تعداد بازدید: 3814

توصیه به دیگران 5

پنجشنبه 4 اسفند 1390-9:59

افسانه خوشبختی

مرد گفت:"من کاندیدای انتخابات شده بودم،اول هیئت اجرایی مرا رد صلاحیت کرد،بعد هیئت نظارت مرا تایید کرد،دوباره هیئت نظارت مرکز مرا رد صلاحیت کرد،الان دوباره مرا تایید صلاحیت کردند،حال که تاییدیه خودم را گرفته ام ،خوشبخت نباشم؟"(طنز مازندنومه)


مازندنومه،سردبیر:در روزگار قدیم پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت:جاه و مقام،مال و ثروت،تاج و تخت،همسر و فرزندان.

تنها چیزی که این شاه نداشت،خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود،به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد.

پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت ماموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول،پیراهنش را برای شاه بیاورند تا او آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند.

فرستادگان پادشاه همه جا را جست و جو کردند و به هر کسی که رسیدند،از او پرسیدند:"آیا تو خوشبخت هستی؟"

جواب آن ها "نه"بود،چون هیچ کسی احساس خوشبختی نمی کرد.

یکی می گفت:"پادشاه می خواهد یارانه های ما را قطع کند،مگر خر هستم که احساس خوشبختی کنم؟!"

دیگری می گفت:"پادشاه باعث شده صاحب کارم اخراجم کند،الان 18 ماه است که حقوق نگرفته ام،چه جوری خوشبخت باشم؟"

سومی می گفت:"سه تا پسرم فوق لیسانس دارند و بیکارند،من بدبختم،نه خوشبخت!"

بعدی می گفت:"عروسی دارم،اما کالا در بازار پیدا نمی شه و خیلی هم گران شده!طلا هم رفته بالا،من چه خاکی به سرم کنم؟چگونه خوشبخت باشم؟!"

یکی هم می گفت:"من 10 سال است در شرکتی کار می کنم و نه بیمه ام و نه قراردادی دارم و هر لحظه هم ممکن است اخراجم کنند،با این وضعیت می شود خوشبخت بود؟!"

آن یکی می گفت:"پادشاه هی وعده و قول داده و به نصفش هم عمل نکرده،آن وقت توقع دارید من خوشبخت باشم؟"

نزدیک غروب شد و ماموران داشتند با دست خالی به سمت کاخ بر می گشتند.آن ها مرد جاافتاده ای را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد و لبخند می زد.جلو رفتند و گفتند:"ای مرد!تو که لبخند می زنی آیا آدم خوشبختی هستی؟"

مرد با شعف و هیجان گفت:"البته که من آدم خوشبختی هستم."

فرستادگان پادشاه به او گفتند:"تو تنها مرد خوشبخت این سرزمین هستی،باید تو را به قصر پادشاه ببریم."

مرد بلند شد و همراه آن ها به راه افتاد.وقتی به قصر رسیدند،مرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه اجازه ورود بدهد.

فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند.

پادشاه از این که در سرزمین اش یک آدم خوشبخت وجود دارد خوشحال بود.او فکر می کرد با اقداماتی که انجام داده و بهتر بگویم کارهایی که قول داده و  انجام نداده، دیگر آدم خوشبخت وجود ندارد.حالا کمی امیدوار شده بود و می توانست پیراهن آن مرد خوشبخت را بپوشد.

به ماموران گفت:"چرا معطل هستید؟زود بروید و پیراهن آن مرد را بیاورید تا بپوشم."

ماموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند:"قربان!آخر این مرد آن قدر فقیر است که پیراهنی ندارد!"

به دستور پادشاه،مرد خوشبخت را به داخل آوردند و پادشاه گفت:"تو چه آدم خوشبختی هستی که پیراهن نداری؟"

مرد گفت:"من کاندیدای انتخابات شده بودم،اول هیئت اجرایی مرا رد صلاحیت کرد،بعد هیئت نظارت مرا تایید کرد،دوباره هیئت نظارت مرکز مرا رد صلاحیت کرد،الان دوباره مرا تایید صلاحیت کردند،حال که تاییدیه خودم را گرفته ام ،خوشبخت نباشم؟"

پادشاه گفت:"چرا لختی و پیراهن نداری؟"

مرد گفت:"آخر قربان تان شوم،مگر خبر ندارید انتخابات خرج دارد؟!من خانه و مرکب و زمین و زمان و همه چیزم را فروخته ام و خرج انتخابات کرده ام!تازه از بانک خصوصی همایونی ، وام های با بهره ی بالا هم گرفته ام و همه خرج شام دهی و هزینه های ستاد و چاپخانه و خرید هدیه و اقلام ورزشی برای مردم آبادی های مختلف و این ها شده است!"

