عبدالعلی شکارچیان، آخرین خنیاگر گُدار
بعد سربازی میرفتم میراشکاری و کارگری و دوتار زنی. با ارزمون می رفتیم عروسی، من دوتار میزدم و او میخواند. یک پولی هم میدادند....

مازندنومه، محمدرضا پسندیده، پژوهشگر موسیقی شرق مازندران: در گزیدن عنوان این وجیزه اندکی تردید داشتم. ولی چون نیک نظر کردم، دیدم این عنوان چندان بی راه نیست. زیرا اگر نظام را سرسلسلۀ دو سدۀ اخیر موسیقی گداری بدانیم، عبدالعلی آخرین و برجسته ترین فرد این خاندان است که در دامان هنر عمویش نظام پرورده شده و گام به گام با او پیش رفته و از محضر او آموخته است.
او واپسین گواه زندۀ لغزیدن پنجۀ نظام بر صفحۀ خوش طنین دوتارش بوده و شنوندۀ شیفتۀ صدای گرم و شرمگنانۀ او. پس بر تردیدم چیره شدم واین را نوشتم. با این دلیل ها که می تواند نشان تمایزعبدالعلی از همتایانش باشد:
- پایبندی به سبک نظام شکارچیان در اجرا و شیوه نوازندگی دوتار
- اجرای دقیق و صحیح هرایی و چله های آن در موسیقی شرق مازندران.
- وفاداری به دستان بندی دوتار گداری که از ویژگی های این گونه موسیقی است.
- فخامت در اجرای چله های هرایی و پرهیز از اضافه کاری در پنجه نوازی.
- عدم تداخل فرم و محتوای دوتارهای نواحی در دوتار نوازی ایشان
- خلاقیت در نوازندگی دوتار با حفظ چارچوب موسیقی گداری.
- ایجاد سبکی شخصی شده در اجرای دوتار به عنوان شاخص و مدل هنری درخور اعتنا.
- پایبندی به اخلاق و سرشتی هنرمندانه که در موسیقی ایشان تجلی یافته است.
- راهنمایی و هدایت هنرجویان علاقمند به آموزش و پژوهش دوتار گداری به عنوان آخرین راوی موسیقی شرق مازندران.
عبدالعلی شکارچیان
عبدالعلی آدم آرام و آبروخواهی است. مردم طَبَقده گُهَرباران ساری سال هاست که او را می شناسند و برایش حرمتی ویژه قائل اند. هنوز هیچ کس صدای بلند و داد و بیداد او را نشنیده است.
مرد گوشه ای نشسته و گرم نواختن و زمزمه ای با خود است. همسرش خدیجه، یگانه دخترِ عمویش نظام، همچون او چهره ای آرام و مهربان دارد و در سیمای ساده اش خطوط کلی صورت پدرش نظام دیده می شود؛ سر به زیر و شرمگین.
خدیجه هنگام پاسخ دادن به پرسش ها به زمین نگاه می کند و حرف می زند و هر جا که حرف در گلویش می¬چسبد، چشم به عبدالعلی می¬دوزد و او پاسخ را جمع و جور می کند. چهارشنبه ۱۲ باران ریز آبان ۱۴۰۴ فرصتی دست داد تا در این سرما میهمان خانوادۀ گرم عبدالعلی باشیم.

