تعداد بازدید: 3535

توصیه به دیگران 2

دوشنبه 17 آبان 1395-9:39

چهل سال پیش، سرشماری

خاطرات خواندنی یک مأمور سرشماری در سال 1355 در مناطق جنگلی و کوهستانی بابل


مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، جواد هاشمی حیدری:  آن چه در پی می آید یادبودها و خاطره های من است از سرشماری سال 1355 که روزگار جوانی ام بود. ورزیده و ماجراجو و باانرژی بودم و در بابل و بندپی کار سرشماری را انجام می دادم. شاید اکنون که سرشماری سل 95 به صورت اینترنتی انجام می شود، خواندن این خاطره ها برای مخاطبان (و حتی خودم که سال هاست در تهران زندگی می کنم) دلپذیر و جذاب باشد.

***

شهریور سال 1355 مرکز آمار ایران اعلام کرد آبان ماه در سراسر کشور سرشماری عمومی نفوس و مسکن اجرا خواهد شد. یکی از وزارتخانه‌هایی که با سازمان برنامه و مرکز آمار ایران در سرشماری همکاری می‌کرد، وزارت بهداری بود. بازوهای اجرایی وزارت بهداری هم مراکز بهداشت بودند که هم دارای امکانات گسترده از جمله خودروهای جیپ و لندرور بودند و هم روابط گسترده در شهرها و مناطق دور و نزدیک روستایی داشتند.

 برای سرشماری به نیرو نیاز داشتند. با تعدادی از دوستان به محل ثبت نام رفتیم. شلوغ بود. داوطلبان عمدتاً جوانانی با میانگین سنی 20 تا 25 ساله بودند. اسم مان را نوشتیم و 20-10 روز هم آموزش مان دادند.

من و دوستم -جلال لاریمیان- فقط انگیزه مالی نداشتیم، دل مان می خواست روستاهای دورافتاده جنگلی و کوهستانی را ببینیم و با وضعیت آن مناطق از نزدیک آشنا شویم.

روح سرکش و ماجراجویانه‌ای داشتیم و آماده روبه رو شدن با انواع خطرات زیادی بودیم. برای اینکه کسی داوطلب سرشماری در مناطق مورد علاقه ما نشود، در زمان آموزش از شرایط سخت و خطرناک و راه‌های صعب‌العبور آن نقاط صحبت می‌کردیم و می‌گفتیم که پر از حیوانات درنده مثل پلنگ، خرس و گرگ است. البته دروغ هم نمی‌گفتیم، زیرا مناطق جنگلی و کوهستانی بابل چنین ویژگی‌هایی داشتند.

*همراهان

از پس امتحان برآمدیم. تبلیغات‌مان هم کارگر افتاد و هیچ کس داوطلب مأموریت در آن مناطق نشد. من و جلال برای سرشماری در این جغرافیا انتخاب شدیم و با اصرار و سرسختی، منطقه خطرناک‌تر را من انتخاب کردم.

سرپرست قسمت ما نامش قاسم نعمتی‌نژاد بود که بعداً از دوستان ما شد. نام سرپرست منطقه هم مرحوم محمد اسبکیان، از کارمندان سابقه‌دار و باتجربه وزارت بهداری بود. رضا ابطحی، کارمند بهداری و نیکو، راننده مرکز بهداشت هم در سرشماری با ما همکاری داشتند.

 برای رفتن به این مناطق به راهنما یا بلد راه احتیاج داشتیم. به اتفاق آقای اسبکیان، قاسم و جلال به روستای پاشامیر که در مجاورت روستای گلوگاه (گلیا) مرکز دهستان بندپی قرار داشت، رفتیم تا با راهنمای خودمان آشنا شویم.

راهنمای من مرد میان سالی بود به نام مشهدی قربان ولی‌نیا (شاید هم علی‌نیا) و راهنمای جلال جوانی بود به نام حسین حاج آقایی (بعداً سرایدار یک مدرسه در بابل شد).

نام راهنمای قاسم را به یاد ندارم. هر کدام از این راهنمایان باید حتماً با اسب به مناطق سرشماری می‌آمدند، چون در جاهایی باید از رودخانه‌ها و گذرگاه‌های سخت عبور می‌کردیم که امکان رفتن پیاده نبود. همچنین نمی‌توانستیم در پیاده‌روی‌های 8 تا 10 ساعته روزانه کوله‌بارمان را بر دوش بکشیم و زمان مأموریت هم بیست روزه بود.