پادشاه که از کارهای مرد شگفت زده شده بود،با تغیّر گفت:"تو پیراهن ات را هم فروختی و خرج انتخابات کردی؟"

گفت:"آری،همه چیزم را فروخته ام.الان هم زمستان است و من لختم-صدبار بهت گفتم!""

پادشاه که ماجرای تنها مرد خوشبخت سرزمین اش را شنید دستور داد به جرم لخت شدن و کشف حجاب و ارتباط با گلشیفته و فساد اخلاقی ، دوباره رد صلاحیت اش کنند و بدین ترتیب تنها مرد خوشبخت آن سرزمین،مثل بقیه بدبخت شد!"

بالا رفتیم ماست بود،پایین اومدیم دوغ بود،قصه ما هم دروغ بود هم راست بود!غلاغه هم به خونه اش نرسید!

نتیجه گیری:

-ما همیشه دیگران را بیش از آن حدی که خوشبخت اند،خوشبخت تصور می کنیم.(مونتسکیو)

***

طنزهاي پيشين مازندنومه را در اين نشاني ها بخوانيد:

-الو...من فلانيم! http://www.mazandnume.com/?PNID=V12212

-من به مجلس مي روم http://www.mazandnume.com/?PNID=V12221


-ميان کاله حق مسلم ماست! http://www.mazandnume.com/?PNID=V12336

-استاندار در روز خبرنگار امسال کدام خاطره اش را تعريف مي کند؟ http://www.mazandnume.com/?PNID=V12425


-خبر بيارها و خبرنگارها و مديرمسئول شون! http://www.mazandnume.com/?PNID=V12457

-"خاتون" شعر ما 5 حرف داشت،اما حرف نداشت! http://www.mazandnume.com/?PNID=V12496


-دکتر نامزديان وارد مي شود! http://www.mazandnume.com/?PNID=V12539

- در شورخانه مبارکه چه خبر است؟! http://www.mazandnume.com/?PNID=V12636

-از دفتر خاطرات يک موج سوار http://www.mazandnume.com/?PNID=V12721

-زنگ ترويج http://www.mazandnume.com/?PNID=V12764

-...شده هفت رنگه! http://www.mazandnume.com/?PNID=V12795

-در ملاقات هاي عمومي چه مي گذرد؟ http://www.mazandnume.com/?PNID=V12922

-نسل سوخته-نسل پدر سوخته http://www.mazandnume.com/?PNID=V12990

-سگ کشي: http://www.mazandnume.com/?PNID=V13012

-ترفيع http://www.mazandnume.com/?PNID=V13038

-اي نامه که مي روي به سويش! http://www.mazandnume.com/?PNID=V13080

-آن شب که زلزله آمد! http://www.mazandnume.com/?PNID=V13115

-غلاغه به خونه اش نرسید! http://www.mazandnume.com/?PNID=V13239


  • جمعه 5 اسفند 1390-0:0

    باز این غلط انداز کتاب نوشته!!کی این همه رو می خونه غیر از خودش؟!تازه فکر می کنه اگه اینها رو نمی گفت ما نمی فهمیدیم مطلب چی به چیه!

    • نقد هزل گونه افسانه خوشبختیپاسخ به این دیدگاه 0 0
      جمعه 5 اسفند 1390-0:0

      http://www.ghalat-andaz.blogfa.com
      آقای چیز! چرا چیز می نویسی و رئیس دولت را و بعضاْ مقامات بالاتر را به عنوان پادشاه جا می زنی؟ شنیدی که می گن یه آقائه ای اینور شاخه وایستاد و بیخ شاخه رو می برید و از صدای قرقر اره خوشش می اومد و وقتی متوجه شد که چه بلایی سر خودش و زن و بچه آورد که صدای ناله شاخه بلند شد و تا رفت به خودش بیاد شاخه ناله کنان از تنه درخت جدا شد و محکم آقائه رو به زمین کوبید و از غیضی که داشت دستاشو مشت کرد و با همه زور خودش شلاق وار به سر این آقائه کوبید و اول اونو بیهوش کرد و بعد وقتی دید خیلی پررویی می کنه جونش رو هم گرفت و خلاص.

