تعداد بازدید: 4943

توصیه به دیگران 1

جمعه 24 آبان 1398-22:29

«مومن توپا ابراهیمی» روایت می کند:

«حسن صیّاد»

  توی این برف و سرما چه حیوانی را و دردرکدام مسیر می توانم شکار کنم؟ اگر برف و بوران نبود معمولا شب ها در محلّ آبشخور ها می شد آنها را به دام انداخت امّا امروز که هوا برفیه چی؟


 مازندنومه؛ سرویس محیط زیست و گردشگری، مومن توپا ابراهیمی: زمستان بود، سرمای استخوان سوز یک تنه میدان داری می کرد. اگر ضرورتی تو را به ایوان یا حیاط خانه می کشانید با هجوم سرما به ناچار واپس می نشستی امّا اگر شوق دیدار از مناظر ناب و بی نظیربرفی پایبندت می کرد می توانستی دورنمای کوهستان و جنگل های انبوه دامنه اش را ببینی که یکسره سفید پوش شده، درّه ها، دامون و پرتگاه ها چنان مملو از برف شدند که نمودار را در عرصۀ دیدار به خطا می برد. حدّ خطای دیداری تا بدانجا بود که همه جا را یکسره سفید، صاف وهموار می پنداشتی.

بارش برف تند و بی امان ادامه داشت. «حسن صیّاد» هم که مانند همۀ در وهمسایه ها دام دار بود. شمار رمه هایش از پنجاه شصت سرتجاوز نمی کرد. سه سر گاو هم داشت که فقط یکی از آنها «هرساله زا»می شد.

    «آهوگو» را خدا برکت بدهد ، «هرسال زا»بود.این حیوان با شیرش نان خورشت بچّه ها را تأمین می کرد. طفیلی سراو ضمن اینکه شیر، ماست وپنیر مصرفی خانه تا حدودی تأمین می گردید، دستکم نیمی از شیرتولیدی را که در روز دو بار دوشیده می شد، مادر به «واره»انداخته بود تا در تعاونی سنّتی بهاره و تابستا نه مانند دیگر زنان نقشی ایفا کند و سری توی سرها داشته باشد زیرا شیر وارۀ تابستانۀ آبادی را زنان اداره می کردند.

 وای که دردو یا سه شبانه روزی که نوبت شیر واره به ما می افتاد چه لذّتی زیر پوست خانه جا خوش می کرد! درهرنوبت ازصبح وغروب، زنان آبادی یک بار گذارشان به خانۀ ما می افتاد چون جوله های پر شیرشان را باید بدینجا می آوردند و پیمانه می کردند.«برکرbarkar» بزرگ را که روی اجاق بیرونی خانه کار گذاشته بودیم دست کم شبانه روزی یک بار پر و خالی می کردیم. شیر هایی که از راه می رسیدند مادر با «گالدِم gāldǝm» یا «کَت چوkatću»پیمانه می کرد.

جوله ها تخلیه می شدند و برکر کم کم پر می گردید.صدای مادراز داخل خانه واضح و آشکار شنیده می شد که بلند می گفت: «مشتی ایرُن : تِه شیر دوتا گالدِم و یتاّ سرخط.» ، «مشت تاجی : تِه شیر پنج تا گالدِم و یَتّا سر آویز.»، «مشتی گُلبانو:تِه شیر یَتّا سر خط نادیاری .»، «خاله گلدسته: تِه شیرسه تا گالدم و یتا میُن خط نادیار.» و به همین تر تیب مشتی کلثوم، خاله یاسمن، محرم باجی، ننه گلبهار و... شیرهارا پیمانه می کردند و می رفتند. برکر که از شیرنوبت شبانه پرمی شد، سرش را مادر با یک سینی بزرگ می پوشانید که در خنکای شب بماند تا خامه هایش بالا بیاید.

صبح پیش از آنکه نوبت بامدادی دریافت شیر از راه برسد مادر خامه را به وسیلۀ «کتراkatǝrā » با ظرافت و آهستگی بر می داشت و در«لفتیکا laftikā» ذخیره می کرد.

 زنان روستا کم کم با «جولهjulǝ»های پُر، از راه می رسیدند. این بارنیزره آورد آنان بر روی شیر شبانه تخلیه می شد و سپس مادر با اندکی گرم کردن به آن«گُرهgorǝ » می زد تا مبدّل به پنیرشود. در این گیر و دار که دور«شیرگیری» بر مدار خانۀ ما می چرخید، جشنواره ای خانوادگی را تجربه می کردیم که دیگر اعضای «واره» در آن مشارکت غیر مستقیم داشتند.این دوسه روزه همه چیز خوب می شد و لحظات زندگی شیرین پیش می رفت.

اعضای خانواده در این فاصله هرقدر که می خواستند می توانستند ازشیربنوشند و از پنیر و ماست و لوربخورند. حساب کتاب های روز های عادی در کار نبود..در روز های شیر گیری ، مادر عادت داشت «دُنه پلا donǝ pǝlā=پلوی برنج » بپزد و در لابلای آن سر شیربریزد .ظهر که در دیگ برداشته می شد عطروبوی «شیرسرپلاśirsar pǝlā» تا دم کوچه را نیز معطّر می کرد و ما دیگر مجبورنبودیم«گرماس پلا gormāspǝlā» بخوریم که شامل پلوی ارزن با خورشتی از شیر و ماست بود. این رژیم غذایی همیشه یکسان بود .

صبح با نانی از نوع آرد«دِوَگ گنِّم devag gannǝm»، «لور» و شب، نان و لور یا نان و پنیر و گاهی هم نان و دوغ چکیده می خوردیم . این تر کیب غذایی هرگزتغییرنمی کرد. به هنگام شیر گیری گاهی اگر شانس یاری می کرد می توانستیم «پنیرِبیج pannirǝbij=پنیر برشته» در یک نوبت و آن هم برای شام داشته باشیم.

    باز هم  نوبت شیرگیری به ما افتاده بود. سر حال و تردماغ بودیم عطر شیر سرپلا  د ر همه جای خانه استشمام می شد ومادورمادر بزرگ حلقه زده بودیم تا مثل همیشه برای ما قصّه  بگوید.

     مادر بزرگ که به کِلسی«kǝlisi» تکیه داده بود اندکی جابجا شد و خم گشت تا آتش سر قلیان را تازه کند.با ماشه کلوخی افروخته را  دوباره روی سر قلیان گذاشت .آن را آهسته فوت کرد. با دوسه تا پُک محکم وفوت کردن برداخل نی قلیان صدای قُل قُل آن را محکمتر در آورد.حباب ها در ظرف شیشه ای ته قلیان بالا و پایین می کردند و آب داخل ظرف قرار از کف داده به سرعت پیچ و تاب می خوردند.

