تعداد بازدید: 3184

توصیه به دیگران 1

سه شنبه 22 آبان 1386-0:0

نیما خان، تولدت مبارک!

محمد عظیمی


 سلام بالابلندِ شعرِ ایران.

امیدوارم در این شب ابری، ستاره ی روجا را به ما نشان بدهی تا به سپیده ی صبح بیداری نزدیک شویم. اکنون به صد و دهمین سال تولدت نزدیک شده ایم و از این جغرافیای بارانی، به یوش و خانه ای که در انتهای زمین است سلام می فرستم.

 امیدوارم روح بلند و کوهستانی تو در کنار همسایگانت، سیروس طاهباز عزیز و مهمان تازه ات، بهجت الزمان به آرامشی ابدی رسیده باشید. اگر احوالی از ما بخواهید، تنها می توان گفت که می گذرد.

 چگونه اش را پاسفت مکن. هنوز مانند گذشته به دنبال ملودی های گمشده ی زندگی ات می گردم و هر روز رنج آورتر از پیش، بر غربتت افزوده می شود. هر چند افتخار می کنم که زاده ی ولایت مایی و من زاده ی ولایت شما، ولی گاه با خود می گویم کاش اهل فارس، اصفهان، تبریز و یا هر کجای دیگر بودی تا تندیس ات را آذین میدانی کنند و تابلوی بزرگراهی را به نام نامی تو بنویسند و هر سال در رثای تو و شعرت و دیگر فعالیت های بزرگ ادبی با همایش های طویل و عریض سخن ساز کنند.

این حرف را نشنیده بگیر. گمنامی بهتر از بدنامی ست. از بر این بی هنر گردنده ی بی نور – هست نیما اسم یک پروانه ی مهجور نیمای عزیز ! نامت بیش از آنکه بر تارک تالاری فرهنگی بنشیند، در کنار نام جگرکی ها و آپاراتی ها و چندین شغل بی ارتباط با کاغذ و قلم جای گرفته است و اگر از جوان و نوجوانی حتی همولایتی از شما سراغی گرفته شود، فکر می کنند نام همان ستاره های کاغذی ست که ذهن و زبان فرزندان ما محاصره کرده است.

 اگر نامی هم از شما در کتاب درسی مدارس و درس دو واحدی ادبیات معاصر آمده است با معرفی ناقص، مختصر و غلطی ست که متولیان امر باید میلیون ها تومان خرج زدودن نام مجعول (علی اسفندیاری) از کتب درسی و غیر درسی نمایند.

نمی دانم که وارثان آثارت ؟؟!! این نام را از کجا آورده و یا کشف کرده اند که خودت هیچ اشاره ای به آن نکرده بودی. تا آنجا که می دانم پیش از دریافت شناسنامه در سوم خرداد ماه سال 1304 هیچگاه نام فامیل خود را اسفندیاری معرفی نکرده بودی و در هیچ جای شناسنامه ات این واژه موجود نیست و حتی نام خانوادگی پدرت ابراهیم خان و مادرت طوبی خانم را یوشیج نوشتی.

 در اولین کتابی هم که با نام (قصه ی رنگ پریده، خون سرد) در حوت 1299 سروده بودی، به نام نیما نوری (یوشی) امضا کرده بودی و چه عمدی وجود داشت تا شما را اسفندیاری بنامند.

 نیما خان یوشیج ! با آنکه زحمات فراوانی را در مورد خوانش و چاپ آثارت توسط دکترمحمد معین و بعدها سیروس طاهباز به انجام رسیده است اما باید اذعان کرد که آثار چاپ شده ات هنوز پر از اشتباهات و غلط های فاحش است و خواننده در قضاوت نسبت به شما، دچار تردید خواهد شد.

بسیاری از آثار و دست نوشته های شما را هنوز نیافته ایم و منتظریم تا مانند سفرنامه ی بارفروش شما، به هر طریق !!! پیدا شود.

خانه ی اجدادی شما هم به هر ترتیب و ناترتیبی که بود، از پسر شما خریداری و به همت متولیان سازمان میراث فرهنگی بازسازی و تعمیر شد. اما با این همه زحمت و قول 15 ساله که به اهالی شعر داده شده بود، هنوز که هنوز است ساخت موزه به انجام نرسیده است. هرچند که پیشتر قرار بر این بود که خانه ی شما، خانه ی شعر ایران باشد، اما ایجاد موزه شخصی شما هم هر سال با برآورد اینکه اگر فلان مبلغ داده شود، آماده خواهد شد، روی دست و دل ما مانده است.