      حالا تو آقای چیز که خیلی چیزت میشه داری پا رو از گلیمت چیز می کنی. غلط انداز خودش یک پا همینکاره هستش و نمی تونه رقیب رو همینطوری مفتکی توی این عرضه ها راه بده و بعد به تعداد بیکاره های مفتخور و مفنگی و شب زنده دار و اهل نشاط و نشئگی اضافه بکنه. آخه این نامردی نیست که راست راست راه بری و به ریش غلط انداز بخندی و بگی توی این سرزمین حتی یک مرد خوشبخت هم پیدا نمیشه؟

      توی بازجویی که غلط انداز از شما و بعضاْ از خودش می کنه باید به این سوالات زیر جواب روشن بدی وگرنه باید منتظر عواقب عدم صداقتت باشی:

      شما همکاری با موساد و سیا و ام آی سیکس رو از کی شروع کردید؟
      تا حالا چند تا پروژه براشون اجرا کردی؟
      آیا قراره از شما به جای اون آقای ابراهیم نبوی استفاده بشه؟
      آیا تا حالا موتور سیکلت یا اون بمب های اسرائیلی رو به تو هم تحویل دادند؟
      سطح ماموریت تو چیه؟
      چند تا همکار به شما معرفی شده؟
      قراره کدام یک از کاندراها رو ترور شخصیتی بکنی؟
      قراره چند تاشون رو ترور سیاسی بکنی؟
      قراره چندتاشون رو ترور فرهنگی بگنی؟
      ابزار شما توی این ترورها از چه جنسیه؟
      نقش مازندنومه در انتشار اهداف سازمانی شما چقدر مهم هستش؟
      آیا با رسانه های مقابل مازندنومه هم تماس داشتید؟
      رابطه مخالفت آنها با تو چقدره و چرا اینقدر داغ با مازندنومه برخورد میشه؟
      از اینکه مازندنومه رو چپ و اصلاح طلب معرفی کنی چقدر لذت می بری؟
      منابع درآمدی تو کجاست؟
      پولات رو کجا ذخیره می کنی؟
      توی خانواده روی کمک کیا حساب می کنی؟
      رابطه ات با غلط انداز در چه سطحی است؟
      غلط انداز چه کمک هایی رو بهت رسونده؟
      تا حالا چه همکاری های فکری و عملی با غلط انداز معلوم الحال داشتی؟
      آیا فکر می کنی از لحاظ تشکیلاتی غلط انداز همکار سازمانهایی است که تو براشون ماموریت داری؟
      آیا غلط انداز این سوال رو توی دهانت انداخت که بگی اولین مرد ناخوشبخت می گه چون یارانه ها رو می خواهند قطع بکنند او احساس خوشبختی نمی کنه؟
      آیا غلط انداز تو رو تحریک کرد که بگی دومی گفته صاحب کار اونو اخراجش کرده و احساس خوشبختی نمی کنه؟
      مگه اخراج از کار باعث بدبختی آدم میشه؟
      توی این ۸۵۰۰۰ فرصت شغلی که استاندار یک استان اعلام کرده شما چقدر بدبخت و معاند و بی دست و پا هستی که حتی یک شغل دیگه نمی تونستی به این دومی پیشنهاد بکنی و بازهم می گی نیت بدی نداشتی؟
      آیا غلط انداز بهت گفته بنویسی سه تا پسر فوق لیسانس بیکار داری؟
      آیا غلط انداز بهت خط داد که بگی عروسی داری و پول و پله برای خرید طلا و کالا نداری؟
      آیا غلط انداز تو رو جلو انداخت که بگی پادشاهی (رئیس جمهور) هزار تا قول داده و نصفش رو هم عمل نکرده؟
      آیا غلط انداز به سرت انداخت که بنویسی کاندیدای معلوم الحالی که به هر دری زد تا بالاخره تائید صلاحیت زورکی گرفت و بعدش از در بی احتیاطی اونقدر در خرج انتخاباتی بدون اخذ اسپانسرهای مالی قوی افراط کرده که خودش رو به هلاکت انداخته و اونوقت از زمین و زمان هم برای این کار خبطش طلبکار هستش؟ چشمش کور تا از این کارها نکنه.
      من همین امروز صبح از کاندیدایی که الآن هم نماینده است و از کاندیدایی که قبلاْ نماینده بود و از کاندیدایی که با دیدن این و آن تائید صلاحیتش رو گرفته تراکت ها و عکس هایی رو دیدم که هزارتا عنوان کاری دروع رو برای خودشون ردیف کردند که با وجود شهره در غلط اندازی جرات ندارم یکی از اونا رو به خودم منتسب کنم.