مادر بزرگ این بار آهی بر آورد وباسرفه ای سینه اش را صاف کرد ، کمی چشمانش را که دود زده شده بود مالید، و گفت: بچه ها برویم سر قصۀ «حسن صیّاد» ، جانم براتون بگه که: آن روزبرفی قهرمان قصۀ ما رفت برف های حیاط تویله رابا پارو کنارزد.  بُزان وگوسفندان را که دیگر قادر به صحرارفتن نبودند، از تویله بیرون کرد تا آبی بنوشند، سپس مقداری برگ خشک شده را همراه با «تُلِس واش tolesǝ vāś» روی برف ها، ریخت تا آنها بخورند.وقتی رمه اش سیرغذا خوردند دوباره آنها را به تویله برگردانید که این بار«دِرِشتِه مالdǝrǝśtǝmāl=گاوان» و «وحَرُم مال harommāl= اسب والاغ» را بیرون کند که از پس مانده های غذای «ریزمال=گوسفندان و بزان»شکم خود را سیر کنند.حسن صیّاد که دست و پایش از سرمای شدید کرخت شده بود وارد خانه شد.

«چرم و جرِب armu jǝrǝb ć را از پایش گشود.روبروی اجاق گلی روی کَتّل نشست. زنش مقداری«اشگر ǝśger»را داخل اجاق فرو ریخت و بلا فاصله «اِشگِرِ بلو ǝśgerǝbǝlo» زبانه کشید.او که سینه به سینۀ شعله های فروزان داده بود، لذّت گر ما را به خوبی احساس کرد و روبه زنش نموده گفت:

راست است که قدیمی ها می گفتند: میوۀ فصل زمستان آتش است. کمی که گرم شد اِشگِر های نیمه سوخته را که در زیر خاکستر و زغال دفن شده روبه خاموشی می رفتند جابجا کرد و دوباره گیراند. بدن که گرم شد نیاز دیگری که همانا گرسنگی بود سر بر آورد. همسرش را صدا کرد:

روشک...روشک کجایی؟ گرسنمه ،چی داری بخورم؟ دقایقی بعد همسر بلند بالا و خوش مشربش با یک سینی روبرویش ظاهر شد. داخل سینی قطعه ای از «دِوَکِ نون»و مقداری از آب زرشک بود که در اواخر پاییز از زرشک های منطقه جمع آوری و آبگیری شده بود.

 آب زرشک در فصل زمستان بسیار مورد استفاده قرار می گرفت .هم به عنوان مربّا، نان خورشت می شد و هم به عنوان چاشنی غذا ها و آش هاجایگاهش را روی سفره می گشود.

- روشک! خسته شدم انقدرآب زرشک و«سرجّوsǝrjjo»خوردم، کمی قرمه نداری مهمانم کنی؟

 - قرمه که خیله وقته ته کشید . یادت نیست آخرین قطعۀ آن را برای  دشتی مهمان های مان توی همین هفتۀ گذشته آب کرده بودم؟

دست حسن صیّاد به سفره نرفت، در دل با خود گفت : خدایا امسال این سیاه زمستان را چطوری باید به آخر برسانیم؟ گاو ما که «پ|رام» شد و حیوونکی باردار است و خودش احتیاج به مراقبت دارد. بز و گوسفندها هم که تازه زاییدند شیرشان در این سیاه زمستان همانقدر که برّه بزغاله ها را سیر کند بیشتر نیست. باید چاره ای بیندیشم، با خود فکر کرد که در فصل زمستان که در کوهستان برف سنگین می بارد، کل های کوهی و گوزنها تا ته درّه ها پایین می آیند. اگر روشک بتواند تویله را برسد، من شانسم را امتحان می کنم.
آهای روشک...روشک، شمخال مرا بیاور، باروت دانش را هم فراموش نکن! تا ببینم چقدر باروت دارم.

-    بگیرحسن آقا این هم شمخال با باروت دانش
حسن صیّادچوب پنبۀ در باروت دان را گشود.بوی باروت توی خانه پیچیدو همراه با آن صدای حسن آقا که پرسید:
روشک، باروت ما همینقدره؟
-آره حسن آقا، اوندفه که از شکار برگشتی دیگر باروت نخریدی.یاد نیست؟

دقایقی بعد تفنگ لول بلند نقره بست حسن صیّاد توی دستش پیچ و تاب می خورد و باروت دان که نیمی از ظرفیتش پر بود.

   حسن صیّاد بدون آنکه پاسخ زنش را بدهد باروت ها را توی «چارک جام» خالی کرد. نیمی از کاسه پر شده بود. انگار باروت نم گرفته بود. کاسه را روی آتش گذاشت تا کمی گرم شود. سپس آن را باظرف «مَندَر» پیمانه کرد، دید به اندازه پنج خوراک باروت دارد.

با خود گفت : همین مقدار هم بسمه، اگر شانس یاری کند می توانم شوکایی بزنم تا سفره زمستانه ما را رونق بدهد هرچند در این فصل این حیوانکی ها لاغرند امّا چارۀ دیگری ندارم. خدا هم نمی پسند د که زن و بچّه هایم گرسنه بمانند.

-    روشک... می تونی لیاس صحرای منو حاضر کنی؟
-    لباس صحرا رو میخای چکار کنی؟ تو این برف و طوفان می خوای از خونه بزنی بیرون؟
-    آره، هرطور شده باید شانسمو امتحان بکنم. نگران نباش به من می گویند:«حسن سخت جان» راه ها رو خوب بلدم چیزیم نمیشه.
-    نه تورو خدا! نرو! خدا روزی رسونه، یک طوری میشه دیگه.
-    آره درسته، خدا روزی رسونه اما ماهم باید دنبال روزی بریم دیگه.
دقایقی بعد حسن صیّاد شمخال به دوش از پرچین حیاط تویله خارج شد.
روشک از پشت هیکل رشید او را تماشا می کرد و برق بست های نقره ای تفنگش که سو سو میزد مسیر نگاهش را به دنبال خود کشیده بود.
-    خوب حالا کجا بروم؟اوّلین پرسشی بود که درآینۀ ذهن او نقش خود را به رخ کشید.      

  توی این برف و سرما چه حیوانی را و دردرکدام مسیر می توانم شکار کنم؟ اگر برف و بوران نبود معمولا شب ها در محلّ آبشخور ها می شد آنها را به دام انداخت امّا امروز که هوا برفیه چی؟

     حسن «لِشکlǝśke » پرچین را که بست ، ناخود آگاه موج نگاهش چهرۀ روشک را در قاب خروجی دیدارش تصویر نمود.نای رفتن از تمام وجودش یکدم چون پرنده ای پرواز کرد. زبان هردو بند آمده بود. فَکِّ آنها به بیان سخنی نمی جنبید،«آهوگوāhugo» ،گاو با برکت آنها نیز سر بلند کرده زیرچشمی نگاهی به او انداخت .گویی بجای زبان چشمانش می گفتند: ای کاش می توانستم هرگز«پرام» نباشم و شیرم حلّال مشکلات غذایی شما می بود.

