تعداد بازدید: 4125

توصیه به دیگران 1

چهارشنبه 4 مرداد 1385-0:0

آسمان وزمين زندگى ام يخ بسته است!

حرفهاى صميمانه با "ايران دَرّودى"، بانوى نقاشي ايران.


 يك بار گفته بود: «با نام ايران چه طور مى توان فرانسوى بود؟!» و در اين جمله مى توان همه دغدغه هايش را ديد هر چند كه به علت همه ناملايمات و اذيت كردن ها خسته باشد و به همه اين ها را اضافه كنيد به درگذشت خواهر عزيزش كه البته اين يكى دليل اصلى است براى آنكه خسته باشد و نااميد و با وجود آن كه هنوز كم تر از دو سال مانده است كه هفتاد ساله شود، براى خودش شمارش معكوس را شروع شده بداند. توقعاتش اما اندك است. همين كه خانمى از شهرستان بيايد و از او بخواهد كه اجازه دهد مراسم سالگرد درگذشت پرويزش را درساري- شهر زادگاهش -آنها برگزار كنند و اين مراسم فقط اندكى بزرگتر از يك ميهمانى باشد آن قدر خوشحالش مى كند كه من ترجيح مى دهم گفت وگويم را با اين موضوع شروع كنم و وقتى كه دوباره مى رود به طرف غم او را با يك شادى ديگر بر مى گردانم به طرف اميد و زندگى و او «اليزه» نوه خواهر مرحوم اوست.دختر كوچك و زيبايى كه در خانه مى  چرخد و آتش مى سوزاند. هم او آدم  ها را با دست  ها و پاهاى گل مى كشد و دودكش خانه ها را گل مى كشد و باغ قلب مى كشد و يك قلب بزرگتر را جلوتر مى كشد و قلب هاى كوچك تر را پشت سر و پرسپكتيو ايجاد مى كند و وقتى كه بانوى نقاشى از او مى پرسد: اين قلب بزرگ مال كيه؟ مى گويد: «اين قلب بزرگتر مال توئه خاله ايران».

____________________________-

<بگذاريد برخلاف عرف معمول از خبر شروع كنم. تازه چه خبرخانم درودى؟ خودشان را معرفى نكرده بودند؟
- دو سه ماه پيش بود كه خانمى از سارى به من تلفن كرد. از ايشان پرسيدم كه شماره تلفن مرا از كجا گير آورده است. ايشان گفتند كه شما در كتاب «در فاصله دو نقطه» نوشته ايد كه هر ساله ششم تيرماه مى آييد به سارى براى سالگرد همسرتان. از قرار همسرتان پرويز مقدسى در سارى به خاك سپرده شده اند. چون مى دانم هر ساله مى آييد مى خواستم از شما خواهش كنم كه به من يك وقتى بدهيد كه من بيايم به تهران و شما را ببينم و از شما خواهش كنم كه اين دفعه كه مى آييد به سارى چند تابلو هم بياوريد. من يك نگارخانه در آنجا زده ام به نام نگارخانه متن سپيد كه در مركز شهر هم هست تازه شروع به كار كردم با سختى خيلى زياد و دلم مى خواست كه دوستداران شما بيايند و اگر شده اقلاً يك عدد از كارهاى شما را ببينند. از قرار خيلى آدم در ششم تيرماه مى آيند در آرامگاه سارى تا شما را ازنزديك ببينند. من گفتم: «بله. امسال هم قصد دارم كه براى بيستمين سال همسرم بيايم سارى. يك قرارى بگذاريم تا شما و نگارخانه را ببينم و ...
< خودشان را معرفى نكرده بودند؟
- چرا. خانم پريسا صادقى كه همسرش دكتر گل نژاد هستند كه مرد جوان بسيار برومند و واردى بودند چون احساس كردم كه با اين جوانى دكتر بسيار مطلعى به نظر آمدند. خلاصه اين خانم نازنين آمدند با خيلى عشق و گل و شيرينى آمدند ديدنم و خواهش كردند كه چند كار به ايشان بدهم و گفتند كه مشتاقان زيادى در سراسر مازندران داريد و از ايشان دعوت مى كنيم كه براى ديدن نگارخانه بيايند.