عبدالعلی شکارچیان و همسرش خدیجه، دختر نظام شکارچیان
در که زدیم و یاالله گفتیم، عبدالعلی " بَفِرمی، بَفِرمی" گویان بر ایوان کوچک خانه¬اش پیدا شد. دستی داد و صورتمان را بوسید و به داخل خانه برد. اتاقی کوچک بود با آشپزخانه ای کوچک تر و پنجره بی شیشه¬اش. بخاری گازی کوچکی هم می سوخت. اما تو حس می کردی که این اتاق، پیش از آن که با این بخاری گرم باشد، از پرتو مهر اهل خانه گرم است. چای داغ دیشلمه ای را که آوردند نوشیدیم و حرف هامان آغاز شد.
● گفتم: اول کمی از خانواده ات بگو، از پدرت، عمویت نظام و پدربزرگت نظر ...
(سرفه ای کرد، استکان چای اش را زمین گذاشت و گفت): من عبدالعلی پسر گُل علی برادر نظام هستم. تاریخ تولدم در شناسنامه 10فروردین 1343 است. اما این تاریخ درست نیست. چون روزی که پدرم مرا برای گرفتن شناسنامه برد خوب یادم است! اسم پدربزرگ مان نظر بود. نظر اندام درشت بود و چشم¬های گیرایی داشت با یک سبیل کلفت مردانه، هیبت اش آدم را می گرفت، ولی این فقط ظاهرش بود. برخلاف این ظاهر، روح لطیف و مهربانی داشت. با آن پنجه های کت و کلفت اش دوتار می ساخت و می نواخت و می خواند. من خیلی بچه بودم که او را دیدم. پسرعمویم اَرزِمون کمی شبیه او بود از جهت قد و قواره، ولی نظر از او هیکل مند تر و قوی تر بود. میر اشکاری و کارگری هم می کرد. ولی ارزمون فقط می خواند و می زد!
● می پرسم: خودت چطور به موسیقی رو آوردی؟
من بچه بودم. شش هفت سالم بود که پدرم مرا برد پیش برادرش نظام و گفت به من دوتار یاد بدهد.
● شما چند فرزند بودید؟ سه برادر بودیم، جان علی، عینعلی و من با چهار خواهر، که یکی مُرد و سه تا هستند یکی در زاغمرز، یکی درکولا و یکی هم در تهران. دختر کوچکم با پسر همین خواهرم ثریا ازدواج کرد و در تهران زندگی می کند.
● چرا پدرت تو را برد پیش نظام و برادر دیگرت را نبرد؟
چه می دانم؟ شاید چیزی در من دیده بود! الان فکر می کنم خودم هم دوست داشتم...
● خب، حالا از نظام بگو، از شکل و شمایلش، اخلاق اش، طرز آموزش اش به تو(به خدیجه همسرش، دختر نظام هم نگاه می کنم).
خدیجه با لبخند به دیوار روبرویش نگاه می کند و زمزمه می کند: پدر و مادرم خیلی مهربان بودند. پدرم من و برادرم مهدی/بهرام را خیلی دوست داشت. هیچ وقت سرمان داد نمی زد. می رفت بیرون مجلسِ جشن، ساز می زد و به او پول و وسیله و بار می دادند. می آورد خانه و تقسیم می کرد.(عبدالعلی می گوید): به ما هم گوشت و وسیله می داد!
● می گویم: از دوتار یاد گرفتن خودت پیش عمو نظام ات بگو.
(می خندد): من بچه بودم، بازیگوشی می کردم و این ور و آن ور می رفتم. نظام تَشَرم می زد و تنبیه می کرد. ولی زن عمویم به او می گفت: به بچه یاد بده، دعوایش نکن! بعضی وقت ها هم می گفت: این همه برای مردم ساز می زنی، برای ما هم بزن. مگر ما از مردم کم تریم؟! عمو هم با لبخند ساز میزد و میخواند. آن قدر میزد و میخواند که زن عمویم می گفت: بس است!( از یاد آوری این خاطره او و خدیجه باهم میخندند).
می پرسم: کی ازدواج کردید و چند بچه دارید؟
(کمی نگاهم میکند و میگوید): پیش از سربازی عقد کردیم و خدیجه به خانۀ ما در طبقده آمد. وقتی از سربازی برگشتم زن عمویم تنها در خانه نشسته بود. پرسیدم عمو کو؟ گریه کرد و گفت: عمویت مرد! من هم گریه کردم. (یکباره اشک می ریزد و ساکت، انگار به جایی دور دست نگاه می کند).