حسن صیّاد احساس کرد شعلۀ تردید دروجودش زبانه کشید امّا بلا فاصله نیروی ناشناختۀ دیگری در نا خود آگاه او سروشی برآوردکه : ای مرد! تصمیم به رفتن گرفتی، برو، دیگراززمان پشیمانیت گذشته، غیرتت کجا رفت؟ برو! پیش زنت خودت رو خوار نکن. علاوه بر آن دور نمای جنگل را که زیر نگاه مردّ د خود گرفت، احساس کرد کوه و درختان نیزبرایش دست تکان می دهند و او را به خود می خوانند.این پیام را بادی با خود می آورد که از آن سو می وزید. دستش درهوا چرخید، و به علامت خدا حافظی به چپ و راست حرکت کرد. دیری نپایید که راه جنگل او را به درون بلعید به نحوی که دیگر نتوانست سرش را به پشت به چرخاند.

هیولای پشیمانی با اراده اش چنان در ستیزشد که گام هایش لرزان لرزان پیش می رفتند.امّا حالا...؟ چی بگم؟  دور اندیشه اش در مدار خطِّ خیال بر مدار جنگل انبوه«اَرَند»متمرکز شد.با خود گفت:
-آره ارند خوبه،ولی ای کاش انقدر دوردست نبود. باید گام هایم را تند ترکنم و چابک تر قدم بردارم.

   آنقدرهُل هُل راه رفته بود که متوجّه نشد بدنش دم کرده است. اکنون جنگل«ارند» با تمام عظمتش به ملاقات او آمده بود.هوا داشت روبه تاریکی می رفت.جنگل با همۀ درختان پر شمار وهیبت شبانه اش پیش پای او سینه گشوده بود. اختیار پا هایش دست خودش نبود.

    این کش در حالی که دوک نخ ریسی در دستان هنر مند مادر بزگ چون فر فره ای می چرخید ورشتۀ نخ را تا انتهای بازو امتداد می داد گفت : بچّه های من، این حسن صیّاد نبودکه پیش می رفت بلکه جنگل بود که اورا گام بگام به درون خود می کشید. تاب تحمّل هیمنۀ جنگل را نداشت.امّا دیگر کارازکارگذشته راه برگشت نیز آسان ترازراه پیشرونبود.با خیالش رفیق وهمراه شده بود و نجوا گونه با او حرف می زد. به خیال خود که در نظرش کاملا تجسّم یافته بود گفت:

-    پدرفقرو گرسنگی بسوزد.این شکم صاحب مرده، آدم را واداربه چه کارهایی که نمی کند.!؟
افکارش پریشان واندیشه اش آکنده از تناقض شده بود.در پیچ و خم های مغزش غلغله ای بر پا بود. در عین خموشی تمام وجودش در فغان غوغا بود.نمی ترسید زیرا به شمخالش اعتماد کامل داشت.

می دانست که شمخال، یل است و بی بدیل. مطمئن بود هنگامی که از دهان شمخال عزیزش آتش ببارد هیچ دیووددی را در مقابل او یارای ایستادن نیست. جنگل اکنون اورا بکلّی بلعیده بود. سطح زمین درسیطرۀ سفرۀ سپید برف، دیگر مهربان نبود. ارتفاع برف تا بالای ران او را گرفته بود. برای رهایی از چنگال برف باید دست و پایی می زد تا بتواند گام دیگری بر دارد. درمیان این تلاطم هذیان هایش نیز ادامه داشت و گمان می کرد که همراهی دارد. ناگهان تنه اش به تنۀ قلم زبان گنجشک بلند قامتی گرفت .تاب خورد و چرخی زد تا از پرت گاه کناری بیفتد.

درآخرین لحظه دستش به شاخۀ نرم و مقاوم درخت «کَچِّت»ی بند شد. در حالی که آویزان مانده بود برف های جمع شده درفرازشاخسار بلند مازویی به طورنا گهانی روی سر او آوارشد. کمی به عقب خم شد درحالی که فکر می کرد در معرض بهمنی مهیب قرار گرفت هر طوربود تعادل خود را حفظ کرد. فریادش بلند شده بود که مثلا کمک بخواهد اما شوک ناشی از حادثه به او فهمانید که تنهاست. با تلاش و احتیاط فراوان سعی کرد که از کمر کش پرتگاه، خود را بالا بکشد.تجربیّات ارزنده اش به او کمک کرد تا باری دیگر به زندگی برگردد.

 وقتی که مطمئن شد بر بالای پرتگاه ایستاده مشاهده کرد که هنوز اندکی از روشنایی کم رمق روز که به کمک سپیدۀ برف درمقابل سیاهی شب مقاومت می کرد باقی است.با خود فکر کرد ادامه دادن به چنگل پیمایی دیگرعاقلانه نیست. باید هر طور شده در جایی پناه بگیرم.

     چندی دیگر با احتیاط و آهسته گام برداشت. به نقطۀ نسبتا صافی از جنگل رسید.یک درخت ازگیل جنگلی با تعدادی از میوه های خشکیده بر شاخسارش به او لبخند می زد.امید وارشد و به خود گفت:حسن صیّاد! زندگی هنوز ادامه دارد. زیرا جنگل مهربان است.سفرۀ جنگل پیش روی هرمیهمان ناخوانده ای پهن است.پس ادامه بده.توکه آدم جان سختی بودی.با ناملایمات مبارزه کن.

برف هارا اندکی پس زد وسر را به آسمان بلند کرد تا شاید به کمک ستاره ها موقعیّت خود را شناسایی کند ولی آسمان اخم کرده و عبوس می نمود.در عوض در دامنۀ کوه مقابل کور سوی چراغ  هایی که بی گمان یا موشی بودند یا فانوس، به صورت ضعیفی بوی آبادی را به مشام می رسانیدند و چراغ امید را دردل او همچنان روشن نگاه می داشتند زیرا دانسته بود که درصورت بروز خطری مهلک، می تواند با سردادن«سر شول» یاری طلب کند.اینکه آیا براستی فریاد پر طنین او به گوش اهالی آن آبادی دوردست می رسیدیا نه؟ قطعا نمی رسید.

 این نیروی ناخود آگاه او بود که سیاهی خوف و ترس را از ذهنش می زدود.احساس کرد که صدای زوزه های بلند سگان آن آبادی بر بال باد نشسته پرده های گوش اورا می لرزانید و این توّهم مثبت برارادۀ پولادین اوتأثیرمی گذاشت. باری دیگر به خودش گفت:
 چه خوب بود آدمی زبان این حیوانات را می فهمید. بدینگونه که دانش زبان شناسی پیشرفت لحظه به لحظه دارد آیا ممکن است بشرراز این معمّا را نیز بگشاید و رمز و رموز نغمه های پرندگان و زوزه های سگان ،شغالان ،گرگان وغرش شیران و ببران و...را بفهمد.آخ که اگر چنین می شد من می توانستم بفهمم که این سگ ها با کدامین حیوان دیگری بدینگونه دعوا می کنند . آیا طرف دعوای آنها گرگ، شغال، روباه،پلنگ ببر یا یوزی گرسنه است که چون من به دنبال شکاری می گردد؟ اگر اینگونه باشدوای که چه دنیای شگفت آوری داریم، پرازتناقض،پر از تضادّ و نقیضین،.من میام تو جنگل که روزی خود را ازمیان وحوش برگیرم ،آنها می روند به اطراف ده تا شاید در آنجابرای شکم گرسنۀ خود قوتی بجویند.

