تعداد بازدید: 1485

توصیه به دیگران 1

پنجشنبه 29 اسفند 1398-12:53

شهر من کجا بگردمت که پیدا نمی‌شوی؟

ابوالحسن خوشرو کجایی که بخوانی « باد بهارون بیما، گل به گلستون بیما، مژده هادن دوسِتون....» آه خوشرو .... خوشرو.... خوشرو.... هرگز مباد که دگر باره چنین ببینمت.
دیویست  «کرونا» که می تازد، دشت و بیابان را ، گل و گلستان را می خشکاند. آی آرش کجایی؟ کجایی آرش؟ دماوند تو را، تو را می خواهد. کجایی که جان در تیر بنمایی، کار صد هزاران تیغه ی شمشیر بنمایی؟


مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، مومن توپا ابراهیمی: چهارشنبه سوری شده، هوایی که مرطوب است و آسمانی که ابریست. روشنای روز گویی قصد دارد زودتر جا خالی کند. شاید او هم منتظر است کوپه های کاه و کُلِش شعله ور شوند، کودکان و نوجوانان غوغایی بر انگیزند، جست و خیزی بکنند و به هنگام پرش زردی رنج و درد را به شعله های آتش بسپارند و از زبانه های گرمش سرخی برگیرند.

        در خانه ماندن دلت را زده است و از یکجا نشینی به ستوه آمدی، جاذبه ای تورا به کوچه فرا می خواند، عقل و دانش و اندیشه حکم می کند که این هوس ناخوشایند را پس بزنی اما آرام آرام توجیهات ناموجّه غالب می آیند، با خود می گویی: دستکش می پوشم، دهانم را می  بندم و بیرون از خانه به چیزی دست نمیازم، به کسی نزدیک نمی شوم و...، در چنین صورتی می توانی درتوفان غوغایی که گمان می بری درکوچه برپاست

غرق شوی، غوطه ای بخوری و دُری بیابی از دریای آیین چهارشنبه سوری امسال.

از خانه آهسته بیرون می زنی تا صدای اعتراض دیگر اعضا را بر نینگیزی. به کوچه می رسی« پر از خالی است!» اتوموبیلی در حرکت نیست، گاو و گوسفندی نیستند تا به سمت آغل بروند، حتی مرغی هم قد قد نمی کند. آخر اینجا روستا است و در چنین ساعتی کوچه اینگونه باید به نظر برسد و در چهارشنبه سوری ها، در پیشاپیش هر دو سه دروازه کوپه های سه تایی یا هفت تایی کاه و کُلِش که شعله ور باشندو کسانی در پیرامون آن به تماشا ایستاده و هرکس در دوری از پرش بر روی آتش.

        ولی امشب ، اینجا با شب های پیشین فرقی ندارد. دلت می خواست آتش و دودی برپا می بود تا تو نیز از فراز آن عبور کنی، تنت بوی دود و کُلِش بگیرد و بشنوی صدای نوروز خوانی گروه 《کَکی مازندران》 را که به همخوانی بسرایند: «بوی بهارون بیما، گل در گلستون بیما....» نه اما خبری نیست. چشم و گوشت هر دو دمغ هستند زیرا این چیزی نمی بیند و آن صدایی نمی شنود، دستها در جیب شلوارت خشکیده اند، دست از پا دراز تر به حیاط خانه بر می گردی و باز هم سکوت و دیگر هیچ.

      اَشکم غم عشق را پرده می درد و راز نهانم در حجم سرشکی گونه هایم را می شویند. در درونم توفانی برمی خیزد. از دور دست به سواد شهرم می نگرم و بی اختیار در پستوی ذهنم چنین می مویم :

آوخ شهر من! چه غمگینی؟ شهر من! کجا بگردمت که پیدا نمی شوی؟ شهر من چرا نمی شناسمت؟ شهر من زیبا بود، شهر من بینا بود، هوشیار بود، بیدار بود، ظلمت را با شهر من میانه ای نبود، شهر من! از چه رو غمگینی؟ خورشیدت آیا خموش است؟ نه نه .... تو شهر من نیستی! عید است ،چراغت خاموش است وبازارت تخته. سینه ی فراخت زیر پای
 رهگذران، گسترده نیست.

       شهر من! کجا بگردمت که پیدا نمی شوی؟ مدرسه هایت به روی کودکان دیارت هر صبحگاه به قهقهه می خندید و هر شامگاه در انتظار صبحی دگر و قهقهه ای دیگر. غوغای شور انگیز دانشگاه هایت از چه رو خاموش است؟ وای که شاه راه هایت در به روی میهمانان بسته اند! نه نه باور نمی کنم.

