افشین شاهرودی و زیبایی معصومانۀ شعرهایش
شعر شاه هنرهاست اگر میدان اش فراخ و گسترده شود. در همین پهنه است که افشین هم دست به تجربیاتی می زند. با عکس هایش شعر می گیرد و با شعرهایش عکس و می کوشد که این دو را با نقاشی و طرح واره هایی بیامیزد و از دهان شعر حرف بزند.

مازندنومه، بیژن هنریکار: این روزها، در همین پاییز ۱۴۰۴، کتابِ داستانشعری از افشین چاپ شد به نام "پاسخ پرنده ای بود که پرید". با آن که دور وبرم را انبوهی از کتابهای نخوانده گرفته بود، نشستم و آن را یک نفس خواندم.
گویا ۲۵ همین دیماه، رونمایی کتاب " پاسخ پرنده ای بود که پرید" افشین شاهرودی در گالری دیدی ایزد شهر است. چه خوب که به دیدار او و کتاب داستانشعرش برویم.
پیشتر می دانستم که او عکاس نامداری است و جستهوگریخته از شاعریاش شنیده و خوانده بودم، تا آن که روزی علی دهباشی زنگ زد و گفت: «میخواهیم شبی برای افشین شاهرودی بگیریم. او بیمار است و نمی تواند به این شب بیاید. خوب است که پیامی تصویری از او که این روزها در چمستان نور است، بگیریم و پخش کنیم. برای همین به تو زنگ زدم.»
تلفن شاهرودی را داد و این آغاز آشنایی نزدیکترم با او بود. وقتی زنگ زدم، صدای مهرباری شنیدم که دلم خواست او را ببینم. انگار در آن تلفن خونی جاری بود. قرار گذاشتیم که دوستان تماس بگیرند و آن پیام تصویری ثبت و ضبط شود.
با پروانهشعبانی از بچههای خوب شهر کتاب زیبای رویان حرف زدم و او این کار را پذیرفت و همراه همکار گرامیاش -عارف قزوینی- آن را به سرعت و دقت انجام داد.
از این جا به بعد افشین شد از دوستان نیک تلفنیام که هر بار به سادگی، حرف تازه ای از او میشنیدم. چندی پس از آن، وقتی به چمستان مازندران آمد، با نیوشا به دیدارش رفتیم. دیداری که شبیه شعر بود. خانه و حیاط زیبایش را زیر باران دیدیم، با درخت های زردآلوی از دامغان آورده اش و آلوچۀ سبزی که با باران شسته می شد و ما از آن می خوردیم.
کارگاه کوچک مجسمه سازی آهنیاش هم گوشۀ حیاط بود. اما از این ها زیباتر خود افشین و همسرش مرضیه خورسند بودند که به تابانی همان روز و همان باران نرم و درختهای باران خورده اش در یادمان مانده اند.
عجب روز با صفایی بود آن روز با عکس ها و مجسمک های آهنی روی دیوار اتاق و آن تراس دلباز و سخاوتمند بالاخانه که انگار با مهربانی بغل ات می کرد و خوشامد می گفت!
● ناهار مهربانانۀ مرضیه و کتاب های افشين
از نعمتهای خوب آن روز، ناهار گرم شان بود در هوای بارانی و حرفهایی که زدیم و کتاب های عکس و شعر و دو سه شماره مجلۀ عکاسی خلاق که افشین داد و کتابگیرمان کرد.
کتابگیر هم واژه ای دست ساز است به سبک عمران صلاحی، مثل نمک گیر! مجموعه عکس هپروط! بود و دو کتاب شعر دیداری اش: عشق و جنگ، و افشینهای شاهرودی.
به خانه که رسیدیم کتابها و مجلهها را ورق زدم. زلالی و معصومیت شعرها به دلم نشست. خواستم چیزی بنویسم اما فراوانی مشغلههایی، که چون نخ کاموا به دور گربه ای، مرا گرفته نگذاشت. تا که این کتاب تازۀ یک نفس خواندهاش را دیدم و به خودم گفتم "هِی چرا نشسته ای؟ بجنب و حرف دل ات را بنویس!"
نشستم و نوشتم از افشین ها و دیدارم با شعرهایش.
راستش سالهای سال است که فکر میکنم نیما یک بند را از پای شعر باز کرد ولی هنوز بندهای دیگری هم به دست و پای شعر هست. فروغ و شاملو هم کمی پیشتر آمدند، به ویژه فروغ، شاملو در شکل شعر دست برد بیشتر، اما فروغ با همین واژه های سادهٔ دم دستی به دل اش رفت: اگر به خانۀ من آمدی _ برای من ای مهربان چراغ بیاور _ و یک دریچه که از آن__ به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم...