ای کاش گلّۀ پرشماری داشتم، درچنین مواقعی که طبیعت عرصه را براین جانوران تنگ می کرد، شایدمی توانستم گوسفندی، بزی یا شاید برّه ای برای آنان قربان کنم. و آیا به راستی می توانستم چنین کنم!؟آیاحرص و آزمال پرستی می گذاشت ایفاگر چنین نقشی باشم؟ آیا حق داشتم زندگی یکی را فدای حیات دیگری کنم؟ نمی دانم نمی دانم...  
     
 انگارهول و هیبت جنگل بد جوری منو گرفت .اصلا سرما رو حس نمی کنم. در میان این تاریکی مطلق  و انبوه رویهم انباشتۀ برف، امکان حرکت به جلو آنهم در این سینه کش پر شیب کوه وجود ندارد.دردل شکارگاه هستم و اگر در فصول دیگر سال بود می توانستم به طرف آبشخوری رفته کمین کنم و با خیال آسوده منتظر بمانم تا شکاری بخت برگشته از راه برسد و من آن را خوراک شمخال خود کنم .

امّا شمخال خوش دس من: می دانم که بیقراری تا تیری در کنی و حیوانی را به زمین در قلطانی.می دانم آنگاه که شعلۀ باروت از دم تیز تو رخ نشان بدهد و صدای نعرۀ انفجار باروتت کوه را به پژواکی صد باره وادارد ومن در حالی که با چشمانم جان کندن شکار را تماشا می کنم با لبهایم بوسه برلول گرمت می گذارم چه لذتّی سرتا پای وجودت را  فرا می گیرد!

افسوس که زمستان است و حیوانات در کنام خود آرمیده اند، می دانی که ، آنها در این فصل آشکار نمی شوند تا شکار شوند .اصلا می دانی چیست؟ این فصل که فصل شکار نیست آیا هرگز بیاد می آوری که منو تودرچنین فصلی به کوه وجنگل زده باشیم تاحیوانات جنگل را به زحمت بیندازیم؟ زمستان این حیوانکی ها هم گرسنه ولاغرند وهم مادّه هایشان باردارند.

توی بهارهم که تازه زاییده اند به برّه بزغاله هایشان شیر می دهند. می ماند نیمی از تابستان که ما صیّادان ، آن زمان را بهترین وقت برای شکار کردن می دانیم زیرا آنان هم پروارند و هم پای گریز دارند .به صیّادی  می تو ان گفت شکارچی خوب که آن وقت بتواند شکار بزند.امّا منو تو چرا حالا اومدیم شکارگاه چون گرسنه ایم .سرزنشم نکن مجبورم.نشنیدی که پیران گفته اند : شکم گرسنه ایمان ندارد؟ اما نگران نباش صیّاد اگر صیاّد باشد شکار خود را می یابد.شکار گاه را که بشناسی شکار را هم  پیدا می کنی.

قدیمیا می گفتند : به شکارچی شکار گاه می نمایند نه شکار! منو تو هم که در عمق شکار گاهیم.کمی حوصله کنی دوباره خواهی غرّید ومثل همیشه منو تو دست خالی به خونه بر نمی گردیم.

     وای که دارم هذیان می گویم ، توی خرابه «الات»گرفتارم از آسمان مرگ می بارد و از زمین رنج و عذاب، مرا ببین که توی دریای خیال دارم شنا می کنم. واقعیّت اینه که توی برف گیر کردم ، راه پس و پیش ندارم .ادامۀ زندگیم به دو احتمال بستگی دارد. یا شکار خود را می یابم و با دست پُر به خانه بر می گردم یا خود شکار حیوانات درّنده می شوم به نحوی که حتّی استخوان های مرا هم خواهند بلعید  و کسی نخواهد توانست از من نشانی پیدا کند. ولی خوب شمخال: تو ناراحت نباش هر اتّفاقی که برای من بیفتد تو می مانی .تورا حتما پیدا خواهند کرد ودستی تورا از زمین بلند خواهد کرد. دستی که  احیانا جوانتر است و چابک تر.

 مادر بزرگ دستی به صورتش کشید و پیشانی بندش را با وسواس محکم کرد.در حالی که دندانش را خلال می کرد گفت: بچّه ها: حسن صیّاد همچنان با خود گرم صحبت بود و گاهی هم تفنگش «شمخالِ نقره بس» را مورد خطاب قرار می داد بی آنکه پاسخی در یابد .

-    خوب وقتشه تا بیندیشم که شب را چگونه به صبح برسانم.شمخال جان نگران نباش من عقل وخرد دارم بگذار تا چاره ای بیندیشم، بگذار تا به تاریکخانۀ مغزم نوری بتابانم و موقعیّت سنجی کنم به گمانم این اطراف یک خانۀ درختی وجود داشت.  بابام یادش بخیرآنروز بارانی را با او توی شکم این درخت گذرانیدیم.شوکایی شکار کرده بودیم .هوا «لِزِم »داشت ،ناگهان شلاب همه جارا فرا گرفته بود و صاعقه امان از زمین بریده بود.

صدای رعد زمین و زمان را بهم می زد ما که در حوالی خانۀ درختی بودیم ازباران و صاعقه بدانجا پناه برده بودیم . توبا ما نبودی پدرم یک تفنگ حسن موسی داشت .جای تو خالی بود اما حسن موسی هم خوب تفنگی بود.حسن موسی را وقتی پدرم «هزار کوش » شد و شکاری در مقابلش سر تعظیم فرود آورد در کنار شکار گاه دفن کرد و جایش را هرگز به ما نشان نداد که بماند حتّی به ما نگفت کدام شکار گاه  بود.شمخال! آیا منوتوهم روزی هزار کوش می شویم و من تورا در کنار شکار گاه دفن خواهم کرد؟ نمی دانم ،نمی دانم.

-    حسن صیّاد این جنگل را خوب می شناخت صد ها بار از کنار هر درختش رد شده و پوست پایش همه جا ریخته بود. درختی که او در پی اش می گشت ستبر و سر به فلک کشیده وانگشت نما بود. سایه سار این درخت، تابستان ها استراحت گاه جنگل نوردان و رهگذران  نادری می گشت  که بدان سوی گذر می کردند. دور نمای قامت رسا و گشنش از دورد ست ها نیز تصویری زیبا در قاب دید گان داشت. ریسای آن که در زمستان هم بر خلاف درختان اطرافش بر شاخساران نمایان می شد رنگ سبزش را در این فصل  و در میان جنگل عریان انگشت نما کرده بود.سمت و سوی رفتن به طرف این بلند مازو را که در محلّ به«سبز موزّی»شهرت داشت خوب می شناخت، راه آن سمت را در پیش گرفت به سرعت تیری که از چلّۀکمان رها شود به آن سوی حرکت کرد.

