونه دل می گه دلبر میاد / یه مستراح ِ ترسناک ِ حاجت کور کن  اما می تونستم کمی  یه وری بشینم و بی سرفه و بی ناشیگری تند تند پک به سیگار بزنم و غیظمو از جهانم خالی کنم... خالی نمیشه غیظم از اینهمه عمر باطل... خالی نمیشه...

آدمها جانم ! کاش من هم  یه ذره مختار عامو بودم...

معانی :

۱ / ( دختر چه اته / دیوونه دیدی یا موجود عجیب الخلقه که همه اش یواشکی منو می پای؟)

۲/ زن ـ خراب

تشگر خنه / آشپزخونه