عبدالعلی شکارچیان و همسرش خدیجه، دختر نظام شکارچیان
عمویم خیلی مهربان و آرام بود. همه دوست اش داشتند. یک بار در نوذر آباد عروسی بود و من هم رفتم. نظام تا مرا دید، اشاره کرد بروم پیش اش، بعد دوتار را داد دست ام و من زدم. عمو تشویق ام کرد و مردم کف زدند و به من پول دادند. خیلی خوشحال شدم. یک دفعه هم من داشتم برای خودم ساز میزدم که عمو نظام سرزده آمد خانۀ مان، همین طور گوش کرد و گفت آفرین، خوب دوتار میزنی. بعد از آن هر جا میرفت میگفت بعد از من عبدالعلی است!
● نظام هیچ وقت با دوتار تو خواند؟(نگاه ام می کند): نه، نظام خودش میزد و خودش میخواند، تازه آن وقت من نوجوان بودم. تا هفده هژده سالگی داشتم شاگردی اش را می کردم.
● نگفتی چند بچه داری؟ داشتم می گفتم، حرف عمو شد یادم رفت. دو پسر دارم، باب الله که ویلن میزند پیش خودش، جاسم که او را دیدی، دوتار می زند و خیلی علاقه دارد، همیشه به ساز زدنم نگاه می¬کند و می¬پرسد.
می گویم: آفرین، تشویق اش کن که چله های گداری را خوب یاد بگیرد و کوچه بازاری و مجلس پسند نزند، خب بگو بعدش چه کردی؟
__ کار می کردم و ساز میزدم.
● چه کار میکردی؟
__ میر اشکاری و غله بونی و کارگری زیر دست بنا و سرِ زمین مردم و میوه چینی. دوتار هم میزدم. تا رفتم سربازی. آنجا هم عشق دوتار رهایم نمیکرد. توی یک قوطی خالی حلبی چایی، یک دسته چوبی گذاشتم و با سیم تلفن و نخ پرده بندی اش کردم. یک گروه پنج نفره بودیم توی سنگر، گاهی یک گوشه می نشستیم و من با همان دوتار حلبی ساز می زدم ومی خواندم و صفا میکردیم.
در همان دوران جنگ. یک بار داشتم ساز میزدم که یکدفعه رفقایم خشکشان زد. دیدیم ای دل غافل، سر گروهبان بالای سرمان ایستاده و دارد نگاهمان میکند. ترسیدم و گفتم ای داد و بیداد، بدبخت شدیم! الان ما را می فرستند یک جای بدتر. اما سرگروهبان فقط پرسید اینو از کجا آوردی؟ گفتم همین جا، خودم ساختم! هیچی، خبر در تیپ ذوالفقار پیچید. در جبهۀ عین خوش یک روز آشپزخانه بودیم که یکدفعه همه خبردار ایستادند. نگاه کردم دیدم فرمانده گردان آمده، گفت: اون سیا بیاد بیرون! همه نگاهم میکردند. نخ ام پاره شد! گفت تارت رو وردار بیار! من ماندم و ترسیدم. ولی با لرزه ساز را آوردم. گفت بزن! کمی زدم، گفت بخون، کمی هم خواندم. خندید و گفت: خوب زدی، پنج روز مرخصی تشویقی داری. ما هر چهل و پنج روز، پانزده روز مرخصی داشتیم که این دفعه شد بیست روز! خیلی خوب بود!
● بعد سربازی چه کار می کردی؟ ( سری می تکاند و میگوید): میراشکاری و کارگری و دوتار زنی. با ارزمون می رفتیم عروسی، من دوتار میزدم و او میخواند. یک پولی هم میدادند. ولی بعدا او وصل شد به گروه حجت در نکا و همراهی مان کم تر شد. دوتار همه نوارهایی که از ارزمون در استریو زنبورک قائم شهر و استریو ابی ساری ضبط شده را من زدم.
یادت هست که در چند تا از کارهای ارزمون دوتار زدی؟
گفت : در آلبوم استریو زنبورک که درویش عظیمی نوازندۀ ویلُن و شعبان شکارچیان نوازندۀ ضرب بود، من این آهنگ¬ها را با دوتار زدم:
عاشق لیلی، بمیرم، بانوغریبم، فاطمه غریبم،(از چله های هرایی) خدا غریبم، حلیمه بالا ملی، ماه نسا، نخوامبه نسا ره، ام لیلا.
و در آلبوم استریواِبی این آهنگ¬ها را با دوتار اجرا کردم و پسرعمویم ارزمون خواند.
معصومه بالا َملی، منور، ملا زینب، طبیب ، شیرین جان، دردت بمیرم، (چله هرایی) در خدمت جانانه (چله هرایی) لاره ، وچند آهنگ دیگرمثل گل نسا ، یار جان ، مه یار غریبه و همدم جان بودند.
(نگاهش می کنم و میپرسم): خرج زن و بچه را چه می کردی؟
(مکثی میکند و میگوید): به هر حال این ساز همیشه با ما بود و هست. بعد سربازی با موتور تصادف کردم و استخوان ساق پایم شکست و مدتی خانه نشین شدم. آن روزها هم دوتار رفیق ام بود و دردم را کم می کرد. کمی که بهتر شدم، باز رفتم میر اشکاری، ۹ سال میرشکار و غله بون هَلوم سَر بودم نزدیک ماکران، دو سه سالی هم فرح آباد همین کار را می کردم.