*پدر و مادر مخالف بودند

 اواخر مهر بود که صبح یک روز من، قاسم و جلال به اتفاق اسبکیان و نیز نیکو راننده مرکز بهداشت از بابل به طرف گلیا حرکت کردیم.  مادرم با چشمانی اشکبار مرا بدرقه کرد. او و پدرم مخالف رفتنم برای سرشماری به این مناطق بودند، چون می‌ترسیدند یا در کوه‌ها یخ بزنم یا طعمه حیوانات درنده شوم. دلداری‌اش دادم که تا بیست روز دیگر صحیح و سالم برمی‌گردم.

از گلیا به پاشامیر رفتیم و به اتفاق راهنمای خودمان با اسب به سوی جنگل و کوه به راه افتادیم. موقع رفتن اسبکیان گفت سعی کنید از این مردم تجربه کسب کنید. این روستاییان ییلاق و گالش‌های جنگل مثل برنج طارم توی شالیزار هستند، هنوز به کارخانه شالیکوبی نرفته‌اند و پاک و خالصند و عطر زندگی دارند.

در گلیا با اسب به رودخانه خروشان سجاده‌رود (سجرو) زدیم. بستر رودخانه عریض و عمق آب هم زیاد بود. اسب‌هایمان چند جا زانو خم کردند. هرچند که تمایلی به همراهی‌مان نداشتند، از رودخانه گذشتند.

آن سوی رودخانه روستای کوهپایه‌سرا (کوپه‌سر) بود. از کوهپایه‌سرا به طرف فیروزجا ثابت (پره‌جا) حرکت کردیم. قرار بود شب را آنجا بمانیم و صبح هر کس به سمت محل مأموریت خود برود.

قاسم مسئول پنج نفر از مأموران سرشماری یک منطقه بود، اما ترجیح داد که ابتدا با ما باشد.

راه‌ها، سنگلاخی و ناهموار و در بعضی جاها پر از گل و لای بود که ما را وادار می‌کرد سوار بر اسب شویم. با خودمان پوتین سربازی و چکمه هم داشتیم. جاهایی که ضروری نبود پیاده می‌رفتیم و فقط کوله‌بارمان بر زین اسب‌ها بود.

*شیخ صمد

دم دمای غروب به فیروزجا رسیدیم. با پرسش از اهالی محل که معتمد و بزرگ روستا چه کسی است، به شیخ صمد معرفی شدیم. آدم بسیار متدینی بود. گویا روحانی بود اما لباس روحانیت بر تن نمی‌کرد. روزها را به کشاورزی و دامداری می‌گذراند و از این راه کسب درآمد و در امور روستا هم به اهالی کمک می‌کرد.

او ما را به خانه شیخی در کسوت روحانی برد تا شب را در آنجا اقامت کنیم. راهنماها اسب‌ها را به طویله بردند و تیمارشان کردند.

ما دست و رویی شستیم و به اتاق‌هایی که برای مان در نظر گرفته بودند رفتیم. من، جلال و قاسم در یک اتاق و مش قربان، حسین و راهنمای قاسم در یک اتاق دیگر.

میزبان‌ با چای و نان محلی از ما پذیرایی و در عین حال با ما سر گفت‌وگو را باز کرد.

  می گفت: امشب در مسجد ده جلسه‌ داریم، چند روزی است که جانور به گاوها و گوسفندهای ما می‌زند. می‌خواهیم یک میرشکار (میراشکار) اجیر کنیم.

*میرشکار

شب به مسجد ده رفتیم. توی مسجد میرشکار را دیدیم، مردی 45 - 44 ساله، لاغر اندام و با قدی متوسط. بسیار تعجب کردیم، چون در ذهن‌مان آدمی تنومند با قامتی بلند را متصور بودیم.

اهالی در موردش داستان‌های عجیبی می‌گفتند. از جمله این که موقع شکار پلنگ از تفنگ استفاده نمی‌کند. بلکه دست چپش را تا کتف نمد خیس شده می‌پیچاند و توی دهن پلنگ می‌کند و با کاردی که در دست راستش هست به شکمش ضربه می‌زند و شکمش را می‌دراند.

چند نفر از اهالی روستا ما را از رفتن منع کردند و گفتند که خطر شما را تهدید می‌کند. اما ما تصمیم خود را گرفته بودیم. پس از پایان جلسه به خانه روحانی ده رفتیم. بعد از شام با قاسم و جلال به بحث پیرامون سرشماری و خاصیت آن پرداختیم و اینکه آیا آمار درست ارائه کنیم یا غلط و آیا این آمار و سرشماری تأثیر در برنامه‌ریزی مملکت و وضعیت معیشتی مردم دارد یا نه.

یکی دو ساعتی گرم صحبت بودیم که صدایی پشت در شنیدیم. احساس کردیم کسی صحبت‌مان را گوش می‌داده است. با پچ‌پچ به بحث ادامه دادیم و در پایان به این جمع‌بندی رسیدیم که با دقت هر چه تمام‌تر و با سلامت وظایف سرشماری‌مان را ادامه دهیم، زیرا سرشماری عمومی نفوس و مسکن کمکی به ساختار اقتصادی، اجتماعی جامعه و پایه‌ برنامه‌ریزی توسعه کشور است. سبکبال به رختخواب رفتیم.

*طرفدار آقای خمینی ام

موقع صبحانه روحانی میزبان خیلی رک و راحت پرسید شما سیاسی هستید؟ گفتیم نه، چطور؟ گفت: من دیشب پشت در به صحبت‌های شما گوش می‌دادم. نترسید من طرفدار شاه نیستم. گفتم پس طرفدار کی هستی؟ گفت من در حوزه علمیه درس می‌خوانم و طرفدار آقای خمینی هستم.

بعد از صبحانه، از او خداحافظی کردیم و داخل کوچه شدیم. در میدانگاهی ده شیخ صمد را دیدیم. با او خوش و بش کردیم. مشغول کار با چوب و اسبی هم کنارش ایستاده بود.

می گفت دارم تخت روان درست می‌کنم تا روی اسب بگذارم. زنی در ده وقت زایمانش شده و قابله روستا نمی‌تواند فارغش کند، وضعیت بدی دارد. باید با اسب او را به گلیا ببریم و از آنجا با اتوبوس یا ماشین به شهر راهی کنیم تا او را به بیمارستان شاهپور ببرند.

به فکر فرو رفتم. در این جاده سنگلاخی و پر گل و لای، درازکش روی اسب با تکان‌های شدید، این بانوی حامله با وضعیتی ناگوار هشت ساعت باید تا گلیا در راه باشد و دو ساعت هم با اتوبوس یا ماشین جاده خاکی را تا بابل برود.

*سرشماری شروع شد

خارج از پرجا جلال از من جدا شد و به سوی منطقه خودش برای سرشماری به راه افتاد. قاسم با من آمد. دقیقاً یادم نیست قاسم چه جاهایی را با من بود و در کجا از من جدا شد. چون باید به محل مأموریت 5 نفر از افراد تحت مسئولیتش سر می‌زد.

بحث شب قبل افق دیدمان را روشن ساخته بود و آمار و اطلاعات دقیق در سرشماری را سرلوحه کارمان قرار دادیم و در عین حال به کسب تجربه و معرفت از مردم مناطق کوهستانی و گالش‌های جنگل و اطلاع از اوضاع و احوال‌شان فکر می‌کردیم.

کار سرشماری را شروع کردم. روزانه هشت تا ده ساعت کار می‌کردم و نیز بعضی روزها برای رفتن از اين نقطه به نقطه‌اي ديگر 9-8 ساعت در راه بودم.

يك شب مهمان گالشي در جنگل بوديم و در خانه چوبي‌اش (تِلار) اتراق كرديم. صبح ما را به نزديك درخت تنومندي برد. از آن بالا رفت و دست در شكاف يك قسمت از تنه درخت كرد و از آن عسل بيرون ‌آورد و داخل ظرفي كه با خود داشت ‌ريخت. صبحانه، ما را به آن عسل كه زنبورهاي وحشي لاي تنه درخت جنگل توليد كرده بودند و كره پرچربي كه از گاوهاي خودش به دست آورده بود و چاي هيزمي ميهمان كرد واقعاً چه عطر و طعمي داشت آن صبحانه. هنوز هم كه به خاطر مي‌آورم انگار اين صبحانه را امروز خورده‌ام و عطر و طعمش در وجودم است.