 اجازه دهید تا از دانم و ندانم کاری ها حرفی نزنم که سینه را پردرد کرده است. بخشی از سال با هجوم سرما تعطیل می شود و بخشی دیگر در انتظار بودجه و ناظر و سلیقه درجا می زند. می بخشید که حتی آن سقف چوبی را از آرامگاه شما برداشته اند.

 امروز می توان در باره ی این خانه باز شعرت را زمزمه کرد که: مانده اسم از عمارتِ پدرم / تن بي جانْش، چون مرا پيكر. و امروز هم فرزندان شما می توانند بگویند:

 پانزده سال گذشت / من هنوزم غمِ تو مانده به دل / تازه مي دارم اندوهِ كهن / ياد چون مي كُنَمَت / خيره مي مانَد چشمانم / نگهِ من سوي توست.

 پیر یوش !

ما تاریخ تولدت را روز شعر امروز ایران می دانیم، چرا که تلاشت به نوزایی شعر ایران منجر شد. شما علی رغم سکوت معنی دار و گاه هیاهوی رهگذرانی که در بازارهای نان فروشی، نام هایی را حراج می زنند، بر تارک سپیده ایستاده اید و تشنگان را از رودخانه ی زلال شعر بیداری سیراب می کنید.

 درد دل فراوان است و من نمی خواهم بیش از این آرامش آبی شما را برهم زنم. فکر می کنم که هنوز نتوانسته ایم گرد غربت را از شما و آثارتان دور کنیم، هرچند که با همت برخی از دوستان، نام بلندتان در کنار مشاهیر جهان به ثبت رسیده است. این اعتراف تلخی ست که پس از نزدیک به نیم قرن از خاموشی ات، شناخته نشده ای و ما در این سطحی نگری ید طولایی داریم چرا که هنوز بحث آکادمیک ما در مجامع دانشگاهی بر سر این است که جناب آقای رودکیِ قرن سومی، کور مادرزاد بوده است یا در پیری نابینا شده است و هنوز به پاسخی پایان دهنده به این مناقشه نرسیده ایم.

به نظر شما تاسف آور نیست؟ از این منظر، تازه شما شانس آورده و چیزی بدهکار هستید.

 آقای نیما ! مدتی پیش در همان اتاقی که با سیمین خانم می نشستی و چای می خوردی و شعر می خواندی، نشستیم و در باره ی شما و خاطرات آن دوران با خانم دانشور صحبت کردیم.

 آن موقع هنوز خواهرت بهجت، زنده بود. بهجت برایم مادروار می نشست و در گوشه ی تنهایی کهریزک درد دل می کرد و مرا محرم خاطره های زندگی اش می دانست.

 او تنهاترین مادر امیدوار رهایی بود که نظیرش را پیدا نخواهم کرد. بیش از دو هفته از آخرین دیدار ما نگذشته بود که از این میهمان خانه کوچید و توانستم او را در کنارت به آرامشی که آرزو داشت، سکنی دهم.

همولایتی من ! شما ساز کوک شده ای هستید که هر که به آن دست می برد، با نغمه ای روبرو خواهد شد. شما به همسایه ی خود گفته بودید که: (مثل ساير لوازم زندگي، سه چيز محتاج تغييراند: شعر، نقاشي، موسيقي. زيرا كه ما زنده ايم.)

 و ما در این پاییز برگ ریز باید نقش ملودی شعر را در زندگی خود بشناسیم و بخش مهمی از این شناخت از کوچه پس کوچه ی یوش می گذرد. این نامه بهانه ای بود تا با شما اندکی درد دل کرده باشم. صد و ده سالگی تولد شما مبارک باد و تا دیداری دیگر بدرود

 آبان 1386(hotongo|@yahoo.com)


  • سمیرا فتحیپاسخ به این دیدگاه 0 0
    چهارشنبه 16 مرداد 1387-0:0

    سلام متن بسیار زیبایی بود می خواستم اگر امکانش هست چند تا عکس وکمی اطلاعات در مورد خونه ی نیما داشته باشم.ممنون

    • فاطمه ار دشيريپاسخ به این دیدگاه 0 0
      دوشنبه 26 آذر 1386-0:0

      N/A


      ©2013 APG.ir