      فکر می کنی مردم ما گول این چیزا رو می خورند؟

      شاید کسی چه میدونه؟ مگه دفعات قبل از همین چیزا (گول) نخورده بودند؟

      خیلی ها از جمله غلط انداز دفعه قبل گفتند غلط کردم که اینو انتخاب کردم ولی باز این دفعه رفت به سوی همین و می گه ای بابا اینها هم کمتر از اون دروغ نمی گن باز لااقل ما به دروغ های اون عادت کردیم و میدونیم چی هاش دروغه.

      میدونی بدترین تهمت تو به نظام و رئیس دولت و رهبری چی بود؟

      این بود که فضای کشور را بسیار تیره و تار جلوه دادی به طوری که همین مدیر مازندنومه و بسیاری از این سایت ها که خیلی هم احساس خوشبختی می کند از خجالت همدیگر در می آیند و کیف می کنند و مردم هم شاهد این کیف کردن های اینها هستند شما حتی اینها رو هم خوشبخت نمی دونید؟

      شما خائنانه استاندار این سرزمین رو هم خوشبخت نمی دونین که با کمال خوشبختی و شعف و شادی به کوری چشم استکبار و شخص اوباما اعلام کرده ۸۵ هزار فرضت شغلی جدید به کاروان شاغلین قبلی اضافه کرده و کلی هم خودش و هم دور و بری هاش و هم مردم بی خبر از همه جا کیف کرده و احساس کلی خوشبختی کردند. شما روسای سازمانها و مدیران کل ادارات و فدارسیون های ورزشی و نرمشی و گردشی رو هم جزء ناخوشبختان قلمداد کردید.

      وای بر شما!! شما اینهمه بازاریان و تاجران و اهالی بده و بستان های میلیاردی و پزشکان و مهندسان و انبوه سازان و حتی این خیران مسکن ساز و مدرسه ساز و نیکوکاران دستگیری کننده از مستمندان و نمایندگان و کاندیداهای ریز و درشت و فوتبالیست ها و فوتسالیست ها و دانشجویان تازه فارغ التحصیل شده و قبول شده در دوره های بالاتر و ... رو هم جزء افرادی محسوب کردید که خوشبختی رو احساس نمی کنند؟ آیا فکر نمی کنید حتماْ یک جائی از این ها عیب داره که سنسورشون خوشبختی های به این بزرگی رو حس نمی کنه؟

      من که تا مازندنومه هستش و چپ چپ نیگاهم می کنه و بسیاری از کلمات و جملات منو قطع می کنه و جایش سه چهار تا نقطه می گذاره که هیچکی نفهمه من چی دارم می گم و به کی دارم می گم و تا این خاله کلثوم و سایرین رو این دور و بر ها با این نشاط و وجد و سرور و نشست های روزانه کاری و غیر کاری می بینم به شدت احساس خوشبختی می کنم. نکنه تو خودت تنها کسی هستی که توی این ممکلت اصلاْ حست خراب شده و احساس خوشبختی نمی کنی؟ لطفاْ برو سنسورتو تعمیر کن که اینهمه خوشبختی رو کمی هم که شده حس بکنی و مثل اون رفیق من نباشی که دماغش عیب داشت و بو را حس نمی کرد و می گفت چرا می گن کار خدا عیب نداره مگه خدا نمی تونست یکی از این چیزها رو خوشبو با حتی بدبو می آفرید ولی چرا همه را بی بو آفرید؟

      • پنجشنبه 4 اسفند 1390-0:0

        حال کردم

        • پنجشنبه 4 اسفند 1390-0:0

          جالب بود.حال کردم از نیش وکنایه تان

          • دوستدار سوادکوهپاسخ به این دیدگاه 0 0
            پنجشنبه 4 اسفند 1390-0:0

            متشکرم از طنز دلنشینتون


            ©2013 APG.ir