*شیخ موسی

در شيخ موسي كه داخل دره‌اي بود به خانه درويش بيگم (دش بگوم) و درويش باقر (دش باقر) رفتيم. (در اين روستا قاسم هم با ما بود). دش بگوم پيرزني بود حدوداً‌ هفتاد ساله كه هرگز ازدواج نكرده بود و با برادرش دش باقر و زن و بچه هايش زندگي مي‌كرد. هر دو از متوليان امامزاده شيخ موسي بودند. دش باقر كوچك‌تر از دش بگوم بود و تحت مديريت دش بگوم بود.

بخشي از درآمد حاصل از نذور امامزاده را خودشان و اهالي روستا استفاده مي‌كردند. آنها آبا و اجدادي متولي امامزاده شيخ موسي بودند.

دش بگوم از قاسم پرسيد براي چه كار آمده‌ايد؟ قاسم گفت آمده‌ايم سرشماري  و توضيح داد كه هدف از سرشماري چيست. لابلاي صبحت‌ها دش بگوم گفت ما آدم دولت نيستيم كه بخواهد براي ما كاري بكند!

كدخداي فيروز جاه سيار كه میهمان‌شان بود گفت دش بگوم يادت نيست پشه مالاريا چقدر كشتار مي‌كرد و بهداشت آمد مالاريا را ريشه‌كن كرد؟

دش بگوم گفت دولت فقط حريف پشه‌ها شد و كار ديگري نكرد!

اگر اشتباه نكنم در روستاي شيخ موسي بود كه از كودك تا پير عمدتاً تراخم داشتند و علتش هم معلوم نبود. بيشتر روستائيان منطقه ما را آقا دكتر صدا مي‌زدند. هم به خاطر اينكه از شهر گاهي مأموران بهداشت به آن نقاط مي‌رفتند و ما هم براي اينكه مريض نشويم با خودمان قرص سرماخوردگي، شربت معده، قطره چشم، قرص ويتامين ث و وسايل پانسمان داشتيم و گاهي اوقات به درخواست اهالي آن روستاها مقداري از اين داروها و وسايل را در اختيارشان مي‌گذاشتيم.

*از سکنه خالی

روستاهاي ييلاقي منطقه‌اي كه من مأمور سرشماري‌اش بودم عمدتاً خالي از سكنه بود، چون در پائيز و زمستان به علت سرماي سخت و نبود امكانات، زندگي دشوار بود و روستائيان به آبادي‌هاي خودشان در روستاهاي جلگه‌اي مي‌رفتند.

كارشان هم گوسفندداري و كشاورزي بود. در بهار و تابستان گوسفندان خود را براي چرا به ييلاق مي‌آوردند و در پائيز و زمستان به مناطق جلگه‌اي مي‌رفتند. به عنوان مثال بخشي از اهالي روستاي جلگه‌اي ناريوران (نايرون) دربند پي شرقي روستاي ييلاقي‌شان ورزنه بود كه رفيق و بچه محل من علي محمودزاده ورزي پدر جدي از اهالي آنجا بود. (علي با خانواده‌اش در محله ما كه چهارشنبه پيش بود سكونت داشتند)

در روستاي نِراسم كه قاسم با من با همراه بود در خانه‌اي را كه بدون قفل بود باز كرديم. در روستاهاي ييلاقي ما خانه‌اي نديده بوديم كه به درش قفل زده باشند. درهاي خانه‌ها فقط به خاطر اينكه حيوانات وارد آن نشوند بسته ولی بدون قفل بود.

مش قربان به داخل بام خانه رفت (بام فضاي بين سقف اتاق و شيرواني بود كه از اين فضا براي نگهداري وسايل و مايحتاج عمومي استفاده مي‌كردند.) مقداري هيزم و تعدادي ظرف و قابلمه و کمی نان كلوخي كوهي با خودش به داخل اتاق آورد.

گوشتي را كه در مسيرمان خريده بوديم خرد كرد، داخل قابلمه ريخت، به آن آب و نمك و ادويه اضافه كرد و روي بخاري هيزمي گذاشت. هيزم را هم خرد كرد و داخل بخاري انداخت و آن را با نفت و كبريت گیراند. شام آبگوشت خوبي خورديم.

*شکار کبک

صبح قاسم و راهنمايش از ما جدا شدند. او براي سركشي به نقاط ديگر رفت و من در نراسم كارم را انجام دادم و به چلياسر و شالينگ چال و جاهاي ديگر رفتم.