  سربالایی پرشیب را گام بگام پشتسرمی گذاشت . علی رغم سرمای سخت زیر صفر جنگل حسن صیّاد عرق کرده تمام پهنۀ صورتش «عرق شور»شده بود.گمان می کرد بدنش تب دارد.فکرش پُربیراهه هم نمی رفت. شاید هذیان گفتنش نیز ناشی از همین عارضه بوده باشد. هرچه بود حسن حالش را چندان نمی فهمید. سرش را که راست کرد جلوی «آقا دار» یا «سبزه موزّی» ایستاده بود. درون این درخت خالی بود و وسعت اندرون تهی شده اش در حدّی بود که اگر خزیده بدانجا وارد می شدی بتوانی پایت را دراز کنی یا بلندایش در حدّی بود که بتوانی راست بایستی .توی این اطاقک یک یا دونفر راحت و ایمن بودند.

کسانی از پیشینیان که  اندرونش را از خار و خاشاک و زایده ها روبیده بودندسنگ پهن نازکی را هم برای درپوش ورودی اش قرار داده بودند.

شولای کهنه و مندرس چرکینی که در این شب یخبندان نعمتی به حساب می آمد، بر تنۀ درونی درخت بر تراشۀ چوبینی آویزان بود. کسی که مجبور می شد به هر دلیلی شب را در شکم سبزه موزّی بگذراند بخوبی احساس امنیّت می کرد زیرا مردم برایش احترامی قدسی قائل  بودند. چون در زمستان گل می داد و رنگ گل هایش نیز سبز بود کسانی آقادارش می نامیدند.آقا دار دقیقا به همین دلیل عمرش به درازا پاییده بود.
   
  چوپانان و صیّادان گاهی  برای در امان ماندن از صاعقه ، باران یا برف و برای دقایق یا ساعاتی به این حفرۀ  درختی پناه برده بودند اما کمتر پیش آمده بود که یک شکارچی تنها شب کاملی را در آنجا بگذراند.

   حسن صیّاد دریچۀ حفرۀ ورودی را بست. شولا را که بوی نم و کپک می داد پس ازتکانی تند وشدید به روی دوشش کشید.او فکرمی کرد شاید حشراتی در آنجا لانه کرده باشند.گمان می برد که اگرروز بود در پناه روشنایی حتما تارعنکبوت هارا مشاهده می کرد.

ازاین روی باروت دان را ازکمرش گشود و مقداری از باروت هارا برکف حفرۀ درختی و دیوارۀ داخلی افشاند. سپس روی زمین درازکشید.شمخال را چاشنی زده مسلح نمود وضامنش را بازکردوحتّی شیطانک
(گلنگدن) آن را نیزکشید و در کنار دستش گذاشت.ساعت ها به حالت نیمه خواب و نیمه بیداری زمان را سپری کرد تا اینکه باز هم تب و هذ یان به سراغش آمد.

جه شب درازی است!؟ انگار یک ساله که این تو زندانیم ...!باظلمت زیستن چقدر درد ناک است؟بی جهت نیست که نور و ظلمت با هم در ستیزی آشتی ناپذیر بسر می برند.

   همین طور که با خودش حرف می زد ناگهان شنید یا گمان کردکه درمی زنند .حسن صیّاد گوش هایش را تیز کرد و در دل گفت:
-  در عمق این تاریکی مطلق ودرپستوی این بیشه ای که کنام وحوش است کدام انسانی را می توان یافت که راه بدین سو یافته و پی برده باشد که من در اینجا بسرمی برم تا اینچنین مؤدّبانه اجازۀ ورود می طلبد؟  

پس ازاندکی درنگ پرسید کیه؟ امّا پاسخی نشنید. بناچار دریچه را گشود. ناگهان دید نور روز مانند بهمنی به داخل حفره سرازیر شد. فهمید از روز ساعتی گذشته و او در تاریکی داخل حفره از این موضوع غافل مانده است.از آن شیار درختی بیرون آمد. اندکی چشمانش را مالید. صدای کوفتن منقار دار کوب بر تنۀ خشکیدۀ درخت او را بخود آورد تا دریابد این کُنش پرنده ، تصوّر در زدن را در ذهنش ایجاد کرد. برف هم بند آمد. آسمان اگرچه هنوزتصاویر لکّه های ابررا باخود داشت، امّا به خوبی «سو» داده بود.

به داخل حفره خزید تا بسا طش راجمع کند. شولا را به تنۀ درخت آویخت،نشست که شیطانک شمخال را بخواباند ناگهان چشمانش تصویر یک شگفتی را در ذهنش رقم زد . تفنگ از دستش رها شد،ابتدا از تعجّب و شاید هم از ترس برجا خشکید  واز هول رعشه ای تنش را لرزانید چراکه سیه ماری بدترکیب  و به غایت زشت و تنومند به دورمارسپید خوش خط و خالی پیچیده وموجب آزارش شده بود .

با خود گفت:  وسط زمستان و توی این برف و سرما، مار!؟ نه این  دیگر توهّم است، اما نه وهم و گمان نمی تواند انقدر واقعی به نظر برسد. شاید دیوان و پتیارگانی هستند که قصد آزارم را دارند. زمان ثابت مانده بود.توان حرکت نداشتم،.به نفس نفس افتاده بودم، هر طور بود سعی کردم نفس کشیدنم را تنظیم کنم ،کمی از هولم کاسته شد امّا هیبت مار سیاه که چشمان وق زده اش مرا نشانه گرفته بود کم نشد. به خود نهیب زدم که حسن صیّاد تو مثلا مرد سرد و گرم چشیده ای و خود را صیاّد کهنه کاری میدانی ،چرا اینطوری خودتو باختی؟ پس شمخالی که به آن می نازیدی چی شد؟ دستم آهسته آهسته به طرف تفنگ لغزید،از خوش شانسی ام سر تفنگ به سمت مار ها بود .نمی دانم اگر چنین نبود آیا فرصت می کردم آن را در آن محفظه تنگ بچرخانم یا خیر.کم کم خون و آبی به سرا سر بدنم تجیدن گرفت.احساس کردم قدرتی فوق العاده دارم. برق آسا به زاویۀ مناسبی از حفره جهیدم.سرم به تنۀ درخت گرفت «بوم»صداداد.مار سیاه بی آنکه حرکتی بکند چشمان شرر بار خود را به سمت من ثابت گرفته بود و بازبانش که مرتّب در کامش فرومی رفت و خارج می شد مرا می ترسانید.

با کمی تردید و درنگ لولۀ شمخال را به طرف سرمارسیاه بدهیبت گرفتم . بی درنگ ماشه را کشیدم، صدای فوق العاده مهیبی در درون محفظه پیچید.در تاریک روشن فضای داخل محفظه مشاهده کردم که مار سیاه به سمت من خیز برداشت . سرم گیج رفت ، چشمم سیاهی کرد .فقط توانستم اندکی تغییر زاویه دهم و حتّی صدای افتادن خود را هم نشنیده افتادم و از هوش رفتم. نمی دانم بر من چه گذشت فقط موقعی که چشم گشودم احساس کردم دست ظریفی رگ های گردنم را می فشارد و قولنجم را می گیرد.خیلی که زورزدم فقط توانستم اندکی سرم را بچرخانم.