همه اينها به كنار، من ديدم كه به عنوان يك نقاش وظيفه دارم كه از يك خانم كه اين قدر پر از اشتياق و محبت است حمايت كنم و به اين آدم نمى شود گفت نه. حدس هم مى زدم و خودشان هم به من گفتند كه با چه مشقتى اين نگارخانه را به راه انداخته و بيننده دارد و مشتاق دارد و به زودى هم تبديلش خواهد كرد به يك مركز هنرى و كتاب هاى دوستان را در آن جا جمع خواهد كرد و خلاصه من از آنجايى كه هميشه يك بله مى گويم و مسؤوليت هاى بعدى آن را حساب نمى كنم نمى توانستم به ايشان بگويم نه و بعد يك مشت از اين كارت هاى دعوت را كه مال نمايشگاه خانه هنرمندان بود دادم به ايشان كه جاى متن دعوت نامه آن را عوض كنند و يك دعوت نامه مجدد با متن و آدرس جديد از آن درست كنند و آن را پخش كنند. فكر كنم حدود سيصد چهارصد كارت بود و با اين كار خودم را گرفتار و درگير يك مسؤوليت عجيب و غريب كردم. دو روز بعد رفتم فرانسه.

 براى يك سفر بسيار مهم مى رفتم. آنجا هم گرفتار يك گرماى عجيب و غريب شدم و من هم به گرما حساس هستم و بى حس افتادم گوشه خانه و هيچ يك از كارهايى را كه بايد انجام مى دادم، ندادم و روزى كه نزديك به روز آمدنم شد ديدم كه نخواهم توانست آن كارها را انجام بدهم و بالاجبار بايد بيايم ايران و مجدداً برگردم فرانسه.
< يعنى كارهايتان را نيمه كاره رها كرديد و برگشتيد ايران...
- بله. نيمه كاره گذاشتم و برگشتم. خسته و مانده براى آنكه گرماى آنجا مستأصل كننده است. آمدم ايران. نيمه هاى شب جمعه رسيدم، يعنى در واقع شنبه. يكشنبه كه مى خواستم كارها را بفرستم گفتم حالا كه قرار است دو سه تا از كارهايم را بفرستم و حالا ماشين مى آيد دنبال كارها، بگذار تعداد بيشترى از كارهايم را بفرستم تا كمابيش حالت يك نمايشگاه پيدا كند.

خلاصه تعدادى از كارها را انتخاب كردم و بستم و ليست درست كردم و گذاشتم در ماشين و يك شنبه رفت. دوشنبه صبح زود با ماشين رفتم سارى كه بعدازظهر بروم سر مزار پرويزم. ديدم اين خانم يك جمعيت زيادى را جمع كرده و يك ميكروفون هم گذاشته و شامى هم درست كرده براى آن عده و خلاصه اينكه واقعاً چيزى از محبت براى من كم نگذاشته و براى من واقعاً بى سابقه بود كه يك نفر تنهايى اين كارها را بكند و واقعاً همان طور كه گفته بود از تمام شهرهاى دور و نزديك مازندران و گيلان آمده بودند براى نمايشگاه.

باور نمى كردم كه در اين روز و روزگار آدم ها خودشان را براى ديدن يك كار و يا يك شخص اين قدر ناراحت كنند. شديداً تحت تأثير قرار گرفتم. خلاصه اينكه اين كار تبديل شد به يك نمايشگاه و سخنرانى و از صدا و سيماى مازندران هم آمده بودند و مصاحبه هم مى كردند. من فقط فكر كرده بودم كه اين محبت را نمى شود بى جواب گذاشت و من وظيفه دارم كه از اين دختر جوان كه با اين همه اشتياق در شهر سارى نگارخانه زده، پشتيبانى كنم و با كمال حيرت ديدم كه اين مراسم تبديل شد به يك نمايشگاه جدى و برخوردهاى بسيار خوبى ديدم و كتاب در فاصله دو نقطه به طرز عجيبى فروش رفت و البته اخيراً تجديد چاپ شده. كتاب هايى را كه با خودم برده بودم فروش رفت و خيلى هم پيش خريد كردند و چيز خيلى عجيب تر اينكه كتاب «چشم شنوا» خيلى فروش رفت و من بايد الان اين كتاب ها را كم كم و با ماشين بفرستم.

همان طورى كه مى دانيد قيمت اين كتاب كم نيست. هفتاد و پنج هزار تومان قيمت كتاب است. با اين حال استقبال بى سابقه اى از آن كردند. خلاصه آنكه آن شب در نگارخانه شام هم دادند. فضاى حياط نگارخانه اش را تزئين كرده بود و صندلى گذاشته بود و خيلى زحمت كشيده بودند. در اين سه چهار روزى كه نمايشگاه برگزار بود، جمعيت زيادى به خصوص جوان ها مى آمدند و من خيلى تعجب كردم كه كار من اين قدر تأثير گذاشته است.


