تعداد بازدید: 2573

توصیه به دیگران 1

سه شنبه 1 اسفند 1396-22:46

گفتگوی مازندنومه با خانواده دو شهید جاویدالاثر سوادکوه

نامی روی پیراهن

مادر شهید جاویدالاثر سلیمان قبادی با بی قراری می گوید: «پسرم عاشق شهادت بود. از شهادت پسرم ناراحت نیستم، زیرا سلیمان راهش را خود انتخاب کرده بود، اما اینکه پیکرش بازنگشته و 32سال است چشم انتظارم، بی قرارم. کاش پیکر امیرم باز می گشت.» و عروس خانواده شهید علی پناه یونسی می گوید: «شهید سرباز بود و هفت ماه از مدت خدمتش مانده بود که خبر شهادتش را را آوردند. هم سنگرش می گفت شب آخری که با شهید بودم، پشت پیراهن اسمش را نوشت و نزدیک صبح بعد از حمله دشمن، دیگر علی پناه را ندیدم.»


مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، حلیمه خادمی: همزمان با سالروز شهادت بانو فاطمه زهرا(س)، شاهد تشییع پیکر پاک شهدای گمنام دفاع مقدس در مناطق مختلف مازندران، از جمله سوادکوه بودیم.

امروز سه شنبه، 12 شهید گمنام مهمان کوچه های شهر من بودند. مادر شهیدی با گل به استقبال شهدا آمده بود و اشک، مهمان چشمانش شده بود.

مادران چشم انتظاری را دیدم که در فراق، استخوان می سوزانند و چشمان زلال شان هر شب و روز در بی خبری می سوزد.

آن طرف تر مادری نرم «نواجش» می خواند و خواهری در ورودی شهر و استقبال از شهید اسپند دود می کرد.

یکی از شهدا مهمان یادواره 44 شهید منطقه کسلیان در روستای بهمنان بود و مردم چه استقبال زیبایی داشتند.

*کبوترانه

ورود آلاله های معطر به شهر ما، بهانه ای شد تا به بنیاد شهید سوادکوه رفته و نشانی خانواده شهدای جاویدالاثر را بگیرم. از 425 شهید سوادکوه، 15 شهید، جاویدالاثرند.

ابتدا به خواهرشهید سلیمان قبادی تلفن کردم و به خانه نشان رفتم. آن ها 30 سال است چشم انتظار شهیدشان هستند. تمام تار پود خانه را غم چشم انتظاری فرا گرفته. همه چشم می چرخانند تا سلیمان در بزند و سوار بر اسب سفید برگردد.

پدر از روزهای مجروحیت سلیمان می گوید: «سلیمان مجروح و ابتدا در بیمارستانی در اهواز بستری شد. به خانواده خبر نمی دهد. بعد از شهادت، همسنگر سلیمان برایم بازگو کرد شب هایی که به منزل آنها می آمده برای تعویض پانسمان و شستشوی زخم های سلیمان بوده.»

او با مکثی طولانی و غم سنگین که در دل دارد ادامه می دهد: «دوسال خدمت سربازی سلیمان در خط مقدم جبهه گذشت. در اهواز، کرمانشاه و شلمچه حضور داشت و در همین شلمچه شهید شد. پس از شهادتش دیگر خبری از سلیمان نداریم. بعدها به ما خبر دادند اصابت تیر به شکم موجب شهادتش شده است.»

زینب -خواهر شهید- از عشق سلیمان به شهادت می گوید: «او عاشق حضرت زهرا (س) بود و هر زمان صدای قران در روستا می پیچید، مردم متوجه می شدند او برگشته. ما توی خونه «امیر» صدایش می زدیم. امیر (سلیمان) کبوترهای زیادی داشت و به این پرنده ها علاقه مند بود.»

خواهر شهید ادامه داد: «آخرین بار زمانی که به روستا آمد، مراسم شهادت یکی از دوستانش بود. با جمعی برای تهیه ی هیزم برای پخت غذای مراسم، به جنگل رفته بود. آنجا به همراهانش گفت دفعه بعد باید برای مراسم شهادت من هیزم جمع کنید. حتی عکس خود را در حجله شهید گذاشت. وقتی برگشت جبهه، دیگر از او خبری نشد و تمام خانواده نگران شدند»

زینب در مدتی که از برادر بی خبر بود، شبی خواب می بیند پدر و برادرش به همراه کبوتران در آسمان در حال پرواز هستند که به طور ناگهانی پدر کبوتر قرمزی را به سمت زمین می آورد. بعد از بیداری، خواب خود و آن کبوتر قرمز را به شهادت تشبیه می کند و به مادرش می گوید سلیمان شهید شده.