    =خدای من چه می بینم!؟ آیا راستی راستی دوچار توهم شدم .خوابم یا بیدار؟دستانم را تکان دادم و پا هایم را با دست لمس کردم همه چیز سر جایش بود.ناگهان از جایم جستم اما تعادلم بهم خورد به سمتی کج شدم تا بیفتم همان دستان نرم ظریف مرا بین هوا و زمین گرفتند .آهسته نشستم دختر پری پیکری را دیدم که به من لبخند می زند.پیش از آنکه زبانم برای پرسشی در دهان بچرخد پیش پایم زانو زد وگفت:سلام ارباب ! چشمانم را مالیدم و دوباره گشودم، انگار خواب و خیال نبود.براستی دختری چون پنجۀ آفتاب که لباسی کاملا سپید دربر کرده بود. روبرویم  ایستاده بود .هنوز فرصت نکرده بودم چیزی از او بپرسم که دوباره به زبان آمد و گفت ممنون که نجاتم دادی.

- توکه هستی ؟ من کی ، کجا و از چه چیزی نجاتت دادم.؟
گفت : اون دومار ، یادت رفته؟ اون مار سیاهی که کُشتی دیوبد هیبتی بود که مرا در شب عروسیم از حجله گاه ربود و بدین جا آورد. آن وقت که تو وارد شدی مرا و خود را بشکل مار درآورد تا تو را بترساند و وادار به فرار کند اما تو شجاعانه مغزش را متلاشی کردی.قصد کشتن تو را داشت اما می تر سید اگر مرا رها کند بگریزم .اینگونه بود که در کنار تو شب را به روز رساندیم. تو در پناه نور دریچۀ باز شده مارا دیدی. آفرین بر تو که مغزش را متلاشی کردی وگر نه اگر زخمی می شد مرگت حتمی بود.با اشارۀ دست  پشتش را نشان داد که لاشۀ دیو بد هیبتی بر زمین خفته بود .

گفتم: اینکه جسد یک دیوه ولی من مار را نشانه گرفته بودم.  
- گفت درسته اما وقتی کشته شد سِحرش هم باطل گردید و به حال اوّل برگشت.
خون کثیفش که از آن بوی متعفّنی بلند می شد کف محفظه را پر کرده از راه دریچه به بیرون سرازیر شده بود.
-    خوب تو که هستی ؟نمی خوای خودتومعرّفی کنی؟ گلچهره دختر شاه پریان «ملک  مرزون شاه »حاکم کشور «پریستانم».
 اکنون من از آن توام هر گونه که بخواهی می توانی رفتار کنی اما دامادم در حجله منتظر مانده اگر می شود مرا رها کن که برم .

- خوب این سرزمین که اسم بردی کجاست ؟ من تا کنون اسم کشورو شاه شما را نشنیدم.  وقتی من بیهوش شدم چرا فرار نکردی؟
- کشور ما سرزمینی مخفی است و شاه ما نیز فقط شاه پریان است که تا نخواهند دیده نمی شوند و امّا تومرا از چنگ این عفریت نجات داده و بیهوش شده بودی ،ما پریان هم از مهر و محبت بهره ای داریم،از فتوت ،جوان مردی  وشرافت زنانۀ من به دور بود که رهایت کنم تا از سرما یخ بزنی.

-خوب می تونی بری که دامادت منتظرته. من هم همسر زیبایی دارم که منتظر و دل نگران منه. – من باید تو رو ببرم پیش پدرم  تا ازت به طور شایسته ای قدر دانی کنه. از طرفی تو تنها شاهد منی که با گواهی تو بتونم به پدر ودامادم ثابت کنم که در اسارت دیوی گرفتار بودم.  
- من خانواده ام منتظرند ،نمی توانم بیش از این نگرانشون کنم.
-  توکه باعث نجاتم شدی مطمئن هستم که مرا تنها نمی گذاری .نترس! من تورودر چشم بهم زدنی می برم و می آورم.
- برویم مثل اینکه چاره ای ندارم.
- می دانستم که قبول می کنی . مطمئن باش به خوبی جبران می کنم. حالا دستت را به من بده  و چشماتو ببند !

حسن صیّاد تا چشمش را گشود خود را در مقابل کاخ باعظمتی  دید که بر فراز قلّۀ کوهی بنا شده بود.خدم و حشم فراوانی در رفت و آمد بودند.سربازانی با لباس های فاخر در حالی که شمشیر به کمر بسته و نیزه های بلندی در دست داشتنددر دوسوی راهروی منتهی به سالن کاخ صف کشیده بودند. قبّۀ قصری بلند که بر چرخ پهلو می زد در زیر درخشش نور آفتاب برق می زد وچشم را خیره می کرد.

 پیش از آنکه حسن صیّاد چیزی بپرسد دختر گفت:  اینجا سرزمین مخفی «پریستان»و محل فرمانروایی پدرم هست.او وقتی بفهمد تو مرا نجات دادی بی تردید پاداش های فراوانی برایت در نظر می گیرد.گفته بودم که زحمتت را به طریق شایسته ای جبران می کنم .پس به حرف هایم خوب گوش کرده بدان دقیق عمل کن.وقتی که به حضور پدرم برسی طبق طبق زر و جواهر به تو انعام خواهد داد. هرچند هر طبق از آن زر و جواهری که به تو تقدیم می کند می تواند زندگی تورا دگر گون کرده خوشبختت کند .اما ای حسن صیاد بدان که مال و ثروت ماندنی نیست اگر سعادت ابدی می خواهی وعلاوه بر ثروت به دنبال معنویّت هم هستی از او بخواه که زبانش را ببوسی .ابتدا پدر امتناع می کند امّا تو اگر اصرار کنی سر انجام تسلیم می شود.

حسن صیّاد با استقبال گرم شاه پریان مواجه شد.به افتخار او جشنی تر تیب دادند زر و جواهری فراوان توسّط شاه ودرباریان همراه با جامه های فاخر به پای او نثار شد امّا او طبق وعده حتّی نگاهی هم به آن جواهرات ننمود.وقتی که با اصرار شاه و درباریان روبرو شد گفت:
 پادشاه اما انسان ها در مواقع خطر به کمک دیگران می شتابیم زیرا انسانیّت ایجاب می کند تاگرفتاران را نجات بخش باشیم، با دیوان، پتیارگان، جادوان و نامردمان بجنگیم و سنگ بر فرق ماران گزنده بکوبیم. من به دلیل نجات فرزند دلبند تان از شما پاداشی طلب نمی کنم اما اگر اصرار دارید که حتما با خاطره ای خوش از پیش شما بروم  اجازه بفرمایید برنوک زبان مبارک شما بوسه ای بکارم.ناگهان سکوت همه جا را فراگرفت.در باریان به همدیگر نگاهی کردند .شاه که سرش را پایین گرفته و در اندیشه بود پس ازدمی سرش را بلند کرد و گفت ای حسن صیّاد تو می دانی از من چه تقاضایی کردی؟درسته که ناجی دخترم هستی اما بوسه زدن بر زبان من فضیلتی می خواهد و اَسراری بر آن نهفته است که هیچ آدمی زادی را یارای حفظ آن نیست.از این خواسته در گذر که شدنی نیست .ولی بجای آن حاکمیّت سر زمینم را هم اگر بخواهی دریغ نمی کنم.