< تعجب ندارد. كارهايتان خيلى زيباست...
- خيلى ممنون، اين خيلى تأثير دارد در اين سال هاى خستگى من. چقدر آدم آمده بودند. هر ساله ششم تير ماه كه مى شود، چقدر آدم مى آيد در آرامگاه سارى. آنها كه نمى دانند من كى مى روم آنجا.

< اسم آرامگاه آنجا را مى دانيد؟
اختيار داريد. ملا مجدالدين. از صبح ساعت ۷ از آرامگاه به من زنگ مى زنند كه خانم آمده اند شما را ببينند. شما كى مى آييد؟ من معمولاً ماشين مى گيرم و با ماشين مى روم آنجا. چه سرنوشت عجيبى است.

< آنجا چه خاطراتى را در شما زنده كرد؟
- اولين بارى كه من با همسرم رفتم سارى و اتفاقاً رفته بوديم به همين آرامگاه براى اداى احترام به پدر پرويز چون از مسافرت و رفت و آمد با ماشين خسته مى شوم، به همسرم پرويز گفته بودم كه اينجا شهر توئه ولى من ديگر اينجا نمى آيم. البته خواهر من در بابلسر ويلا داشت و من در تمام عمرم شايد يك دفعه رفتم آنجا. زياد اهل دريا و اين جور چيزها نيستم. عجيب نيست كه من زياد طبيعت را دوست ندارم؛ كى باور مى كند؟

< من باور نمى كنم...
- نه گل را دوست دارم، نه طبيعت را دوست دارم، نه دريا را دوست دارم. مگر چنين چيزى مى شود؟ براى اين است كه من مال اين دنيا نيستم. عجيب است كه نقاشى هاى من دريا را نشان مى دهد.


< شايد حضور طبيعت در كارهايتان خيلى نزديك به خود طبيعت نيست...
- نه، هست هست. البته خيلى شرمنده مى شوم از اينكه گل ها را خيلى عجيب و غريب دريافت مى كنم و در دلم مى گويم خدايا اگر بدانند من گل دوست ندارم!... (مى خندد) خيلى عجيب است...

< با اين حال در همه كارهايتان طبيعت حضور دارد.
- طبيعت حضور دارد. طبيعتى كه زمينه اصلى بروز مسائل ديگر است. زمينه ساز است. موضوع اصلى نيست. در اين سال هاى خستگى و سال هايى كه فكر مى كنم فرصت زيادى براى زندگى ندارم، اينكه مى بينم تأثيرى روى نقاشى ايرانى گذاشته ام خيلى كمكم مى كند.

 كتاب «در فاصله دو نقطه» يك وسيله ارتباطى عجيبى با مردم شهر است و هنوز هم هنوز است من نامه دريافت مى كنم و تلفن مى كنند و مى خواهند كه مرا ببينند. هنوز هم از ناشر اين كتاب كه نشر نى است مثلاً صد جلد كتاب مى گيرم چون مى دانم خيلى ها كه اين كتاب را در كتاب فروشى پيدا نمى كنند، آخر به من تلفن مى كنند و بيشتر هم به هم هديه مى دهند. در عرض اين هشت سال كه اين كتاب درآمده هر دفعه كه كتاب چاپ مى شود نمى دانم چرا فكر مى كنند كه من كتاب فروشى دارم. به من مراجعه مى كنند به جاى اينكه به كتاب فروشى بروند (مى خندد)


<  شايد مى خواهند به بهانه كتاب شما را ببينند؟
- (خنده) نمى دانم. شايد. ولى واقعاً با اين كارشان حس عجيبى را به من مى دهند.
من خيلى جسماً و روحاً خسته هستم. به زودى هم سالگرد خواهر من است و من مجلس ايشان را خودم و در منزل خودم برپا مى كنم. از اين سرنوشت هم كه اين جورى پيچ هاى عجيب و غريب برداشته در حيرت هستم و همه اش از خداوند مى خواهم كه به من تاب تحمل اين سختى ها را بدهد، با اين حال مثلاً ديشب تا ساعت ۶ صبح نقاشى مى كردم. غير از اينكه چشم هايم به صورت غير عادى خسته مى شود، روحاً هم خسته مى شوم. روحاً نمى كشم.


<  خانم درودى. خيلى داريد به خودتان سخت مى گيريد. هنوز سالهاى سال بايد كار كنيد خيلى فرصت داريد.
-  شهريور امسال هفتاد سالم مى شود.


<  70 سال كه سنى نيست؟
-  چرا؟ خيلى است. خيلى سن است با اين تنهايى خودم.


