تعداد بازدید: 2740

توصیه به دیگران 1

جمعه 8 خرداد 1388-0:0

موسوی عزیز،چرا زمستان این همه طولانی شد؟

 جناب ميرحسين موسوی؛بگذار خاطرۀ بر جای مانده دلم را با تو بازگویم،چون می دانم از جنس پدرم هستی... (يادداشتي از:مهندس حسین محمدی)


 از فراخنای کویر می گویم که در بستر زمان شاهد بادهای سوزناک کویری است.

بی آبی ، لبان ترک خوردۀ کویر را به نمایش گذاشته بود. جای پای کویریان ماه ها بل سال ها برجای مانده است .

 بادهای کویری از دل افق ، آنچنان بر صورت عریانمان می نواخت که آثارش همچنان صفحه ای است خونین . نوازش شبانۀ مادرم با خاطرۀ تنهایی های پدرم ، لالایی رؤیایم بود . زمان ، با رؤیای جادوییش در وصف پدرم خاطره ها گفت .

 از پیر زمان گرفته تا منی که درآغوش مادرم با صدای رعد گونۀ تاریخ مأنوس شده بودم .

چله ها می گذ شت و آن خاطره ها در ورقهای تا خورده با سجادۀه ومُهر پدرم ، بر دلم سنگینی می کرد که در چه زمان و در چه مکان باز گویم . با خون پدرم بر پیراهن سفیدش نقش تاریخ کشیده شد .

 تسبیح او روزهای صداقتش را شمارش می کرد . قبله نمایش در جیبم به یادگار دارم . دفتر سروده های شبانه اش ، ترانۀ امروز و فردای من و چفیۀ خونینش جانماز محراب من شد .

 بوی اشکهای پدرم را که در نمازهای شبانه اش بر سجاده اش روان بود ، عطر یاس من شده است . آواز کوههای کردستان را که دستان پدرم در آنجا برجای ماند ، نجوای امروز و فردای من شده است .

 سرود قطعه قطعه شدۀ پای پدرم که در گوشه گوشۀ خرمشهر و شلمچه به آواز بلند است ، در سینه ام تکرار می کنم . بی قراری خاکِ دشت آنجا را از دل زمان می شنوم .

 ابر تنهایی یادش برای امروز می گرید . جناب موسوی ... ومن امروز ، آن روز ، که با تو سخن ها دارم .

 جناب مهندس میرحسین موسوی ، بگذار خاطرۀ بر جای مانده در دلم را، بار دیگر با تو باز گویم ، چون می دانم از جنس پدرم هستی . چون می دانم قطرات خون پدرم روی زانوان تو چکید . می دانم جان تو زمزم غریبانۀ پدرم را نوشید .

 بگذار آنچه که در گوشه های گوشم از زمزمۀ اروند که پدرانم را در آغوش گرفت ، بار دیگر با تو باز گویم .

بگذار صدای بالهای شکستۀ مرغابی های دیروز را با هم بشنویم تا نگاههایمان را به آسمان رها کنیم . بگذار امروز با غم های دلم ، در دلت پناهنده شوم .

 موسوی عزیز ، ای پدر بر جای مانده از خاطرۀ پدرم ، امانت دار آرمانهای باکری ها و همت ها و کاظمی ها ، چرا زمستان این همه طولانی شد ؟

هوای مه گرفته را چه کنیم ؟ تو که با آنها بودی از آنها چه شنیدی ؟ وعده شان چه بود ؟

پدرم که می گفت گنجشک ها هم بر سفرۀ کوچک مان مهمان بودند! مگر آنها پنجره ها را باز نکردند تا همۀ قُمریان بتوانند بیایند ؟ پس چرا پرنده ها اینهمه بی قراری می کنند ؟

 مادرم می گوید : پدرت را فرستادم تا برایت سرمشق اخلاق بگیرد . پدرت را راهی دفاعی کرده تا حریت را بیافریند . پدرت را فرستادم تا زبان لکنتِ مردم را در برابر حاکمان بگشاید . پدرت را فرستادم تا فرهنگ دروغ گویی و ریاپوشی و تملق سرایی را از قداست بیندازد . پدرت را فرستادم تا کوه شهوت پول و قدرت را فرو ریزد . پدرت را فرستادم تا شعر آزادی ، سروده شود .

جناب موسوی عزیز ، مگر نه این است که مادرم راست می گوید ؟ پس چرا بادهای مسموم همچنان از هر سو می وزد ؟ پس چرا تنور دروغ هر روز داغ تر می شود ؟ پس چرا آسمان شهیدان هر روز تیره تر می شود ؟ چرا باران صداقت نمی بارد ؟

 مادرم می گوید ، پدرت را فرستادم تا دولت عزیز امام در تنگنای کمبودِ سرباز ، باز نماند . بعد از آن غذایش را هم فرستادم تا دولت ، بر نیازهایش نیفزاید . کفن و تابوتش را هم از حقوقش تهیه نمودم تا دولت به تکاپو نیفتد . قبرش را هم آماده و مراسم سوم و هفتم و ماه وسال را از پیش ، پیش بینی نمودم تا دغدغۀ دولت به حداقل برسد . دیدی که مادرم برای نظام بر خاسته از ارادۀ مردم ، هر کار توانست کرد .

و مادرم هنوز هم ایستاده است تا پرندۀ امید ، بال گشاید و چهرۀ عبوس شب ، صبح طلایی را شاهد باشد .

موسوی عزیز ، تو داستان مظلومیت پدرانم را لحظه به لحظه از زبان امام می شنیدی . پدرم روی سجاده اش نوشت که امام چرا این همه تو را می ستایید . چرا بر تو اصرار می ورزید تا سایۀ تو برکشور گسترده شود .

 برایم در دفتر روزنگارش نوشت که چگونه تنت در سلاخ خانه های فریب ، خونین بود . برایم روی دیوارهای گِلی نوشت که تو از دردِ چندرنگی ها یک باراستعفا دادی تا شریک دزدان قافله نباشی .

شاید باور نکنی من توانستم متن آن را بخوانم . پدرم برایم با سینه ای پر درد و با آخرین نفس ها نوشت که امام از تو خواست : که چرا با پدر پیرت مشورت نکردی ؟ و از تو خواست با وصیت نامه های خونین ، عهدی دیرینه ببند تا دستمایه های اسلام نابِ شهیدان ، در سایۀ شوم اسلام فریب ، به فراموشی سپرده نشود .

 از تو خواست گونه های اشک آلودت را بر تربت پاک شهیدان بنه تا اندیشه های جمود و خمود و نامحرمان به انقلابِ پاک بر مدیریت جامعه تکیه نزنند . و مگر امام کمربند ها را محکم نخواست تا آیه های عشق ، دیوار نفرت را فرو ریزد ؟ مگر از تو نخواست تا با شعر صلابت ، پل فردا را بسازی ؟

پدرم برایم نوشت که آن مرد ، تو بودی که توانستی آن کشتی طوفان زده را از بحران امواج کوه شکن ، نجات دهی . وصف خاطره های پدرم از انباشت تحجر بود تا غربت تبعید و تنهایی تو را شاهد باشند ، ولی تو همواره مهاجم پیروز میدان بودی .

 پدرم از صبوری و طراوت نظر تو می گفت . پدرم می گفت : گندم های نیاز روزمردم ، با عَرَق مدیریت تو سبز می ماند . نگاه مصمم تابستانی تو بود که میوه های درختان پر محصول می شد . علی رغم طوفان جنگ ، نسیم مدیریت تو نوازش محبت می وزید .

از استثناء گریزان و به قاعده تن می دادی . نه از کلان نگری باز می ماندی و نه از خُرد ورزی . همواره چتر مدیریت تو عقلانیت بود . آرامش تو در تصمیمات ، از روح هنری تو بود تا به ماجراجویی های سیاسی آلوده نگردی . باور به مشارکت همگان بود که تو را به حقیقت می رساند . تکروی در عرصۀ مدیریت تو جایی نداشت . غول تورم در چنگ تدبیر تو اسیر بود .

برای همۀ مردم ، پدری می کردی نه اینکه با دوربین سیمایی ، خود را نمایش دهی . عزت مردم خود را بیش و پیشتر از هر ملت دیگر می خواستی . عقدۀ خود کم بینی در تو نبود . نه از مردم خود شهرت می خواستی و نه از مردم عرب .

 تشنۀ منیت نبودی تا هر کار را به نام خود تمام کنی . همواره بحران زدایی می کردی نه بحران زایی . بجای دشمن یابی و دشمن تراشی به دوست یابی و دوست پروری عامل بودی .

فرهنگ دست بوسی در جوهرۀ تو محکوم بود . سفرهای استانی تو نه با لشکرکشی کابینه همراه بود و نه در راه اندازی سیل مردمی تبلیغ می کردی .

 آرام و آهسته و بی تکلف در بدترین شرایط جنگی بزرگترین پروژه ها را به راه انداختی . کیسۀ تزویر پول ، در نفرت تو در حسرت ماند . لاشخوران محتکر ، از سایۀ تو می لرزیدند .

 با عملکرد شفّافت هم مردم را محرم خود می ساختی و هم مافیای ثروت ، جایی برای پنهان شدن نمی یافت . تو به بلوغ مردم باور داشتی . روزنامه ها در وسعت نظرگاههای تو آزادانه می نوشتند . فیلتر ممیزی در مسیر مکتوبات و نشریات و مجلات ، خود نمایی نمی کرد . متانت کلامت و ادب رفتارت ، سرمایۀ ملی شد . آزادی از دل منظرعدالت تو ، متولد می شد .

آزادی با عدالت تو همسفر بود . عدالت تو بدون آزادی یتیم بود . و گرنه در نگاه تو ، شعار عدالت دروغی بیش نخواهد بود . این بود راز عشق ورزی امام به تو . و اینک مادرم می گوید ، یادآوری گسترش مدیریت طلایی تو، آهنگ دولت خاتمی را در 2خرداد سرود و یاد پاک آن دوره ، ما را به تکرار می خوانَد تا بار دیگر، آن سرودۀ به یاد ماندنی را مجدداً با دولت تو در22خرداد بسراییم .

موسوی عزیز ، خوب شد که باز آمدی ، چرا که ، پدرم هر شب با داغ هق هق خود ، به خوابم می آید که تو را یاور باشم تا شکوه آزادی را بار دیگر در آغوش گیرم ، تا ... بگویم ، بنویسم ، بخندم ، نخندم ، فریاد زنم ، سکوت کنم ، بخواهم ، نخواهم ، بخوانم ، نخوانم ، بگریم ، نگریم ، بیایم ، بشنوم ، بروم ، بالا روم ، باشم ، نباشم ، به تکلبف وادارم نکنند ، به حقم بخوانند ، به دروغم نخوانند ، باورم کنند ، داورم کنند ، از جفا برَهَم ، به صفا برسم ، به قلمم بخوانند ، به سازم بخوانند ، به دارم نکشند ، آوازم را بشنوند ، به سروده ام بنشینند ، به تاراجم نبرند ، چشمم را نبندند ، پایم را نشکنند ، دلم رانلرزانند ، دستم را نیاویزند ، اندیشه هایم را نربایند ، نایستانم ، فقط نشنوم ، اوج گیرم ، فرود آیم ، بسازم ، نسازم ، خارج شوم ، وارد شوم ، شب روم ، صبح زنم ، روز آیم ، طلوع شوم ، غروب شوم ، دست زنم ، سر زنم ، سینه کوبم ، سیاه پوشم ، سفید پوشم ، رنگین شوم ، عشق ورزم ، نفرت نخواهم ، اشک نریزم ، لبخند زنم ، نعرۀ مرگ نیاموزم، آواز درود سر دهم ، به صلیب نکشانم ، تجزّم نورزم ، تحجر نبینم ، نه صفر بینم و نه صد ، سیال باشم ، عبور کنم ، باد شوم ، ابر شوم ، تر شوم ، ببارم ، آبشار شوم ، موج شوم ، تا همه جا را ســـــــــــــبز کنم . 
 (mohammadi51339@yahoo.com)



    ©2013 APG.ir