در روستاي اينجدان كه چند خانواده بيشتر در آنجا نمانده بودند به خانه آقا سيدجمال رفتم. بعد از پایان سرشماري آقا سيدجمال ما را به شكار كبك برد. چون برف در كوه نشسته بود كبك زيادي شكار كردیم و شام به ما كته پلو و گوشت كبك داد. در مناطق كوهستاني از چند روز قبل برف باريده و بر زمين نشسته بود، رد پاي حيوانات هم بر روي برف مشاهده مي‌شد.

در روستاي سله‌بن هم كه خالي از سكنه بود وظيفه سرشماري‌ام را انجام دادم و مي‌خواستم به روستاي ونه‌بن بروم كه مش قربان مرا از رفتن به آن ده منع كرد. وقتي علت را جويا شدم گفت در ونه‌بن پائيز و زمستان پلنگ خانه مي‌كند و ممكن است طعمه پلنگان شويم.

گفتم من وظيفه‌اي دارم و بايد به وظيفه‌ام عمل كنم و تازه مگر در مسيرمان اين خطرات نبود؟ اگر تو نيايي خودم تنها مي‌روم. مش قربان با من آمد. ونه‌بن روستاي بسيار كوچكي بود كه بيش از ده تا پانزده تا خانه در آن وجود نداشت. كارم را در آنجا تمام كردم و برگشتم.

*شبی در غار

شايد در مسير رفتن به گريودِه بود -اگر اشتباه نكنم- شب را در غاري كه آغل گوسفندان بود میهمان چند چوپان بوديم. شبي به يادماندني بود.

شام كنار اجاق آتش، گره ماست (مخلوطي از كته پلو، ماست و شير) خورديم و بعد از شام به گپ و گفت مشغول شديم.

از چوپان‌ها در مورد كارشان و اينكه اين گوسفندان از آن چه كسي است، پرسيدم. گفتند اين گوسفندان مال هژبر يزداني و شاهپور غلامرضا (شايد هم عبدالرضا) است. اينها يك ميليون گوسفند دارند كه چراگاه شان از چرات و سنگسر تا الموت و قزوين ادامه دارد و ده هزار نفر چوپان دارند و چقدر كارمند و نفرات را نمي‌دانيم.

 به خاطر نمي‌آورم كه ميزان حقوق‌شان چقدر بود. به يكي از چوپان‌ها هنگام خوابيدن گفتم آتش اجاق را زياد كند خنديد و گفت: «ببين تا صبح چي مي شه؟»

نیمه‌هاي شب از نفس گرم هزار رأس گوسفند، چوقايي (رداي نمدي كه چوپانان بر دوش مي‌اندازند) را كه بر روي خود گذاشته بودم به كناري انداختم و چوب‌هاي در حال سوختن را از اجاق بيرون آوردم.

صبح كه بيدار شدم چوپان‌ها به من مي‌خنديدند. من هم خنديدم. صبحانه را نزدشان نان ديگي (لَوِه نان كه خمير را پس از ورز آمدن و مخلفات زدن داخل قابلمه ريخته در رويش را مي‌گذارند و بر روي اجاق قرار مي‌دهند) و پنير ييلاقي يا خيكي (خيك، گوسفند را درسته پوست را از داخل نمك سود كرده و سوراخ هايش را مي‌دوزند و داخل آن پنير گوسفندي با نمك زياد جهت ماندگاري بالا مي‌ريزند) با چاي هيزمي خورديم و به طرف گريوده يا ورزنه به راه افتاديم.

در ورزنه هم ظهر به خانه خالي از سكنه عموي رفيقم علي محمودزاده رفتيم و شب را در خانه‌ يكي از اهالي روستا مانديم و فردا مشغول ادامه كارم شدم.

*فامیلی عجیب!

بعد از ورزنه به تيران شاهكلا رفتم. آنجا موقع سرشماري به‌خانواده‌اي برخوردم كه فاميلي عجيبي داشتند. معني آن را پرسيدم، ديدم كه به خودش مي‌پيچد و اين پا و آن پا مي‌كند. هنوز اسمش كه گداعلی بود يادم است. گفت كه موقعي‌كه در قديم شناسنامه مي‌دادند، پدر بزرگش با مأمور سجل احوال دعوايش شده بود و مأمور هم فاميلي بدي را براي پدر بزرگش انتخاب كرد كه در واقع آن كلمه با «آ» تلفظ مي‌شد مأمور حرف «ضمه» يا «ُ» را جايگزين آن كلمه نموده و در شناسنامه‌اش ماند و الان نوه‌هايش به آتش آن دعوا دارند مي‌سوزند. واقعاً كه چه بي‌معرفتي‌هايي در حق اين مردمان ساده دل مي‌كردند.