شاملو میگفت: فریاد های عاصی آذرخش _ در بطن بی قرار ابر... با این همه هِی به نظرم میآمد که این آینهداری کم است و می تواند زنده تر و جاندارتر باشد. اخوان شعر را پرتو شعور نبوت می داند که در لحظه هایی خاص متجلی می شود. حالا هم که دورۀ پیامبران گذشته و دورۀ شاعران است. اما وسط این خرابی ها و جنگ و خون ریزی که به حرف شاعران گوش می کند؟!
● شعر زیبایی رنگ های چهار فصل جهان است
یک وقتی شعر "تو را من چشم در راهم" نیما را می خواندم و آن دو سه سطر" در آن نوبت که بندد دست نیلوفر، به پای سرو کوهی دام _ در آن دم ها که بر جا دره ها، چون مردهماران خفتگانند..." می خواندم و غرق می شدم در فضایش. اما شبی از شب ها، در جنگل پلنگ درۀ شیرگاه مانده بودم و شکوه شگفت شب از زیر پوست و زبانم به جانام می رفت. مات صدای پرندههای شب خوان، آواز رود، هوهوی باد و زوزۀ شغالان و غرش گاه گاهی جانورانی بودم که از سیاهیهای جنگل می آمد، این همه، در خونم راه می رفتند و شب را ژرف تر میکردند. خودم شده بودم پاره ای از شب و به آسمان چسبیده بودم. دست راستم به ستاره ای می خورد و پایم غبار رنگین مریخ را بر می انگیخت. خواببیدار بودم! آن گاه دیدم " در آن نوبت که بندد دست نیلوفر..." تصویرکی سیاه و سفید از این همه است و یک از هزار.
این حرف چیزی از مهر قلبی ام به نیما کم نمی کند، او همچنان دست زیر چانه در من نشسته و پیشاهنگ رهگشایی است در روزگار خودش. اما این راه بی انتهایی است و تا بشر بر زمین است، از آن می گذرد. چون شعر، زمختیها و دشواری های جهان را نرم می کند و اجازه میدهد که نفس ات به قول سعدی در رفتن و آمدن اش، "مفرح ذات و مُمدً حیات" باشد.
واژه ها اندکاند و لحظهها و دمها بسیار! چه می شود گفت از لحظۀ بهمنی و اسفندی درخت و ریشههایش در خاک وقتی که دارد خمیازه می کشد و بیدار می شود و آب _ خوراک از آوندهایش بالا می رود و جوانه ها زاییده می شوند؟! یا گل سرخی که در خواب غنچۀ ناشکفتهای عزم آمدن دارد، با عطر و رنگ شگفتی آور تَرَش؟ یا دستی که بر سه تاری، گیتاری، کمانچه و آکوردئونی می لغزد و صدایی از میان خون روندۀ مویرگ هایش بر میآورد؟ این را کدام واژه ها می توانند آینهداری کنند؟
شعر و هنر خواهران همزاد جادویند، بشر غارنشینی که پدرِ پدرِ پدرم بود، چه نقش می کرد بر دیوارهای سنگی لانه اش و چرا؟ چه می گذشت در تن و جان اش آن دم؟ چه راه می رفت در خون مغزش؟ چه می خواست بگوید؟!
● هنر و جادو ریشه در یک آبشخور دارند
بشر غارنشین چه سلاحی داشت برای آن همه خطرهای هولناک راهاش؟ شاخ و چنگال و زور و زهر که نداشت تا با ببر و شیر و گرگ و مار بجنگد و خوراک بیابد، ناچار در غار مینشست و نقش دشمنان اش را بر دیوار میکشید و با پیکان های سنگی دوخته بر تنشان، بیجانشان می کرد و رواناش را ورز می داد.
شاید نخستین صداهایی که چون اوراد از حنجره اش بیرون آمد، نطفههای واژه هایی بودند که بعد ها با آن حرف زد. هم چنان که نقش های دیوار غارش آغاز خط و نوشتار بودند. آن اوراد موزون که از حنجره اش بیرون می زد و می خواست دلیرش کند پیش گرگ و ببر، مادران چیزی بود که بعدترها شد شعر، شعر و هنر می خواهند آدمی را نیرومند کنند در برابر تلخی ها و پلشتیها و نشدن های جهان، و هم چنان همان نقش را دارند که برای پدران و مادران غارنشین بشر داشتند. یعنی افزودن تاب و توان در برابر تلخیهای تاریکی و دشواریهای جان فرسای هر روزگار.