جاسم، پسر کوچک تر عبدالعلی ادامه دهنده راه پدر است.
بعدش کارهای روزمزدی بود پیش بنا و لم و لوار تاشی باغ و زمین های مردم! (از همسرش خدیجه می پرسم): تو هم سر کار میروی؟ میگوید: نه، من همیشه سر درد دارم. پدرم ومادرم تا بودند به آن ها سر میزدم و دل ام روشن می شد، ولی وقتی از دنیا رفتند و برادرم بهرام هم رفت، دیگر جایی نیست که بروم دل باز کنم. غم زندگی و بچه ها هم هست...(
عبدالعلی سری به تایید و تاثر میتکاند، نگاهش میکنم ومیپرسم) :دیگر چه کسانی از خواننده ها و نوازنده های قوم تان را دیدی؟ مثلا قَدَر اُتولی یا کتولی را دیدی؟(میخندد): ما بچه بودیم و در چماز تپه، عروسی پسر حاجی رئیسیان بود. سرتاسر حیاط حصیر گذاشته بودند، قدر آهنگ های شاد میزد و مردم همه میرقصیدند. مرا که دید شناخت و اشاره کرد پسر جان، بیا اینجا! ما به او می گفتیم عمه شی(شوهرعمه). رفتم پیش اش، یک بشقاب کباب گوشت گوسفند گذاشت جلویم و گفت بخور! میوه هم داد. خیلی خوردم. اجازه خواستم بروم. گفت برو بازی کن، برگرد بیا همین جا ناهار بخور! ولی من آن قدر خورده بودم که دیگر شام هم به زور میتوانستم بخورم!(باز هم میخندد) پسرش اصغر کتولی صدای خوشی داشت، از سر میخواند. توی گلویش انگار زنگوله گذاشته بودند!

اصغر کتولی (از صفحهٔ اینستاگرام دوستداران استاد قدر کتولی)
درویش عظیمی هم خوب ویلن میزد. ممزمان پدر ارزمون میخواند، مرتضا بود پسرعموی پدرم که بچۀ کرم، برادر نظر بود و رمضان شوهر عمه ام هم دوتار می¬زد، پدر همین ملیحه و شوکت که زن عشقعلی و ارزمون اند. این دوتا پسر عمو و باجناق بودند. عشقعلی هم خیلی صدای خوشی داشت و آدم صاف و درستی بود. من هیچ وقت دروغ از دهن اش نشنیدم. از بچه های جدید ما هم، زمان پسر ارزمون خوب میزند و میخواند. در سریال پایتخت هم خواند و چندبار به تلویزیون آمد.
● می گویم دیگر چیزی یاد تو و خدیجه خاله نمی آید از نظام و نظر و بقیه... راستی نظر چه شد آخرش؟ (غمگین می شود و زمزمه میکند): هیچ، ما بچه بودیم. ولی یادم میآید که مریض شد و گفت مرا ببرید پیش دخترم در فِک ِچال بندپی بابل. با اسب اورا تا جایی بردند و بعد ماشین گرفتند و هر زار وبلایی بود رساندندش پیش عمه مان و همانجا مرد و خاکش کردند. عمه ام بی قراری میکرد که من کسی ندارم بگذارید او همینجا خاک شود و من شب جمعه بروم برایش فاتحه خوانی کنم.
● الان کس و کار شما آن جا هستند؟ بله، نوه های عمه ام هستند، پسرعمه زاده های ما در فک چال با فامیلی مسیح نژاد. آن ها هم ساز می زنند برای خودشان! همین، دیگر چیزی نماند بگویم، هرچه داشتیم خالی شد!

محمد رضا پسندیده، نویسنده
خداحافظی میکنم و میآیم. باران تندتر میبارد. فکر میکنم چه حکایت های بسیار که زیر این باران های بی امان مازندران محو و ناپدید شده اند! همین عبدالعلی هم با همه شور و عشق اش، اگر همین مختصر تکاپو ها نبود به صفحه های خاکستری و مرطوب تاریخ این سرزمین میپیوست و گم می شد.

فرماندار میاندورود:
در حکایت خاکسپاری رضا یحیایی؛ نقاش و مجسمه ساز جهانی ایران
تبیین جامعه شناختی قتل پدر درساری
در ساری برگزار شد: