تعداد بازدید: 4227

توصیه به دیگران 1

سه شنبه 15 دی 1383-0:0

خواستگاري

داستاني از روح الله مهدي پور عمراني


مهدي پور در زمستان 1339 در روستاي سنگ چال آمل متولدشد. وي دانش آموخته ي رشته ي حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران است . مهدي پور عمراني نوشتن داستان را از سال 1370 به طور جدي آغاز كرده است . « ماه تتي » ، « ماه سلطان » و «پژوهشي در داستان هاي نيما » از آثار اوست.يك داستان از مجموعه ي ماه تتي پيش كش مي شود. ______ دود اسپند و گل پر تمام اتاق را گرفته بود و چشم ها را آزار مي داد. يك سالي بود كه عمه شاباجي پيله كرده بود به مادرم و ول كن هم نبود. مادرم هرچه طفره مي رفت و بهانه مي آورد تا بلكه يك جوري بتواند از دستش خلاص شود ، به خرجش نمي رفت . بعد از كلي پيغام و پسغام خلاصه توانسته بود دل مادرم را نرم كند و خر خودش را سوار شود. مادر مي گفت: - اگه وصلته ، همان يكي بسه. فاميلي خوبيت نداره! زن به زني گروكشي يه ، سالي يك بار رفت و آمد آدم را برهم مي زنه ، آدم عاقل بايد سعي كنه خانه اش را زياد كنه نه كم . و حرف هاي ديگري كه براي هر كدام شان عمه شاباجي دليل مي آورد و رد مي كرد. آن روز از يك فرسخي بوي جلز و ولز مي آمد . من نگران خروس گل باقالي خودم بودم. وقتي كشت و كشتار تمام شد و پدر كارد خوني را به زمين گذاشت و من خروس خودم را روي پرچين همسايه ديدم، خيالم راحت و دلم قرص شد. يك بار ديگر از خطر جسته بود. دم دماي غروب عمه شاباجي و شوهرش كه مي شليد با دختر ها و شوهر هاي آن ها به خانه ي ما آمده بودند . معمولاً سالي يك مرتبه به خانه ي ما مي آمدند. اما اين دفعه با دفعه هاي پيش خيلي فرق داشت. نمي دانم چرا مادرم چشم ديدن عمه شاباجي را نداشت. سه چهار ماهي از عيد گذشته بود و آن ها هنوز نونوار بودند. عمه شاباجي وقتي نشست و سلام و احوال پرسي را پس داد و خوش و بش تمام شد، از زير چادرش كه نقش تاج درويش داشت بقچه اي را درآورد و گرفت سمت مادرم . سليمان عمو شوهر عمه ام ، كه پاهايش را دراز كرده بود مثل دو تكه چوب و با دست داشت ساقش را مي ماليد، به زبان آمد و گفت: - ان شاءالله خيره و سلامتي ، قابل شمارو نداره! پدرم ساكت بود و هيچ چي نمي گفت. مادرم ولي يك كمي سرخ شد و با صدايي كه به لب جنبه مي مانست گفت : - سلامت باشيد صاحبش قابل است. عمه شاباجي مثل كسي كه فتحي كرده باشد پيروزمندانه بادي به غبغب انداخت و در حالي كه تمام صورتش، حتي چشم هايش مي خنديد گفت : -خب الحمدالله ، چايي مال ماست! بعداً مادرم به من فهماند كه منظورش اين بود كه با خيال راحت چايي را بخورد. آن وقت ها در اين گونه مراسم بيشتر از گوشه، كنايه استفاده مي كردند. پدرم ، قبل از آن كه مادرم چيزي بگويد، پيش دستي كرد و پريد وسط كه: - از اولش هم مال شما بود. مي خواست بااين حرف هايش مادر را بچزاند ؛ ولي براي اين كه به مادر برنخورد فوري به تته پته افتاد و بفرمايي زد و به خواهرم نهيب زد كه : -پاشوكماج(1) تعارف كن! غريبي نكن دتر! (2) و خواهرم با خجالت تمام، خيلي سنگين پا شد ؛ انگار دامن پاچينش را به نمد كف اتاق ميخ كرده باشند.كماج دان را برداشت و از بالا كله سي (3) آن جا كه پدر و سليمان عمو نشسته بودند شروع كرد. اول گرفت جلوي پدر . پدر تشر زد و گفت : - اول ، سليمان عمو! گل جان كماج دان را گرفت جلوي سليمان عمو . سليمان عمو همان طور كه پاهايش را دراز كرده بود، نگاهي به گل جان انداخت، پاره اي از كماج را برداشت و گفت : - دستت درد نكنه! عاقبت به خير شي ننه ! بعد پدرم تكه اي از كماج را كند و گفت: - ما زياد پاي اين چيزها نيستيم ! ببر براي عمه و دختر عمه هات! گل جام كم كم خجالتش ريخته بود و صورتش داشت بر مي گشت به رنگ هميشگي اش. عمه شاباجي كه از خنده و شوخي به سكسكه افتاده بود گفت: - خير ببيني ننه ! بيا و بشين وردست خودم! و دست دراز كرد كماج دان را از گل جان گرفت و گذاشت جلوي خود و دختر هايش . شام كه خورده شد عمه شاياجي حرف عروسي را پيش كشيدو گفت : - به حق پنج تن اگه خدا خواست تا پاييز عروس مان را مي بريم. مادر تا خواست حرفي بزند ، عمه شاباجي پريد توي حرفش و گفت: - تا آن موقع وقت داري جل و جهازش را جور كني . غصه ي چي رو مي خوري؟ خدا امر خير رو خودش به راه مي كنه، جاي دوري كه نمي خواين بفرستينش. و مادرم در آمد كه : دور و نزديك نداره،اتفاقاً چون خيلي نزديكه آدم دلش شور مي زنه. دختر رو هم كه لخت نمي شه از خونه بيرون كرد. و از اين حرف ها كه هيچ وقت تمامي نداشت .خروس يك نوبت خوانده بود كه سليمان عمو گفت: - شب نصف شد عيال! فردا رو كه از دستت نگرفتن. و پا شدند و رفتند خوابيدند . از همان فردا سر و كله ي « مش چراغ » پيدا شد. با كمان پنبه زني و چرخ خياطي كه هرجا مي رفت آن را به پشتش مي بست مانند زن ها كه بچه ها را به پشت مي بندند. پرك و پر پنبه نصفي از حياط خانه را گرفته بود. پدر همه اش سفارش مي كرد كه : - ملتفت آتش باشيد. مي گفت : -از براي خدا! هيزم انجير و بلوط نندازين توي كله (4) يه وخت جيك مي زنه و باد زندگي مون رو به آتش مي كشه! مش چراغ را همه مي شناختند. جان آدم را به لب مي رساند تا يك لحاف بدوزد. آن قدر لفتش مي داد تا تك تك فاميل بياند و « مقراض پيچ»(5) او را بدهند . مي گفت: - اين جوري مزه اش بيشتره . موقع كاركردن يك ريز حرف مي زد. بيش تر هم حرف هاي زنانه. پدر به طعنه مي گفت: - خاله چراغ. چند روز مانده به محرم « مش چراغ » ديگ هاي بزرگ تكيه را سفيد مي كرد. پاچه ي شلوارش را تا ساق بالا مي زد ، دستش را مي گرفت به ستون چوبي وسط حياط تكيه كه محل آويزان كردن فانوس ها بود و خودش را توي ديگ مي چرخاند. پنداري مي رقصيد. پاهاي لختش توي ديگ روي مخلوطي از ماسه و زغال ، غژ غژ مي كرد و زنگ مس را مي زدود. بعد مي نشست و آن ها را با دقت آب مي كشيد ؛ به همان دقت و وسواس زن ها وقتي ظرف ها را آب مي كشند. آن وقت ديگ ها را دمرو (6) مي گذاشت و روي انگشت (7) تا حسابي داغ شوند. ما بچه هاي قد و نيم قد دورش را مي گرفتيم و نگاه مي كرديم. مش چراغ يك مشت پنبه بر مي داشت. مي زد به گرد سفيد رنگ كه در تشت حلبي بود و با دست ديگرش با يك تكه قلع ، توي ديگ را خط خطي مي كرد و آن دستي را كه پنبه داشت توي ديگ مي چرخاند. بخار سفيد رنگ فضاي ديگ را پر مي كرد. مش چراغ چشم هايش را مي بست و پوف مي كرد. بوي خوبي بلند مي شد ، ما مرده ي اين بو بوديم . مش چراغ نمد مال هم بود. گاهي وقت ها كه پا مي داد پالان الاغ هم مي دوخت. به قول خودش پنبه ي خيلي ها را زده بود. كاسه اي نبود كه توي آن غذا نخورده باشد. سر و زبان دار و خوش حرف بود. براي هرچيزي مثل و متل توي آستين داشت. درحاضر جوابي در نمي ماند . مي گفت: - درسته كه پنجاه بهار را از ته سوراخ سوزن و جوالدوز رد كرده ام و سوي چشم خرج كرده ام اما حساب كار دستمه. مي دونم مرغ كجا تخم مي ذاره. اگر نذر و نياز نبود كه اجاقش كور مي ماند. نه اين كه بچه نداشته باشد ؛ نه داشت ، چهار تا هم داشت اما هر چهار تا مردند.يكي سر زا،سه تا بر اثر سياه سرفه و يرقان و اين جور كوفت و مرض ها. اين آخري ش - غلامرضا - نذر امام رضا بود. پيرار سال كه دو سالگي غلامرضا تمام شده بود موهايش را قيچي كرده بود، با غلامرضا و مادرش برده بودنش مشهد، پابوس آقا. وزن موها، پول ريخته بود توي صندوق. ضريح آقا را گرفته بود و محكم ضجه زده بود و التماس كرده بود: آقا!... غلامت را براي من نگه دار!... از روزي كه گل جان نشان كرده ي صفدر شد، صفدر كم تر دور بر خانه ي ما آفتابي مي شد. از خانلر حساب مي برد. وقتي خانلر نامزد دختر عمه- صفورا - شده بود، صفدر بددلي مي كرد. پيغام داده بود كه : اين ورا ببينمش، قلم پاشو مي شكنم و روش نمك مي ريزم. فكر اين جا ها را نكرده بود. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1-كماج: نوعي كلوچه ي محلي كه با آرد و شير و تخم مرغ درست مي شود . 2- دتر : دختر 3- بالا كله سي : صدر مجلس. در قديم در بالاي اتاق اجاق گلي درست مي كردند كه اجاق كله مي گفتند. 4-كله : اجاق سنگه يا گله 5- مقراض پيچ: هديه اي است كه خياط هنگام برش پارچه ها از فاميل عروس يا داماد مطالبه مي كنند. 6- دمرو : پشت رو 7- انگشت : زغال گداخته


    ©2013 APG.ir