مادر اما وقتی به گذشته برمی گردد و باران چشمانش نشان از بی قراری دل دارد. سخن گفتن از جان نثاران چه سخت است. مادر نفس عمیقی می کشد، گویی خود را در 32 سال پیش می بیند. می گوید: «21بهمن 64 تنور را روشن کردم و مشغول پخت نان شدم. عطر نان در فضا پیچیده بود. سر را رو به آسمان یخ زده کردم و دعا برای «امیر»م؛ همان لحظه  ،ناگهان کبوترهای او در اتاق مهمان به دور لامپ به پرواز درآمدند. چندین دور، گرد سقف چرخیدند. به کبوترهای بی قرار نگاه کردم. گویی آن ها از شهادت پسرم خبر آورده بودند.»

  چند روز بعد  مادر صدای شیون از دم در می شنود که فرزندش شهید شده... بغض اجازه ادامه  گفتگو را به او نمی دهد.

خواهر شهید می گوید: «یک هفته به پایان خدمتش مانده بود که دوستش با ساک لباس و وصیت نامه شهید، خبر شهادتش را آورد. دوستش می گفت سلیمان به عنوان خط شکن رفته بود و ما نتوانستیم پیکر او را از زیر آتش بیرون بیاوریم. قرار گذاشته بودند هر دو هم زمان جلو نروند تا اگر یکی شهید شد، دیگری خبر شهادت را به خانواده برساند»

مادر شهید سلیمان (امیر)قبادی با دستانی لرزان و دیدگانی نمناک، به عکس سلیمان چشم دوخته است. از خواب مادرانه اش چنین می گوید: «پیش از شنیدن خبر شهادت پسرم، شبی  خواب دیدم برای بدرقه سلیمان رفته ام. دیدم عده ای سلیمان را با ذکر الله اکبر می برند...»

مادر با بی قراری ادامه می دهد: «پسرم عاشق شهادت بود. از شهادت پسرم ناراحت نیستم، زیرا سلیمان راهش را خود انتخاب کرده بود، اما اینکه پیکرش بازنگشته و 32سال است چشم انتظارم، بی قرارم. کاش پیکر امیرم باز می گشت.»

*نامی بر روی پیراهن

از خانه شهید جاویدالاثر سلیمان قبادی بیرون می آیم. به شهر پله ها نگاه می کنم. غم سنگین خانه قبادی نفس را در سینه شهر زنجیر می کند. در ذهنم غم چشمان مادر شهید را مرور می کنم. مادری که جوانی رعنا را رهسپار جبهه کرد و یک ساک و دومشت خاک تحویل گرفت. چه اندوه بزرگی!

به همراه بغضی که در دل دارم، به سمت خانه شهیدعلی پناه یونسی حرکت می کنم. با برادر شهید هماهنگ کرده بودم.

زنگ خانه را می فشارم. عروس خانواده به استقبال می آید و مرا نزد مادر شهید می برد. دستانش چروکیده، چشمانش بی فروغ و سکوتی که به سنگینی چشمان منتظر است. مادر قادر نیست از گمشده اش کلمه ای بگوید. فریادهایش بی صداست.

  عروس خانواده رشته کلام را در دست می گیرد و می گوید: «علی پناه فرزند اول خانواده و یاور پدر بود. پدرعلی پناه به خاطر شغلش آخر هفته ها به روستای  ملرد می رفت و تمام زمانی که نبود، شهید مسئولیت خانه را به دوش داشت. عاشق مسجد و نوارهای مذهبی بود. یکبار که علی پناه از جبهه برگشت، می بیند نیمی از حلب های سقف مسجد نیست. از اهل خانه جویای چرایی می شود و زمانی که متوجه می شود به خاطر کمبود بودجه سقف نیمه کاره مانده، می رود از حلب هایی که پدر برای سقف خانه خریده، بر می دارد تا سقف مسجد را کامل کند.»

او ادامه می دهد: «شهید سرباز بود و هفت ماه از مدت خدمتش مانده بود که خبر شهادتش را را آوردند. هم سنگرش می گفت شب آخری که با شهید بودم، پشت پیراهن اسمش را نوشت و نزدیک صبح بعد از حمله دشمن، دیگر علی پناه را ندیدم.»

ناهار مهمان مادر شهید علی پناه یونسی بودم. مادری از جنس انتظار. از تبار مادرانی که داغ غم قبرگمشده ای در دل دارند. به تشییع پیکرشهیدان گمنام می آیند و با گوشه ی روسری تابوت شهید را تمیز و با با دستان لرزان آن را بغل می کنند و می گویند: «پسرم هنوز نیومده، شاید جایی دیگر مادری فرزند مرا را درآغوش بگیرد ...»



    ©2013 APG.ir