<  بگذاريد موضوع بحث را تغيير بدهم. شما گفتيد كه طبيعت در كارهايتان عنصر و موضوع اصلى نيست. چه طور است كه با اين وجود اين قدر در كار هايتان حضور و بروز دارد؟
-  طبيعت زمينه اصلى نيست. در كارهاى اخير من حاد تر شده است. تابلو اخيرم كه داشتم كار مى كردم با خودم گفتم چقدر يخ است. بعد ديدم فضاى زندگى من واقعاً يخ بسته، آسمان و زمين زندگى من يخ بسته. مگر مى شود يك نفر همه عزيزانش را از دست بدهد و خودش بماند تك و تنها.

تعداد آدمهايى كه رفتند آن طرف خيلى بيشتر از آدم هايى است كه اين طرف مى شناسم. هيچ كس باقى نمانده. خصوصاً از دست دادن خواهرم خيلى برايم سنگين مى آيد. بعد از بيست سال از درگذشت همسرم به خواهرم وابستگى عجيبى داشتم و اين را در كتاب در فاصله دو نقطه هم آورده ام.

آن جا او به نظرم شخصيت اصلى كتاب است و يا دستكم يكى از آدم هايى است كه  نشان مى دهم چقدر به او وابستگى دارم. چقدر علاقه و تحسن برايش دارم. حالا هم قصد دارم كه حتماَ و حتماً يك نمايشگاهى از نمونه هايى از كارهايش بگذارم. او يك طراح مدنبود بلكه يك طراح خلاق و هنرمند بود كه واقعاً چيزهاى شگفتى مى ساخت.

 چيز هايى كه ديگر به عنوان زيبا و زينت لباس نيست. يك كار فوق العاده اى است. وقتى بود به او مى گفتم كه تو از من هنرمندترى اما كارهاى تو را وقتى كه لباس كهنه شد مى اندازند كنار ولى كار مرا قاب مى گيرند. اين نوع برخورد آدمهاست نه تفاوت ارزشها. قصد دارم با كارهايى كه از ايشان باقى مانده نمايشگاهى درست كنم تا كسانى كه كارهاى بيست سال، سى سال پيش را نمى شناسند اينها را ببينند. ببينند كه آيا من حق دارم كه به اين كارها چيزى بيشتر از سنگ دوزى و زينت لباس اعتقاد دارم و به آنها به عنوان يك آثار هنرى نگاه مى كنم و اينقدر روى نقاشى من تأثير داشته است.


<  همه اينها درست اما من با نا اميدى و خستگى موافق نيستم. ياد پوران خانم حتماً هميشه زنده است. پيشنهاد دارم كه شما از قسمت هاى خوب ياد و ياد گارهاى خواهر عزيزتان انرژى بگيريد و همينطور از اليزه...
-  (وقتى اسم اليزه را مى گويم گل از گلشان مى شكفد) اليزه چراغ زندگى من است و نقاشى هم مى كند و نقاشى اش هم بى نظير است. آرزو مى كنم كه او يك روزى نقاش بزرگى شود بعد خواهد گفت كه خاله بزرگ من ايران درودى بود. هى به او سفارش مى كنم بزرگ كه شدى يادت نرود. حتماً بگويى كه خاله ام ايران درودى بود. از در كه مى آيد وسايل نقاشى اش را مى  خواهد. خيلى رنگ آميزى اش استثنايى است و طراحى اش. چيزى كه من اصلاً ندارم. طراحى فوق العاده اى مى كند. اصولاً بچه ها در اين سنين نقاش هستند ولى او كارش از يك نقاش كمى بيشتر است. چيزهاى عجيبى دارد. كارهايش شبيه قالى است. بعضى وقت ها متعجب مى شوم و با خودم مى گويم كه يعنى او اين كار ها را كجا ديده؟ شبيه كار هاى من اصلاً نيست.


<  لابد وقتى نقاشى كشيدن شما را مى بيند خيلى تأثير مى گيرد...
-  بله . نگاه مى كند. چند روز قبل هم آمده بود و مى گفت كه اجازه مى دهيد روى اين تابلو نقاشى كنم؟ (مى خندد) تابلوى نگاه جاودان را مى گفت كه اين تابلو بزرگه است كه مى بينيد (به سمت تابلو اشاره مى كند). گفتم هيچ وقت روى آن ماژيك نكش، چون پاك نخواهد شد. برايش از پاريس بوم مخصوص بچه ها آورده ام. من هيچ نظرى روى كارهايش نمى دهم، براى اينكه مى بينم فكرهايش از من جلوتر است.