فربگی مغز بشر هم از همین راه آمد. بشر هستی اش را مدیون هنر و ادبیات است. ریاضیات و نجوم و فیزیک و شیمی و همۀ علوم دیگر، از طریق ادبیات و هنر وارد زندگی بشر شدند و به این جایش رساندند که دیگر خدا را بنده نیست و خودش را سرترین سرها می داند. اما همین سر چه ناتوان است در برابر یک سونامی اقیانوس، یک زمین لرزۀ تند که زمین را از میان بشکافد و چرا راه دور برویم، ساده تر؛ همین فرونشست ها...

● شعر و هنر مددکار آدمی در تاریکی های جهان است
آدمی با همه سلاح ها که دارد هنوز هم تنهاست و می ترسد. این همه بمب و موشک درست کردناش از ترس است و آز. و تنها چیزی که می تواند یاری اش کند، باز هم جادوی شعر و هنر است. امروز هم کار هنر جادوست. این جادو که آدم را به آدمیت بخواند، بگوید که از کشتار و جنگ و خونریزی بیرحمانه دستبردارد. نه فقط به آدم ها، به مار و گرگ و کفتار و خرس هم احترام بگذارد و حقوقشان را رعایت کند.
دنیا دارد زیر پوتین وحشیگری جانورهای آدم نما میپاشد. زمین می رود پی کار خودش اگر همین طور بی رحمانه بتازند. به ما که نه، به خودشان رحم کنند. بگذارند گل ها برویند، پرنده ها آواز بخوانند و بچه ها بازی کنند. چه می خواهند از جان جهان اینها؟!
بگذارند شاعران شعر بگویند از گلریز فیروزه رنگی که بر صخره ای گمنام در گوشهای از جهان روییده است و دنیا را زیباتر کرده است.
بگذارند جهان جای زندگی باشد نه مرگ. اگر حق با مرگ بود که این ها هم به دنیا نمیآمدند.
شعر زیباییِ رنگ های چهار فصل جهان است، بگذارید آفتاب شعر و موسیقی بر جهان بتابد
آی آدم هایی که بر خوان نعمت جهان نشسته اید و همه جا را ویران می کنید. از دست شما نه ماهیان در دریاها آسوده اند نه آهوان در صحراها نه حتا پنگوئن های قطب جنوب... ول کنید این زمین بیچاره را!

● برویم سراغ شعر
داشتیم از شعر میگفتیم که رسیدیم به هنر و جادو و جهانخوارانی که زمین را از ریل عادیِاش خارج کرده اند و نمی گذارند که جهان جای خوبی برای زیستن باشد.
گفتم که شعر کم می آورد؛ یک جاهایی کم می آورد در بیان حس و تصویر. چه بسا چیزها در جهان است که می خواهی بگویی و نمی توانی، نمی شود. علف سبز شبنم زده، کاه زردِ مُرده می شود. موسیقی هم حتا - خلاف نظر بتهوون - نمی تواند همۀ شعر را نمایان کند. سینما یا چیزی شبیه آن با موسیقی و هنرهای دیگر؟ شاید، نمی دانم.
شعر شاه هنرهاست اگر میدان اش فراخ و گسترده شود. در همین پهنه است که افشین هم دست به تجربیاتی می زند. با عکس هایش شعر می گیرد و با شعرهایش عکس و می کوشد که این دو را با نقاشی و طرح واره هایی بیامیزد و از دهان شعر حرف بزند.
او شاعر صلح و آرامش و زندگی و چون هر انسانی بیزار از جنگ و پیامدهای آن است. و با چشم دل، از میان خون و عصب اش به آن ها نگاه می کند. او در داستانشعر "من به طور خلاصه" خودش را این طور معرفی می کند:
" من خودم را در همین چند عکس ساده خلاصه کرده ام؛ همین چند عکس ساده که از خودم گرفته ام، قاب کرده ام، زده ام به این دیوار سفید
در اولین عکس، گلدان شمعدانی قرمزی هستم لب یک ایوان. فصل ها را دیده ام؛ بهاری نیستم، پاییز ها جوانه می زنم
در عکس بعدی تپه ای شنی ام میان کویر. بادها مرا به این جا آورده اند
در عکس دیگر پرستویی هستم که بال هایم را از دست داده ام؛ می خواهم به لانه ام برگردم
در عکس وسطی دریایی بی ساحلم. آب ها به چشمم فشار می آورند
در عکس کناری چاه نفت شده ام میان سفرۀ دریا. هستم ولی نیستم
آخرین عکس هم منم با سر گوزن. دست به سینه ایستاده، به کجا نگاه می کنم؟
از دور می بینم:
گوزن ها آتش گرفته، از سینما ها فرار می کنند."

این نخستین داستانشعر کتاب "پاسخ پرنده ای بود که پرید" است. در صفحۀ 17 همین کتاب آمده است:" ماری سیاه از وسط خاکی سرخ می گذشت. دُم مار روی برفهای کلیمانجارو، سرش توی اقیانوس بود
محمد زیر سایۀ نخلی، کنار نیل نشسته بود؛ یک عراقی در به در که زمان جنگها برای این که به جبهه نرود، از بغداد فرار کرده و به قاهره آمده بود. چشمش که به من افتاد گفت: بیا نشانت دهم. و در حالی که با خستگی زمین را می چرخاند، خرابههای جنگ را نشانم داد. پیشانیاش به اندازه ی یک گلوله سوراخ بود
با پیشانی های سوراخ زمین را چرخیدیم
چرخیدیم
چرخیدیم
هر کجای زمین دست گذاشتیم درد می کرد
در گردش دردناک زمین
در خاورمیانه نشستیم
گریستیم.
او در صفحه ۶۱ همین کتاب زیر عنوان "پیامبر آب ها" می نویسد:
خواب دیدم روی دریایی بنفش شناورم
تکه چوبی به من چسبیده بود. طنابی به سویم می آمد. آمد، به گردنم افتاد، چوب رهایم کرد
پیامبری آن بالا نشسته بود
فردا
از اقیانوسی بی رنگ بیرون آمدم
بی چوب و بی طناب
یک دستم خورشید و دست دیگرم ماه بود
در برابرم
هر چه می دیدم راه بود
در صفحه ۳۳ مجموعه شعرهای دیداری "عشق و جنگ" که همراه لوح فشرده ای با صدای شاعر است، می نویسد:
من دوستی داشتم
که در سپیده ای بارانی
تیرباران شد
من دوستی داشتم که تو را دوست ت ت ت ت دارم
کاش تو این گیسوی بارانی را نداشتی
البته او در آن لوح صوتی با شکل واژه ها بازی کرده در کنار طرح هایی که خود کشیده و خالق گرجی آن را کارگردانی و انیمیشن کرده است. موسیقی این اثر همراه میکس و مسترینگ و نوای فلوت ونی، کار برادر افشین، کوشیار و ویلننوازی اش مال همسرکوشیار، ناتالی است.

کوشش افشین، نزدیکی و لمس پوست وخون شعر است در ادامه راهی که نیما آن را پدید آورد و عمویش اسماعیل شاهرودی "آینده" ( دامغان ۱۳۰۶_ تهران ۱۳۶۰)، از رهنوردان آن بود و نیمایوشیج در ۲۰ دی ماه ۱۳۲۹ تجریش، بر نخستین مجموعه شعرش، مقدمه ای مفصل نگاشت.
این عمو افزون بر شاعری، در دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران نقاشی و در دانشکدههای دیگر تآتر و روزنامهنگاری خواند. در لغت نامه دهخدا کار کرد و لغات هنری فرهنگ معین را در آورد. چندی آموزگار"ادبیات معاصر ایران" در دانشگاه علیگر هند بود. کارشناسی فرهنگی کمسیون ملی یونسکو در ایران را داشت و در دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران " رابطه ادبیات و هنر های تصویری" را درس می داد.

در مجموعه شعرهای دیداری " افشین های شاهرودی" نیز همین رَج ادامه دارد. او در صفحۀ ۳۳ کتاب، کنار طرح خود کشیده اش می گوید:
دیروز
ساعت ۵
قلب مادرم از کار افتاد.
مرضیه،
بوسه ای از باغچه چید
و روی قلب من گذاشت
ساعت
به کار افتاد
در پشت جلد همین کتاب از قول ناشر آمده: شاهرودی را می توان شاعری سوررئالیست نامید که از رویاهایش عکس می گیرد. رویاهایی که در قالب تداعی های آزاد، به شعری ساده که شدیدا به جنبههای بصری متکی است، تبدیل می شوند."
اما سوررئالیسم شاهرودی پیچیده و مغلق نیست. کمی که در آن راه بروی، حس میکنی که به آن نزدیک شده ای و می فهمی. افشین شاعر است و با همسر عکاس اش مرضیه خورسند _ که در شعرهایش به او، مثل همین شعر آخری که آوردم، فراوان اشاره می کند _ زندگی زیبای شاعرانه ای دارند. چندان که آدم گاه فکر میکند این شعرها را باهم سروده اند و اگر مرضیه نبود، این شعرها سروده یا دست کم این گونه آفریده نمی شد.
برای افشین و مرضیه، بهترین آرزوها را دارم. زیرا جهان با بودن آنها زیباتر و پذیرفتنی تر میشود.
فرماندار میاندورود:
در حکایت خاکسپاری رضا یحیایی؛ نقاش و مجسمه ساز جهانی ایران
تبیین جامعه شناختی قتل پدر درساری