شب ميهمان حاج‌آقا مجيدي شدیم که اهل آمل و بسيار خوش مشربي بود. او در آمل كسب و كار خوبي داشت و بزرگ‌ تيران شاهكلا هم بود و اهالي روستا بسيار به او احترام مي‌‌گذاشتند.

آن شب 15-10 نفر از اهالي روستا به شب نشيني آمدند. حاج آقا مجيدي خاطره‌اي تعريف كرد كه همه خنديدند، گفت: در آمل به تازگي خانه جديدي ساخته بود و توالت و دستشويي را كه قبلاً داخل حياط مي‌ساختند، داخل ساختمان بنا كرد. يكي از اهالي تيران شاهكلا به خانه جديدش در آمل مي‌رود. به ‌دستشويي احتياج پيدا مي‌كند. حاج‌آقا مجيدي راهنمايي‌اش مي‌كند و وقتي از دستشويي بيرون مي‌آيد به سادگي مي‌گويد عجب جايي مستراح ساختي. مي‌پرسد چطور؟ مي‌گويد: شه تك لو بساتي (يعني دم دهنت ساختي) منظورش داخل خانه و در مجاورت اتاق و آشپزخانه بود. منتها مقصودش را بد و به سادگي ادا كرد.

*گوسفند حلال شده

در تيران شاهكلا هم سرشماري‌ام به پايان رسيد و به‌طرف نشل براه افتادم که روستای بزرگی بود. در نشل پنج روز منزل كدخدا كه فكر مي‌كنم اسمش مشدي عليجان يا فاميلي‌اش عليجان‌پور بود اقامت داشتم.

يكي - دو روز در ده‌هاي مجاور سرشماري مي‌كردم و شب به نشل مي‌آمدم. يك روز هم يك پاسبان اطلاعاتي را كه در بابل شناخته شده بود در نشل ديدم. مي‌گفتند كه او براي شكار آمده است. اين موضوع را براي اسبكيان و قاسم و جلال كه در نشل با «لندرور» اداره بهداشت به ديدارم آمده بودند، گفتم. نظرشان اين بود كه آمده خودش را نشان بدهد.

 اسبكيان به محض ديدنم گفت: خوشحالم كه زنده‌اي!

گفتم: مگر فكر مي‌كردي كه مرده ام؟

گفت خيلي نگرانت بوديم. براي همين آمديم از سلامتي‌ات باخبر شويم. گفتم فعلاً كه سالم هستم و از همه‌شان تشكر كردم.

من روزي كه به نشل رفتم، مشدي عليجان گفت: توي ده دارند چندتا گوسفند حلال شده مي‌فروشند. مي‌خواي بخري!؟

پرسيدم داستان گوسفند حلال شده چيست؟ گفت چوپان‌ها وقتي كه در كوه‌ها گوسفندها را به چرا مي‌برند تك و توك گوسفندها از ارتفاع به دره مي‌افتند و چوپان‌ها براي اينكه اين گوسفندها حرام نشوند، آنها را سر مي‌برند، حلال شان مي‌كنند، براي فروش به ده مي‌آورند و به نصف قيمت مي‌فروشند. يكي از گوسفندهاي حلال شده را به قيمت صد و هشتاد تومان (هزار و هشتصد ريال) خريدم.

كدخدا زحمت پوست‌كندن و خرد‌كردن را كشيد ودر اين مدت خانمش با گوشت گوسفند خورش درست مي‌كرد.

در نشل باغ‌های سيب و گلابي منبع درآمدي براي اهالي بود. پرورش زنبورعسل هم رواج داشت.

اهالي ده توالت‌هاي خود را در بلندي بنا مي‌كردند و يك انباري برايش مي‌ساختند. داخل انبار توالت، حلب‌هاي بيست ليتري مي‌گذاشتند، مدفوع شان را جمع كرده، زير درختان ميوه به‌عنوان كود مي‌ريختند.

*امامزاده حسن

پس از پايان سرشماري در نشل و نیز خداحافظي با اسبكيان، قاسم و جلال به سمت شرق و منطقه امامزاده حسن كه معدن زغال‌سنگ داشت، راهي شديم.