يك روز به من گفت يك قايق بكش. برايش قايق كشيدم توى دريا. گفت نه، روى دريا بكش. قايق كه نمى رود توى دريا. قايق روى درياست. به من مى گويد نقاشى نكن. تو بلد نيستى. من بلد هستم. (خنده)


<لابد به خاطر علاقه زيادى كه به اليزه داريد، داريد اغراق مى كنيد...
- نه. من در مورد نقاشى كوچكترين اغماضى در مورد هيچ كس ندارم. هيچ كس. در پاريس مدتى پيش من بود و براى آنكه سرگرمش كنم كه پيش من بماند، برايش قلم و ماژيك رنگى خريده بودم و او نقاشى مى كرد. تمام كارهايش را نگه داشتم. بى نظير بود. يكى از يكى بى نظيرتر. من نمى دانم اين بچه اينها را كجا ديده. مثلاً يك باغ قلب مى كشد و يك قلب بزرگتر را جلو مى كشد و قلب هاى كوچكتر را عقب و پرسپكتيو ايجاد مى كند. از او مى پرسم اين قلب بزرگتر مال كيه؟ مى گويد: اين مال توئه خاله ايران.


خانه هايى كه مى كشد، شخصيتهايى كه مى كشد، دستهايشان گل است، سرشان گل است، پايشان گل است. سرشان گلدان گل است، سوژه گل در نقاشى هاى من هم هست، اما اين بچه از من جلوتر رفته.

< شايد به اين خاطر است كه نگاه يك بچه به طبيعت بدون واسطه است، اما يك آدم بزرگ هميشه واسطه هايى دارد كه عقل و انديشه اوست...
- او دنياى تصورات خودش را مى كشد يا شايد دنياى آرزوهايش را كه پنجره مى كشد و غير از اينكه زير پنجره پر از گل است، دودكش خانه هم گل است. او چطور مى تواند گل را جاى دودكش قرار دهد كه هم فرم دودكش را حفظ كند و گل هم باشد. من ماندم. (مى خندد) بى خود نيست كه مى گويد بهتر از من نقاشى مى كشد. به من مى گويد تو دست نزن، من خودم نقاشى مى كنم.

بعضى وقتها هم مى آيد و مرا از خواب بيدارم مى كند و مى بوسد و مى گويد پاشو برويم نقاشى كنيم. خصوصاً در پاريس كه نزديكى تنگاتنگى با هم داشتيم، واقعاً مرا به زانو در مى آورد. كاغذ را كه مى گرفتم تا برايش نقاشى كنم، از دستم مى گرفت و مى گفت نه، تو كه نقاشى بلند نيستى، من مى كشم، تو فقط نگاه كن.
اين چيز شگفتى است. ديشب داشتم فيلمى را كه آقاى بنكدار از من ساخته، نگاه مى كردم. ديدم چه عنوانى را از كتاب «در فاصله دو نقطه» براى اين فيلم انتخاب كرده.


عنوان آن اين است: «چه شگفت است عشق كه هم درد است و هم مرحم». واقعاً اين است. چه شگفت است كه من الآن از دورى پدرم، خواهرم، مادرم، عمويم ، همسرم و تمام شخصيتهايى كه عمر من به ستايش از آنها گذشت، مى سوزم. آن وقت مى بينم كه عشق اين بچه مى آيد و به زندگى من يك رنگ ديگر مى دهد. تمام زندگى من را الآن وجود اين بچه كوچك پر كرده و وجودش چراغى مى شود كه تاريكى مطلق من را روشن مى كند. قشنگى هاى زندگى را به خاطر اين موجود كوچك كه برايش لباس عروسى آورده بودم از پاريس بيشتر مى بينم. ده دفعه آمد و گفت كه ببين لباس من چقدر قشنگ است؟ چقدر خوب است كه بچه با يك چيز كوچك خوشحال مى شود و غصه هايش را فراموش مى كند، مى خورد زمين، پا مى شود و وقتى كه دردش تمام شد، فراموش مى كند.


< ببخشيد كه من اين را مى گويم. نمى خواهيد از اليزه درس اميد بگيريد؟
- يك چيزى در بچه ها هست كه من دلم مى خواهد ياد بگيرم و آن اينكه بچه حافظه درد ندارد و يك چيز ديگر. بزرگترين حرف را پيكاسو زده. گفته كه كاش من يك بچه بودم و مثل بچه نقاشى مى كردم...
< مى گويد وقتى بچه بودم، سعى مى كردم مثل بزرگترها نقاشى كنم و حالا تمام سعى من اين است كه مثل بچه ها نقاشى كنم...
< مى گويد كه من نقاش شدم براى اينكه مثل يك بچه نقاشى كنم. خيلى معنى دارد.(iran-newspaper)



©2013 APG.ir