گل فروشان از بنفشه و زنبق و نرگس تا همیشک همیشه سبزت را در چهار راه ها به نمایش نیاورده اند. لبخند سبزه را بر انبوه قدح های چیده شده بر آن سوی چهار راه نمی بینم، قرمز ماهیان رقصنده ات امسال دریا را در تنگی بلورین به ارمغان نیاورده اند.

ابوالحسن خوشرو کجایی که بخوانی « باد بهارون بیما، گل به گلستون بیما، مژده هادن دوسِتون....» آه خوشرو .... خوشرو.... خوشرو.... هرگز مباد که دگر باره چنین ببینمت.
دیویست  «کرونا» که می تازد، دشت و بیابان را ، گل و گلستان را می خشکاند. آی آرش کجایی؟ کجایی آرش؟ دماوند تو را، تو را می خواهد. کجایی که جان در تیر بنمایی، کار صد هزاران تیغه ی شمشیر بنمایی؟

کاوه کجایی که ضحاک را اهرمن پلید زنجیر بگسلانید و پلشتی اش پتیاره وار دگر باره رخ نمود. شهر من کجایی که نمی یابمت. شهر من نشانی چنین دارد:  «خورشیدی تابان دارد- با جان  پیوندی پنهان دارد- مهرش جاویدان، با دل پیمان دارد- با دلها پیمان دارد، تا جان دارد...»

شهر من! دگر باره بهشت می خواهمت، بدان گونه که چهارشنبه سوری را در کوچه و برزن چنان بیفروزی که شعله هایش تا آسمان سر بکشد و دودش دیدگان پلشتی ها را تیره و تار کند. زردی ها را در لهیب تندش بسوزاند و سرخی اش را به تن و جان برگیرد.

شهر من! دگرباره شادت می خواهم بدانگونه که هر نوروز به پیشباز مهمانانت می رفتی، بوستان ها و گلستان هایت را برای او به هزار قلم آراسته و پیراسته می کردی، خیابان ها را آب و جارو می کردی، با دُهُل و سورنا به پیشبازش می شتافتی ، کلید طلایی ات را به نخستین مسافر نوروزی هدیه می دادی، هتل ها را چراغانی می کردی و ... و باز هم پرتو مهرت را بر مهمانان بیفکنی که آنان خون گرمت ببینند و بپندارند که همچنان حبیب خدایش می دانی وباور داری که مهمان برکت می آورد و روزی اش را همراه دارد.

       دماوندم را سرکش و سربلند می خواهم تا همانند ضحاک پلشتی قرن «کرونا» را به بند کشد و رستم دستان را می طلبم تا هفت خوانی دگر بگشاید واین دیو پلید  را جگرگاه بدراند.

     چه کسی گفت زمانه دیگر اسطوره نمی زاید؟! پرستاران این فرشتگان سپید پیکر ، پزشکان فداکار ، چه آنان که در رزمگاه دفع شرّآسمانی شدند و چه آنان که دلاورانه میدان را خالی از سوار نگذاشتند استورگانی هستند که افسانه وتاریخ را شرمگین نمودند. آنان که راه برپلشتی بسته در طریق   عشق حلاج وارجان بر سر ایمان گذاشتند و  آرش گونه جان در تیر کرده اند.  بود آیا تندیسی از آنان در ورودی همان آورگاهشان بر افرازیم؟  

می ستایم این اسطورگان را و زلالی اشکم را نثار آنان می کنم و جاودانگی این قهرمانان را در قلوب مردم ایمان دارم . به احترام آنان بر می خیزم و سرودی میهنی می خوانم.[ایران  خورشیدی تابان دارد. باجان پیوندی...* ]

در پایان زدایش زنگار «کرونا» را از ساحت میهنم آرزودارم همراه با حلول سال ۱۳۹۹  

پی نوشت :

                                               چاوش۷، چهارگاه، آهنگ استاد حسین علیزاده ، آواز : استاد محمد رضا شجریان.شعر: طبری


  • حسینی لرگانیپاسخ به این دیدگاه
    شنبه 10 تير 1402-3:29

    قلم نویسنده ی توانمند غرب مازندران استاد مومن توپا ابراهیمی معجزه می کند. این مطلب را که گویا در اوج یکه تازی《 کرونا 》قلمی کردند باشد تا نمایان گر آن روز کاران سیاه باشد.


    ©2013 APG.ir