حسن صیّاد گفت: جز این خواسته ای ندارم ولی شما نیز انسان هارا دستکم نگیرید ! در میان ما آدمیان شایستگان فراوانند .شایسته ترین ها کسانی هستند که تا از آنها نپرسند سخن نگویند و چون به گفتار درآیند کم گویند و گزیده سخن گویند.اگر مرا سزاوار در یافت پاداشی می دانی پس در برآورده کردن خواسته ام درنگ مکن در غیر این صورت دستور بده تا مرا برگردانند که خوانواده ام گرسنه اند و منتظر. ای شاه پریان: من به طمع پاداش شما اقدام به نجات دختر تان نکردم.بلکه به عنوان اجرای رسالتی بشری، وظیفه ای انسانی را به اجرا گذاشتم.

     پادشاه سرزمین پریان که بسیار منصف و عادل بود پس از گرفتن تعهّداتی محکم  وبه قید سوگند اجازه داد تا  حسن صیّاد بر زبانش بوسه بزند هرچند از دیگر هدا یا نیز بر خوردار شدو تصمیم گرفت به خانه بر گردد.آن پری دختر تار هایی از گیسوان خود را به او هدیه داد تا هرگاه که به گرفتای یا تنگ نایی گرفتار آمد تاری از آنها را بسوزاند تا او بلا فاصله به کمکش بشتابد.حسن صیّاد به کمک پریان در یک آن خود را در جنگل ارند دید.هوا صاف آفتابی بود .پرندگان آواز می خواندند و جانوران دسته دسته در حال چراکردن . گلّه ای از میش های وحشی را دید که در کنار او در حال چرایند و از اومطلقا نمی هراسند. می خوانند ، بع بع و مع مع می کنند.اما شگفتی دیگر اینکه این خنیاگری و بع بع و مع مع جانوران برای او مفهوم پیدا کرد. انگار معنی این صوت واژه هارا می فهمید. حسن صیّاد با کمال تعجّب دید بر زبان وحوش به خوبی مسلّط است.فهمید این درک فوق العاده ناشی از بوسه برزبان شاه پریان است.با دانستن زبان حیوانات دریچه ای از معنویّت به روی او گشوده شد که برایش لذّت بخش بود.
 
   در میان گلّۀ میش های وحشی ،برّه ای لاغر و لنگ و جود داشت که با بع بع خود التماس می کردکه در چراگاه انقدر تند حرکت نکنید تا من هم بتوانم شما را همراهی کنم.مگر نمی دانیدکه من هزار میش را مادرخواهم شد؟وقتی به میش ها وحشی نزدیک شد شنید که با هم می گفتند : بوی باروت تفنگ حسن صیّاد می آید .این آدما عجب موجوداتی هستند که زمستان هم دست از سر ما بر نمی دارند.

از آواز پرندگانی که خود را در پشت شاخ و برگ های درختان استتار کرده بودند شنید که می گفتند :  این حسن صیّاد رو ببینید که دوباره شکم گرسنه شو برداشت وآمد جنگل تا آرامش مارو بهم بزنه آیا او نمی داند که ما صد بار از او گرفتار تریم؟ در این میان صحبت یک گلّه شوکا از همه شنیدنی تر بود. آنها می گفتند : ما هرگز آرزو نمی کنیم که تفنگی داشته باشیم و آنقدر خود خواه نیستیم که برای نجات خود از گرسنگی به جان دیگر جانوران بی آزار آسیبی وارد کنیم که هیچ سلاحی برای دفاع از خود ندارند. همین شاخ ها را هم اگر نداشتیم جای دوری نمی رفت زیرا پاهای قدرتمند ما می توانستند همواره ناجی ما باشند و ما را از هر گزندی محفوظ دارند.

ما مرگ و درد را حتّی برای دشمنانمان هم  نمی خواهیم خوب بود  حسن صیّاد هم این را می فهمید. حسن صیّاد روی  تخته سنگی نشست و به فکر فرورفت صداهای در هم حیوانات  که شکارچیان را نکوهش می کردند می شنید امّا دیگر طاقت توجّه دقیق سرزنش های آنها را نداشت.

شمخال را که از جان عزیز تر می داشت پیش کشید . تکّه پارچه ای که معمولا برای پر کردن تفنگ همیشه با خود داشت از جیب خارج نمود و شروع کرد به تمیز کردن قنداق تفنگ. با دقّت  وسواس گونه ای پارچّه را به لوله و دیگر اجزای تفنگ می مالید.همزمان قطرات اشکش پیکر تفنگ عزیزش را خیس می کرد. گریۀ حسن صیّاد را هرگز کسی ندیده بود .چه عاملی اورا انقدر متاثّر کرده بود؟ او در آستانۀ اتّخاذ تصمیمی جدّی بود که اگر عملی می کرد شخصیّت و هویّت اورا از اساس دگر گون می کرد. حسن صیّاد تصمیم گرفته بود که دیگر شکار چی نباشد.او میل داشت دیگر کسی اورا باحرفۀ صیّادی اش نشناسد. زنگار صیّادی را می خواست از نام خود بزداید.

بنا بر این چاره ای نبود که شمخال ، این یار دیرینه اش را به خاک بسپارد. تّکه چوب نوک تیزی را پیدا کرد و در کنار صخره ای عظیم که بتواند نشانۀ عظمت تفنگش باشد شیاری عمیق حفر کرد.زمین در اوج چلۀ زمستان یخ بسته بود و حفّاری مشکل .با این حال ارادۀ مصمم اواین دشواری را آسان کرد.آرام گاه شمخال هر طور بود آماده شد.حسن صیّاد  با بوسه ای بر پیکرتفنگش برای همیشه با او وداع کرد و رویش را با خاک پوشانید. او نمی خواست دگر باره شمخال برایش بخواند و با هر خوانش پیکری را بی جان کند وقتی از جایش بلند شد با فریادی پر طنین نعره ای بر آورد و گفت: ای پرندگان تیز پرواز ،ای آهوان سیه چشم نجیب ، ای گوزن های تیز رو، ای گنجشگکان جیک جیک زن، ای پلنگان و گرگان،ای شغالان، روبهان، خرگوشکان،خرس ها ،گرا زان و... شاهد باشید که حسن صیّاُد شمخالش را دفن کرد. به دست های خالی من بنگرید! دیگر تا آخر عمرم بی تفنگ خواهند زیست. من توبه می کنم و عذر تقصیر می خواهم اگر توانستید اورا عفو کنید وگر نه آمادۀ پذیرش هر عقوبتی هستم .

