تعداد بازدید: 4116

توصیه به دیگران 3

سه شنبه 18 آبان 1395-12:9

در برکات «منطقه آزادی»

طنز مازندنومه/ ما از این داستان نتیجه می گیریم که انسان ها دو دسته اند: 1- دسته ای که تلاش می کنند مجوز بگیرند.  2- دسته ای که تلاش می کنند مجوز دسته اول را لغو کنند!


 مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، سردبیر: یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود.

روزی روزگاری در ولایت بوس-تان که همه با هم مهربان بودند و روزی 123 بار همدیگر را می بوسیدند،  پیرمرد ساده دلی با همسرش زندگی می کرد. این دو از مال دنیا فقط یک الاغ داشتند.

یک روز پیرزن رو کرد به پیرمرد و گفت: «دیگر در خانه چیزی برای خوردن نداریم. حتی رختی برای پوشیدن نیست. پسر ما  هم که فوق لیسانس کشاورزی گرفته و جزو 9 هزار بیکار این رشته در ولایت بوس-تان است و در خانه نشسته! بهتر است این الاغ را ببری و در شهر بفروشی و با پولش چیزی برای خانه بخری.»

پیرمرد قبول کرد و صبح با الاغ راه افتاد به طرف شهر. همین طور که داشت می رفت، چشمش افتاد به مردی که کاغذی در دست داشت و کنار خیابان ایستاده بود. آن مرد با خودش گفت: «چه قدر خوب است کاغذم را به این پیرمرد روستایی بدهم و الاغش را صاحب شوم.»

 به سوی پیرمرد آمد و گفت: « الاغت را با این کاغذ مهم عوض می کنی؟»

- پیرمرد گفت: «این کاغذ به چه کارم می آید؟»

- «این کاغذ متن حکم فرمانداری ولایت جدید بوس-تان غربی است. بگیر برو فرماندار شو، خیرش را ببینی.»

معامله سر گرفت و پیرمرد الاغش را داد و حکم فرمانداری ولایت جدید بوس-تان غربی را گرفت و با خوشحالی راه افتاد.

 او در رویای فرمانداری بود تا این که چشمش به مرد دیگری افتاد که کاغذ به دست، کنار خیابان ایستاده است. مرد دوم تا پیرمرد را دید نزد او آمد و گفت: «ای پیرمرد! من مجوز واردات برنج ولایت غریبستان را به ولایت بوس-تان دارم و حاضرم با حکم تو عوض کنم.»

پیرمرد درجا قبول کرد و حکم فرمانداری را به مرد دوم داد و مجوز واردات برنج را گرفت و راه افتاد. او با خودش گفت واردات برنج کجا و فرمانداری کجا؟! در فرمانداری باید به عالم و آدم حساب پس بدهی، تازه توفان و سیل و زیرگذرها را هم مدیریت کنی!

 کمی جلوتر که رفت مرد دیگری را دید که کنار خیابان مشغول سوت زدن است. مرد سوم تا او را دید نزدش آمد و گفت: «ای پیرمرد! آن مجوز واردات برنج را به من بده که به کارت نمی آید، در عوض من به تو این مجوز برگزاری کنسرت موسیقی پاپ را می دهم.»

پیرمرد کمی فکر و سپس قبول کرد. او صدای بدی نداشت و زنش هم عاشق کنسرت پاپ بود.

لنگ لنگان راه افتاد تا  این که کنار دریا، مرد دیگری را دید که به قایقی تکیه داده است. مرد چهارم تا او را دید با کاغذی پیشش آمد و گفت: «ای پیرمرد! هیچ گاه در ولایت بوس-تان به تو اجازه برگزاری کنسرت پاپ نمی دهند، مجوزت را به من بده تا در ازای آن حکم تشکیل منطقه آزادی شرقی را به تو بدهم.»

پیرمرد پرسید: «منطقه آزادی شرقی دیگر چه صیغه ای است؟»

مرد چهارم گفت: «منطقه آزادی بسیار خوب است و زنت می تواند در ولایت بوس-تان شرقی آزادانه با الاغ مدل بالا رفت  وآمد کند و پسرت می تواند آن جا کاریابی کند و تو می توانی آن جا به درآمد برسی و باقی زندگی ات را به خوشی سپری کنی.»

پیرمرد که یک دل نه، صد دل عاشق منطقه آزادی شده بود، با خوشحالی مجوز کنسرت پاپ خود را با حکم آن مرد عوض کرد و شادان و پایکوبان به روستایش بازگشت.