البته در روستاهاي مسير هم سرشماري مي‌كردم. در امامزاده حسن كه در نزديكي شهر زيراب سوادكوه بود در مجتمع زغال‌سنگ جهت سرشماري اقامت كرديم.

در سالن غذا خوري يكي از كاركنان داستان آمدنم به آنجا را پرسيد. برايش شرح دادم كه براي سرشماري آمده‌ام. جالب بود در آن زمان افراد تحصيلكرده‌اي بودند كه نه مي‌دانستند سرشماري چيست ونه ذهنيت درستي نسبت به سرشماري عمومي نفوس و مسكن داشتند.

  براي شان توضيح دادم. يكي از كارمندان كه ادعای روشنفكري داشت باكنايه و با وقاحت و غير مستقيم خطاب به من گفت حكومت عواملش را به جاسوسي مي‌فرستد. من هم با كنايه گفتم سگ‌ها شامه‌اي قوي دارند و هم جنس خود را بو مي‌كشند، اما گاهي وقت‌ها در بوكشيدن مرتكب اشتباه مي‌شوند. او ديگر ساكت شد و بعد از آن چيزي نگفت.

پس از اتمام سرشماري در امامزاده حسن به سمت گليا به راه افتادم.

*بازگشت به خانه

 بعضي از روستاها به شهر آمل و زيراب نزديك بودند، اما در حوزه جغرافيايي بابل قرار داشتند. مثل تيران شاهكلا، خرم، پردمه و نشل يا امامزاده حسن. در مسير برگشت به گليا از روستاهاي تته، مرگنه، كلاپي، بزسا، اسب خوني و روستاهاي ديگر و مناطق گالش نشين سرشماري کردم تا به گليا رسيدم.

در مدت شانزده روز من كار سرشماري‌ام را به پايان رساندم و قبل از مدت 20 روز تعیین شده، به خانه بازگشتم.

  در گليا از مشدي قربان خداحافظي كردم و با اتوبوس به بابل آمدم. به منزل كه رسيدم مادرم مرا بوسه‌باران كرد، با پدر روبوسي و با خواهر‌ها و برادرهايم خوش و بش كردم.

بعد از حدود يك ماه از آمدن مان به بابل آقاي اسبكيان به من و جلال گفت كه مركز آمار ايران در ساري ما را احضار كرده است. پرسيديم چه خبر شده؟ او هم اظهار بي‌اطلاعي كرد.

روز موعود به مركز آمار يا سازمان برنامه ساري رفتيم. در آنجا حسابي ما را تحويل گرفتند و از ما به‌خاطر انجام وظيفه درست قدرداني شد و نفري چهار هزار تومان هم پاداش گرفتيم.

قبلاً هم نفري چهار هزار تومان حقوق گرفته بوديم. جمعاً هشت هزار تومان حقوق و پاداش سهم ما شد.

كساني كه در مناطق شهري و روستايي مأمور سرشماري بودند فقط سه هزار تومان حقوق دريافت كرده بودند. ظاهراً غير از من و جلال كسي پاداش دريافت نكرده بود. خيلي راضي و خشنود بوديم.

16 روزي كه من مأمور سرشماري در مناطق جنگلي و كوهستاني بابل بودم، يكي از بهترين و مؤثرترين دوران زندگي من است. اين مدت، در روح و فكر و رفتار اجتماعي‌ام نقش بسزايي داشت و بعد از چهل سال هنوز خاطرات شيرين آن در وجودم هست؛ روزهايي كه هرگز برايم تكرار نخواهد شد.

مقدار كمي از پولم را به خواهرها و برادرهايم دادم و با بقيه پولم به اصفهان، شيراز و تبريز رفتم. سپس به تهران آمدم. جلوي دانشگاه تهران كوله‌ام را پر از كتاب كردم. البته به سينما و تئاتر هم رفتم و با كوله‌باري از تجربه به زندگي در بابل ادامه دادم.




  • بهمن کلبادی پاسخ به این دیدگاه 2 1
    شنبه 22 آبان 1395-3:12

    واقعا خاطرات زیبائی بود . باورپذیر در همزاد پنداری . وخیلی هم قشنگ به رشته تحریر درآوردی . حتما شمایک نویسنده اید یا .....درهر صورت لذت بردم 0

    • سه شنبه 18 آبان 1395-16:31

      عالی بود. نوستالژیک و خواندنی. خسته نباشی و پاینده باشی.


      ©2013 APG.ir