حسن صیّاد از آن پس دوست داشت «حسن مّشتی» صدایش کنند نعرۀ درد ناک دیگری از عمق گلو بر آوردو گفت : ازاین پس من حسن مّشتی هستم نه حسن صیّاد. لحظاتی سرش را بر گور تفنگش نهاد و با آن نجوایی کرد .چون برخاست آن برّۀ لنگ لاغر را گرفته پشتش را نوازش کرد، اورا در بغل گرفت و از جنگل خارج شد. به خانه که رسید حالت دگر گونه اش حسّ کنج کاوی روشک همسر مهربانش را که به سختی منتظربرگشتنش بود برانگیخت .

اصرار فراوان روشک مبنی بر اینکه اورا چه شده و برتفنگش که چون جان عزیزش می داشت چه رفته نتوانست مقاومت کند. تفنگش و همسرش دو چیز بسیار مهم در زندگیش بودند که اوّلی را بگور سپرد و دوّمی را نمی توانست دلتنگ ببیند. از این روی تصمیم گرفت سّر خود را بگشاید.همینکه تصمیم به گشودن اسرار گرفت ناگهان خود را در وضعیّت سابق دید محفظۀ درخت بود ، برف بود،زوزۀ سگان بودو صدای منقار دارکوب که بر تنۀ درخت می کوبید.. حسن صیّاد از خواب بیدار شده بود امّا بیداری از گونۀ دیگری که مانند همیشه نبود.

او «هزار کوش»شده بود. این بار به راستی شمخال را در گوشۀ پرتی دفن کردتا برای همیشه از کشتار وحوش دست بکشد و حتّی اگر نظرش برگشت دیگر نتواندآن را بیابد.حسن صیّاد دردل تنهایی شب و در میان آن بیشه وقتی که مهمان جانوران بود در یافت که زندگی زیباست حتّی اگر فقر و تنگدستی گلویش را بفشارد و درسفره اش قورمه ای نباشد.شمخال کِشی تنها راه چاره برای خوشبختی بشریّت نیست. او به درستی نتیجه گرفته بود که چه خوب است ما آدمیان  همۀ سلاح هارا برای همیشه به گوربسپا ریم پیش از آنکه  «هزار کوش شده باشیم».  کرات ، مرات، زر زنجپیل اخلات.

  با الهام از روایت آقای نور محمد صیادی نژاد.

  پی نوشت:

 اِشگِر بِلو: سرشاخه های نرم شعله ور
 بَرکَر:  دیگ بزرگ مسی که در دام بنه ها در آن شیر می پزند
 پنّیر بیج:  پنیر برشته،نان خورشتی برای چوپانان
  تُلیس واش:علفی کوهی که درارتفاعات می روید وخوراک مناسبی برای احشام است.
جولِه : ظرف شیر دوشی  برای گاوان ، در اندازه های مختلف که به عنوان پیمانه هم بکار می رد.
حرُم مال:  چارپایان بار کش که گوشت آنها خوردنی نیست
چرم و جِرّب: پا پوش چرمین سرگالشان و چوپانان و جوراب.
درِشته مال: مال های درشت،شامل: اسب ،قاطر،چهارپا وگاو
 دِوَگ: نوعی گندم پر حاصل و بلند قامت منسوب به دیو  
ریزه مال:مال های ریزشامل:بز ،گوسفند، بره و بزغاله
سّرجّو: خورشتی زمستانه که چاشنی آن قره قوروت بود.آب«سِرج»
کَت چو:چوب خط   
کَتِرا:ملاقه چوبی
 کِلِسی: کنار اجاق خانگی قدیمی
 گُرِه: مایه پنیر ومایع ماست
 گُرماس پِلا: پلوی ارزن با خورشتی از شیر و ماست
 گالدِم:  پیما نۀ چوبی مدرّج برای پیمانه کردن شیر

 


  • زال نژاد چالوسپاسخ به این دیدگاه
    سه شنبه 13 خرداد 1399-10:47

    زیبا و دل نشین بود.
    شما افتخار کلارستاق هستنی.

    • از مراجعین مازندنومه پاسخ به این دیدگاه 6 0
      سه شنبه 12 آذر 1398-18:31

      نویسنده سیمای داستانش را با آب ورنگ اقلیم شمال خوب آراست. با کمال تاسف این روز ها صیادان با مکان یاب تلفن همراه پیشرفته ردّ این حیوانات را زده بعد از مکان یابی با اسلحه ی خود کار و نیمه خود کار و و با رگبار گله ای را بر زمین می افکنند .نویسندۀ قصۀ حسن صیاد با پیش کشیدن یک رسم کهن که صیادان پیشین به موجب آن قیده حد و مرز را نگاه می داشتند سعی کرد الگویی را پیشروی صیادان مجهز به دستگاه مکان یاب و اسلحۀ جنگی قرار دهد که اگر چنین منظور داشت از عهده خوب بر آمد . رسانه های مروج اخلاق و همۀ کسانی که حیوان آزاری را نمی پسندند خوب است با ترویج این رسومات کهن و باز آفرینی آن توسط اهل قلم که این مورد می تواند از جملۀ آن باشد فرهنگ رفتار صحیح با حیوانات را اشائه دهند . جلسۀ نقد را برای این داستان کوتاه پیشنهاد می کنم تا بدینوسیله به آن هدف والا نزدیک تر شویم.انسانیت مکان یابی به وسیلۀ پیشرفتۀ روز وبه رکبار بستن گلۀ حیوانات بی پناه بی گناه را نمی پسندد .پاینده و برقرارباشید.

      • مرزن آبادپاسخ به این دیدگاه 1 0
        سه شنبه 5 آذر 1398-12:39

        زیبا بود اما غلط های تایپی داشت که ای کاش در ویراستاری دقت بیشتری به عمل می آمد .با اینهمه تصویر زیبایی از اقلیم شمال را زنده کرد و باوری که به موچب آن صیادان در جایی دست از کشتار حیوانات کشیده آلت قتل را دفن می کردند و پس از آن زندگی عارفانه ای را آغاز می کردند

        • مسعود حیدریپاسخ به این دیدگاه 3 0
          شنبه 2 آذر 1398-17:22

          در شرایطی که همه چیز بوی سیاست گرفته وبوی متعفن چاشنی سیاست از سر و کول همه ی زندگی بالا می رود درود بر آقای مومن توپا ابراهیمی که مارا تا عمق جنگل و افسانه و قصه به گردش برد و آفرین بر مازند نومه که بدینگونه مزاق خوانندگانش را خوش نمود.

          • کیا دلیری از چالوسپاسخ به این دیدگاه 3 0
            شنبه 2 آذر 1398-17:1

            وای که چقدر دلنشین بود.ای کاش واقعیت های زندگی نیز اینچنین صورت تحقق به ئخود می گرفت. مازند نومه دست مریزاد .


            ©2013 APG.ir