زن با خوشحالی به استقبال پیرمرد رفت و گرد و خاک راه را از لباسش تکاند و یک استکان چای خارجی اسانس دار برایش ریخت. پیرمرد هم بنا کرد به تعریف آن چه گذشت و گفت: «اول الاغ را با حکم فرمانداری عوض کردم.»

 پیرزن گفت: «خوب کردی.الاغ به چه درد ما می خورد، فرماندار زیردست دارد، عزل و نصب دارد، دستور می دهیم، من هم که عاشق جلسه و امضا زدن هستم!»

پیرمرد گفت: «بعد حکم فرمانداری را دادم و مجوز واردات برنج گرفتم.»

پیرزن با خوشحالی گفت: «خوب کردی! الاغ کجا و مجوز واردات برنج کجا! برنج وارداتی قیمت پایین تری دارد و به صرفه تر است.»

پیرمرد گفت: «حالا کجایش را دیدی؛ مجوز واردات برنج را هم دادم و مجوز کنسرت پاپ گرفتم.»

پیرزن با خوشحالی گفت: «خوب کردی! الاغ کجا و مجوز کنسرت پاپ کجا!؟ من 30 سال است در ولایت بوس-تان به کنسرت پاپ نرفته ام!»

پیرمرد گفت: «حالا صبر کن! بعد مجوز کنسرت را دادم و مجوز منطقه آزادی در بوس-تان شرقی گرفتم.»

پیرزن گفت: «این منطقه آزادی چه صیغه ای است؟»

پیرمرد جواب داد: «آن آقایی که کنار دریا بود می گفت زنت می تواند آنجا آزادانه الاغ مدل بالا سوار شود و برای پسر مهندس کشاورزی مان کار پیدا می شود و ثروتمند می شویم.»

پیرزن جیغی از خوشحالی کشید و گفت: «به به! من عاشق سوار شدن بر الاغ مدل بالا هستم، اما مرد... ما که الاغ مدل بالا نداریم تا در منطقه آزادی سواری کنیم؟! اصلا" الاغ نداریم!»

پیرمرد کمی پکر شد و گفت: «چرا به این جایش فکر نکرده بودم!»

این زن و شوهر ساده دل روستایی مشغول فکر کردن به این بودند که چه خاکی به سرشان کنند که ناگهان پسرشان به اندرونی جست و گفت: «این حکم منطقه آزادی که دست بابای ماست، به اندازه پشکل الاغ سابق مان نمی ارزد، الان در یکی از کانال ها خواندم که کل نمایندگان مجلس ولایت بوس-تان شمالی و غربی و جنوبی، تک تک نامه نوشته اند به جناب حاکم و دادِ سخن که چرا بوس-تان شرقی فقط منطقه آزادی دارد و ولایت های شمالی و جنوبی و غربی هم منطقه آزادی می خواهند، وگرنه هیچی به هیچی! تا این لحظه 15 مکان کاندیدای منطقه آزادی شده اند و هر لحظه بیشتر هم می شود!»

پیرمرد کاغذی را که در دست داشت درون صندوقچه اتاق خواب گذاشت و از خستگی همانجا خوابش برد تا شاید خواب الاغش را ببیند! همسرش هم تا ماه هاگریه می کرد که پس تکلیف الاغ سواری من در منطقه آزادی چه می شود؟ پسر فوق لیسانس کشاورزی هم تا سال ها بیکار و مجرد ماند و تنها کارش عکس گذاشتن در کانال بود.

ما از این داستان نتیجه می گیریم که انسان ها دو دسته اند: 1- دسته ای که تلاش می کنند مجوز بگیرند.  2- دسته ای که تلاش می کنند مجوز دسته اول را لغو کنند.

قصه ما به سر رسید الاغه به منطقه آزادی نرسید.

*با نگاهی به کتاب غلاغه به خونه اش نرسید/ابوالفضل زرویی نصرآباد

 *مطلب مرتبط:

مراقب آتش باشید


  • سه شنبه 18 آبان 1395-18:55

    خخخخ

    • سه شنبه 18 آبان 1395-15:48

      علی جان ؛ همون بهتر که پیرمرد به منطقه آزاد نرسید که اگر می رسید بعد از مدتی خودشو، زنشو و پسرش باید........


      ©2013 APG.ir